سفیـرعشق:
#قسمت_سی_وششم.
#فردا صبح همسایه مان تلفن زد،گفت:"دایی آقا مهدی زنگ زد،گفت آماده باش میآد دنبالت"قرار نبود بیاید،
#دلم مثل سیر و سرکه می جوشید
😔،تا خانه را نفهمیدم چطور بروم؛تا رسیدم،زنگ زدم به دایی،از زن دایی پرسیدم:"دایی کجاست؟"
گفت:"رفته سر کار،کاری داری بگم شب بهت زنگ بزنه؟"تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
#از وسط راه پله خانم جعفری را صدا زدم و گفتم:"من زنگ زدم خونه ی دایی،او که تهران است،پس تو چی میگی؟"یک دفعه نشست روی پله و زد زیر گریه
😭😔 همان جا فهمیدم چه شده،برگشتم توی اتاق؛نمیدانستم باید چکار کنم،گیج بودم،باورم نمیشد،
#هر چه عکس از
#مهدی داشتم ریختم وسطِ اتاق،مثل ماتم زده ها،نشستم و همان چند تا عکس را نگاه کردم
😭،انگار ذهنم خالی شده بود،تا اینکه همه آمدند،دلم میخواست همان لحظه بروم پیش
#مهدی،تنها چیزی که خواستم همین بود،اینکه بگذارند تا ارومیه کنار مهدی بمانم،تنها خیلی حرف ها داشتم که باید بهش میگفتم،چه وقتی بهتر از این؟
🌹مهدی دیگر کاری نداشت،هواپیما فرستاده بودند که ما را ببرد ارومیه،گفتم:"نه،من با مهدی میرم توی آمبولانس"
#نمی دانستم اصلا مهدی برنگشته
😞،این را هم ازم پنهان میکردند.
😢#فردا صبح راهیِمان کردند،اول رفتیم تبریز،بچه های
#سپاه آمدند تسلیت گفتند،خواستیم برویم ارومیه،منتظر بودم لااقل یک تکه ی راه را با مهدی بروم،دلم مهدی را میخواست،به دایی گلایه کردم،گفتم:"پس چی شد؟مگر قرار نبود من و مهدی با هم بریم؟"میگفتم و اشک میریختم
😭😭،اما دایی فقط سکوت کرده بود
😔،یک دفعه به دلم افتاد چی شده،گفتم:"نکنه او هم مثل حمید آقا برنگشته؟" درِ خانه را که به رویش باز کردند،چشمش افتاد به باغچه که از سرمای زمستان هیچ گُلی نداشت،مهدی این باغچه را دوست داشت و
🌹 گلهایش را بیشتر
🌹،صفیه توی همین خانه عروس شده بود،اما حالا چقدر با این خانه غریب بود،انگار اینکه همراه مهدی پایش را گذاشته بود توی این خانه،همه چیز رنگ و بو پیدا کرده بود،توی اتاق،عکس بزرگی از مهدی گذاشته بودند،یادش آمد تنها یادگاری که از مهدی برایش مانده همین عکس ها است و نشست کف زمین.
😢 آنقدر حالم خراب بود که از آن روزها چیز زیادی یادم نمی آید،دور و برم شلوغ بود و همه می آمدند،تسلیت میگفتند و از مهدی تعریف میکردند و اشک می ریختند،حتی یادم نیست شب را کجا می خوابیدم،خانه ی کی می ماندم،چی میخوردم یا مراسم چطور برگزار شد،مراسم را مسجد جامع گرفته بودند و
#آهنگران نوحه می خواند،تا صدایش را شنیدم،از هوش رفتم. .
😞😞#ادامه_دارد@rahian_nur