داستان دنباله دار
📖قسمت دوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹تقدیم به مادران و همسران صبور شهدا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹@rahian_nur❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#بی_تو_هرلحظه_مرا_بیم_فرو_ریختن_است#مثل_شهری_که_به_روی_گسل_زلزله_هاست.
زینب قوی ماه های قبل که همه جا ازش حرف بود نبود
رفت جلوی آینه چشمان و گونه ها ی قرمزش را دید چقدر صورتش شکسته بنظر میومد آب به صورتش زد و در دلش با خدای خودش حرف میزد گفت خدایا دستمو بگیر و صبر به من عطا کن!تصمیم گرفت سر خودش را گرم کند؛ همیشه از زندگی راکت و یکنواخت بدش می آمد
روسری اش را از رو صندلی برداشت و پشت سرش بست و دستمال گردگیری را برداشت شروع کرد به تمیز کردن کتابخونه یک کتابخونه بزرگ که تنها اساس اتاق خواب خالیشان بود
پر از کتاب های عقیدتی و سیاسی و مذهبی و اجتماعی
محمد علاقه ی خاصی به کتاب داشت زینب رو هم کتاب خون کرده بود هر بار که به خونه میومد چندتا کتاب جدید برای زینب خریده بود
بهش گفته بود اینارو بخون شب که اومدم خونه یک ساعت باهم مباحثه میکنیم
زینب به عشق مباحثه سعی میکرد کتاب هارو زود بخواند عاشق بحث ها و حرف زدن محمد بود گاهی خودش رو به نفهمیدن میزد و با محمد مخالفت میکرد تا محمد با لحن اروم همیشگیش بیشتر باهاش حرف بزند
و آخر بحث همیشه به اینجا ختم میشد که چقد محمد تو درباره ی همه چی اطلاعات داری محمدم میخندید و میگفت خانوم ما نواریم چیزایی که شنیدیم و خوندیمو بیان میکنیم فقط دعا کن به عمل برسه وگرنه سخرانی و که همه بلدن
زینبم میخندیدو پا میشد برای همسرش چای میاورد چون میدونست بعد این همه حرف گلوی محمدش خشک شده!
به تمیز کردن هر کتاب که میرسید انگار اندازه همان کتاب خاطراتش راجب کتاب و محمد میومد جلوی چشماش!
چقدر محمد بهش کمک کرده بود اطلاعاتش رو بالا ببره چقدر اطلاعات زیادی از محمد به یادگار گرفته بود
زینبی که حوصله خوندن کتاب های قطور فلسفی را نداشت از وقتی با محمد آشنا شده بود عاشق کتاب های فلسفی شده بود!
چقدر همسر رو ادم تأثیر میذاره
خصوصیاتشو به ادم انگار تزریق میکنه و واقعا راسته که زن و شوهر یک روح در دو جسم اند! خصوصیات و علایق زینب و محمد شبیه هم شده بود! زینب همیشه آدم جسور و ریسک پذیر و بلند پرواز بود که همیشه جلوی محمد شاد و خندون بود حتی خودش به محمد هم برای رفتن به جبهه انگیزه داده بود و هروقت محمد از جبهه برمیگشت خودش رو شاد و پر انرژی نشون میداد جوری که محمد با شوخی بهش میگف خانوم نبود ما به شما ساخته هاااا و باهم میخندیدن
محمد همیشه زینب رو بخاطر این خصوصیاتش تحسین میکرد میگف تو به من انرژی ادامه مسیر و میدی هروقت حس میکنم یکم کند شدم تو کار سریع مرخصی میگیرم میام پیشت تا ازت انرژی بگیرم ولی نمی دونست زینب همه چیز را در درونش میریزد و غرورش اجازه نمیدهد همسرش را ناراحت کند و در نبودش گریع هایش را میکند
و این گریه ها فقط از سر دلتنگی و جا ماندن خودش بود دلش میخواست اونم میتونست و می رفت جنگ
چند بار به محمد گفته بود و محمدم خندیده بود گفته بود خانووم جانم شما به همسرت روحیه میدی همسرتم میجنگه پس شریکی و پس فردا قراره هم همسر شهید بشی هم فرزندات رو مرد و سرباز آقا بار بیاری
زینبم قول گرفته بود که اورا هم شفاعت کند
.
شرایط الانشم دست کمی از جنگ نداشت
جنگ با دلش
جنگ با خواسته هاش
دلش میخواست محمد کنارش بود تا دوباره باهم کتاب های شهیدمطهری را میخواندند
:
❣❣❣❣❣❣❣❣❣جز عشــ
❤️ــق
جهــ
🌍ــان
نکتهی ارزنده
ندارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 انتقادات و پیشنهادات خود را در مورد داستان به آیدی زیر بفرستید
👇👇@shahid_mahdi_bakeri