♦️رقص بر پل:
«خانه کابل»♦️(یک شب نفس کشیدن در هوای افغانستان عزیز)
▪️غذایشان را میآورند و همان میز وسط مینشینند. زن، پیشبند آشپزی پوشیده و مرد، با لبخندی که نمیشود ندیدش گرفت، مشغول شام خوردن میشوند. فرزندانشان در آشپزخانه
ی کافه مشغول آشپزیاند. پسر بزرگتر غذا را میآورد: قابلیپلو را روی میز میگذارد و دوغ محلی را هم کنارش میگذارد. با روی گشاده و لهجه
ی شیرینی میپرسد: "چیز دیگهای لازم ندارین؟". در دلم میگویم: چرا! آغوشت را برادر....
▪️بین این همه درد و بلا و زخم ناسور، کم نیست آدم وسط آرزویش بنشیند و چشمهایش را بگرداند و ببیند واقعاً محقق شدهاست. چشم میگردانم: یک طرف چند قفسه
ی کتاب که همه یا نویسندهای افغانستانی دارند، یا درباره
ی افغانستان ِ عزیزاند. کتابهای غزل و داستان و سفرنامه.. روبرو، بادبادکهای مشهور افغانستانی بر دیوار. پشت سر، قفسههایی که کلاههای سنتی تاجیکی و ازبکی و بالاپوشهای پشمی زیبای مشهور افغان را برای نمایش و فروش گذاشته. راستتر، آن گوشه، ویترینی که زیورهای زنانه
ی ماه زنان افغانستان را چیده.. چشمهایم را میبندم و خودم را در لمس ِ تحقق این آرزو، غرق میکنم. این است دیگر خوشبختیهای ما: دست کشیدن بر تحقق آرزوهای کوچکی که بذر ِ آرزوهای بزرگ فردا هستند.به امیدش حتی شاید. چنانکه تصور حضور ِ صدای معشوقی چنان که باید: زنی که صاعقهوار آنک ردای شعله به
تن دارد/فرونیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد...
▪️آرزویم بوده که ببینم جایی در این ایران ِ عزیز، غذای افغانستانی و عرب و ترک و تاجیک و ترکمن، ما را کنار هم بنشاند. آرزویم این بوده که رنگ و نقش و طعم، بین مای غریبه اما سخت آشنا و شبیه و همسرنوشت، آشتی بسازد و آشنایی. امیدم این بوده که با هر قاشق غذا و هر بیت غزل، ببینیم که چقدر همدردیم و هم زخمیم. چقدر که «جدا جدا درمان نمیشود». نوت به نوت و ترانه به ترانه، در چشمهای هم بخوانیم که مرزهای میان ما چقدر دروغ است. حالا در «
خانهی کابل»، در قلب تهران، غزل و غذا و آواز و ادویه، چنین کردهاست. خوشبختی که شاخ و دم ندارد. صدای ترانه میآید که:
"بیا بریم به مزار،
ملاممدجان..."
انگار که آن وسط، دارم با ترانهاش سرخوش، میرقصم...
▪️پشت پنجره، دو توریست زن و مرد اروپایی، داخل را نگاه میکنند. پا به پا میکنند که داخل بیایند. حس میکنم دارند میآیند وسط رؤیایم. جایی که من و برادر و خواهر افغانستانیام بی نیاز به او ساختهایم. حالا وسط آشیانه
ی مهربانیمان، برای او هم جایی داریم. میآیند و مینشینند. سربلندم..
▪️میروم کتابها و غذاها را حساب کنم. لبخند خانم پشت دخل، نمیگذارد بیمهر و بیهمکلامی تماماش کنیم: از فلان کتاب میپرسم و از بهمان شاعر میگوید و درد و دل میکنیم و میخندیم. میگوید:
ما که داریم میرویم با شوهرم از ایران.
آخ از این رفتنها.. آخ از این خونهایی که از این
تن میرود.
- "یعنی خانه
ی کابل تعطیل؟" با غم میگویم. همسایه
ی بغض.
+ "نه! نه! بابا و مامان هستند. ما میرویم اما".
نفرین به سفر که هر چه کرد....
▪️در آستانه، انگار که دلم نخواهد تمامش کنم، انگار که پاهایم، تنها رفته باشند و تنم، قلبم و سرم جامانده باشد، چشمهایم به سمت بالا میچرخند. آن بالا، به خط خوش نوشتهاست:
هر کجـــا مـــرز کشیدند، شمـــا پُل بزنید
حرف “تهران” و “سمرقند” و “سرپُل” بزنید
هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجـــره
ی رو به تحمـل بزنید
نه بگویید، به بتهای سیاسی نه، نه!
روی گــور همه
ی تفرقـهها گُل بزنید..
▫️پانوشت:
مستندی کوتاه در مورد «خانهی کابل» راهیانه|ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه|
@raahiane #پاره_ی_تن|
#افغانستان_عزیز|
#تقریب_اجتماعی|
#روشنا|
#جوامع_هم_سرنوشت|
#گفتگوهای_تنهایی