♦️نان و مهر و نمک♦️
(شرمنامهای برای
افغانستان ِ عزیزتر از
جان)
▪️همهمان روپوشهای سورمهای داشتیم. با دو تا جیب. با کلههای کچل. سال 66 بود اینجا جنگ بود. موشک میزدند. آنجا هم جنگ بود. همکلاسی بودیم. اسمش یادم هست: شکور. چشمهایش با
ما فرق داشت. حرف زدنش هم. میز پشت سری مینشست. اکثراً هم با کسی حرف نمیزد. یادم هست
ما با پنجتومنیهای زرد ِ سکهای پول توو جیبیمان، میرفتیم و زنگ تفریح، از بوفهی مدرسه، پیراشکی میخریدیم. شکور اما تنها مینشست گوشهی حیاط. با آن موهای لَختش که روی پیشانیاش ریختهبود. فوتبالش خوب بود اما نمیدانم چرا بچهها، بازیاش نمیدادند. سر نخواستنش دعوا بود. هنوز حالت چشمهایش یادم هست که زنگ ورزش، کنار زمین چمباتمه مینشست و یک چوب کوچک دستش میگرفت و همینطور که بازی
ما را نگاه میکرد، چوب را روی آسفالت میکشید. یک روز اما شکور را صدا کردند دفتر. وسط کلاس بود. چند دقیقه بعد برگشت، وسایلش را جمع کرد، جلوی چشمهای همهی
ما، اشکهایش را با آستیناش پاک کرد و فین فینکنان، رفت.
▪️حوزه هم درس خوانده بود. اصلاً آمده بوده که طلبه بشود. چندین سال هم قم درس خوانده بود اما بعد دیده بود که مسیرش این نیست. آمده بود دانشگاه. سال بالایی
ما بود. اهل بامیان ِ افغاتستان بود. حرف عادی که میزد، انگار سعدی گلستان میخواند. انگار حافظ دارد غزل زمزمه میکند. از همهمان یک سر و گردن بالاتر بود: بیشتر میخواند، بهتر مینوشت، بیشتر به کلاسها دل میداد. عصرهای دیر هنگام، بارها میدیدیاش که نشسته و دارد برای دو سه دانشجوی سال پایینی، بحثهای درسی را توضیح میدهد. تمام استادهای با سوادِ علوم اجتماعی تهران، شیفتهاش بودند. یک روز اسد اما به کلاس نیامد. سابقه نداشت. فردا هم. پس فردا هم. استادها سراغش را گرفتند. رفقا پیگیرش شدند: راه افتاده بوده که بیاید دانشگاه اما در راه، غیب شده بود! چند روز بعد، اسد آمد. اما یک گوشش خوب نمیشنید. در خیابان، پلیس گرفتهبودتش و هر چه خواهش کرده بود و گفته بود که مدارکش در خانه است، گوش نکرده بودند. بردهبودندنش که رد ّ مرزش کنند. یک بیوجدانی هم همانجا توی گوشش زده بود و یک گوشش را ناکار کرده بود. هیچوقت نتوانستم در چشمهایش نگاه کنم.
▪️امروز، من هم مهاجرم. گیریم برای مدتی. کافی است یک بار، کسی از کنارت رد شود و حرف نه، فقط طوری نگاهت کند که یعنی: تو از
ما نیستی. که نیستم! نه زبانشان را میدانم، نه قیافهام به آنها شبیه است، نه غذایم طعم غذاهایشان را میدهد، نه شعرم را میفهمند، نه تاریخ مشترکی داریم، نه قهرمانهایشان را میشناسم، نه آرزوهای مشترکی داریم، نه رنجهای مشترکی کشیدهایم. اما با این وجود، رنج ِ تحقیر کردنشان بیچاره ام میکند. چه برسد به اینکه همزبان، هم درد، هم رنج، هم تاریخ، هم سفره و هم آرزو بودهباشیم.. آن وقت تحقیر شدن، دردش تا عمق استخوان میرود.
▪️افغانستان، برای من، "جای دیگر" نیست. افغانستانی، "دیگری" نیست. مرزهایی که دیگران میان
ما کشیدهاند، برای من از خط ِ چروک ِ روی پیراهنم کم معناتر است. مرز، جایی است که دنیاهای
ما، آرزوهای
ما و فرهنگ ِ
ما، متفاوت شود. بین
ما و
افغانستان، کدام مرز؟ کدام فرق؟ کدام دیوار؟
▪️این روزها که از سرزمینام،
جانام، ایرانم، صدای نامهربانی به اسدها و شکورها را بیشتر میشنوم، تا اعماق وجودم حس شرمساری دارم. سرم که همیشه، در برابر هیچ غربی و شرقی فرونیفتاده، این بار به شرمساری، پایین است. من، ایرانیام، اما همزمان و به افتخار، آرزومند ِ هراتی بودن، قندهاری بودن، کابلی بودن، مزاری بودن.. افغانستانی بودن!
▪️این روزها هم میگذرد.. برای شما، برای
ما، اما کاش ببخشیدمان، همسفره، همخون، همرنج..
ایدهنوشتهای مهدی سلیمانیه|
@raahiane#پاره_ی_تن|
#جان_ما_افغانستان|
#از_رنجی_که_میبریم|
#جامعه