سفیـرعشق:
#قسمت_نوزدهم.
🌹با#
حلقه ی
💍صفیه بازی میکرد،از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش
اخم کرد
😒:"اون روزی که باید دستم میکردی،نکردی"
مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟
😊حالا میکنم،اگه میدونستم زن اینقدر خوبه،زودتر#ازدواج میکردم
😂🙈،اصلا تا دیپلم میگرفتم..."
😂😂🙊#برای اینکه مهدی خنده اش را نبیند
😄،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت:"آره دیگه،اون قدر#صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد
😉،خودت هم که کوپنی هستی،اگه خدا بخواد،ماهی یک بار اعلام میشی
☺️،معلومه که خوش میگذره."
.
مهدی از خنده ریسه میرفت
😂😂،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟
🤔اما یک چیز را درست حدس زده بودم،اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود،حالش که بهتر شد،باز من#تنها شدم
😔؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم.
#بعد از عملیات#بیت_المقدس بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و
#فرمانده سپاه بشود،
#اصرار میکردم قبول کند،آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست،ترور که هست"دیگر تمام شد،هیچ چیز نگفتم
😶،میدانست من به چی فکر میکنم.
#ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم.
#مرداد ماه بود و خرما پزان اهواز،چهار روز کنتورمان سوخت
🙁همسایه یک سیم به خانه مان کشید،با پنکه سر میکردم،انگار پنکه کنار تنور باشد
😥باد داغ میزد،
#چادرم را خیس میکردم،میکشیدم رویم و میخوابیدم جلوی پنکه،کمی خنک شوم،شب احیا ی سوم،مهدی رسید خانه،آماده شدم با هم برویم مراسم؛جایی.
#دیدم مهدی همانطور نشسته،خوابش برده
😴.بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید
😔،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم.
#سرِ همین کم خوابی ها یکبار#تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛
#خانه ی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد،تا صدایش را شنیدم؛زدم زیر گریه
😭#بار آخری که رفته بودم اهواز،بیشتر میدیدمش،خبری از
#عملیات بزرگ نبود و
#مهدی زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها،
#باید زن جنگی باشی نه شهری"
👌👌#میخواست برود خانه،من هم زود رفتم،خانه ی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛
#مهدی زودتر رسیده بود و کمین میکشید
😅 من از کدام در میروم تو
🙃،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.
🙈#از پله میرفتم بالا که در زد،با آن قیافه ی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم،
#شروع کرد به اوهو اوهو کردن
😐؛سر به سرم میگذاشت،ادای گریه ی من را در می آورد
😐🙊.
#ادامه_دارد#شهدا #شهید #شهادت@rahian_nur