عشق بی پایان
Канал
@myendlessslovee
Поделиться
Продвигать
2
подписчика
تو هیچ وقت مال من نبودی اما از دست دادنت قلبم رو شکست
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств
Запустить
عشق بی پایان
پارت 9
شالمو روی سرم انداختم و چون لباسم
پوشیده بود مانتو برنداشتم .
من و مهشید ومامان وبابام سوار ماشین
شدیم و طرف باع تالار راه افتادیم
توی راه از روی کنجکاوی درباره ی
همسایه ی جدیدمون از مهشید پرسیدم.
بهار:مهشید تو این همسایه جدید روبروی
خونمون رو دیدی؟؟
مهشید:اقای صابری رو میگی
بهار:فامیلش صابریه
مهشید : اره اینطور ک من میدونم یک
خانواده 4نفره ان ک پسرشون معلم
خصوصیه...یک خواهر کوچکتر از خودشم
داره ..روی شونه اش زدم و گفتم
افرین خوب اطلاعات جم کردی بی بی
سی ...خندبد و گفت : دیگه دیگه
مادرم در همین حال گفت :معلم چی
هستش حالا .مهشید سرفه ای کرد وگفت
ن ستاره خانم معلم ک نیس ..سالهای اخر
دانشگاهشه اونطور ک فهمیدم پزشکی
میخونه ولی خب چون ریاصیش خوبه
تدریس خصوصی هم میکن.ه
از این همه اطلاعاتش ماتم برد چطور
انقد خوب میشناختش
عشق بی پایان
پارت 8
دو روز از این ماجرا گذشت .....
امشب عروسی بود و من کلی ذوق داشتم
با اینک تو این دو روز هیچ خبری از
کامران نداشتم اما خب نمیخاستم
امشبو با فکرای الکی خرابش کنم.
مهشیدم تو این عروسی دعوت بود
البته ب واسطه من ..اخه رفیق جون
جونیم بود مثل خواهر بود برام .
مهشید لباسم چطوره؟؟ جلوش چرخی زدم
مهشید لبخندی زد و انگشتشو ب نشانه ی
عالی بالا برد ...ی لباس مشکی بلند
استیندار ک از ران پاب پایین چاک
داشت و بیشتر پوست سعیدم رو ب نمایش میگذاشت ...اگ داداشم ازدواج نکرده
بود حتما میومدم خاستگاریت...
زدم روی شانه اش وگفتم :دیوونه
پاشو بریم.
مهشید :یک دقیقه واستا بعد روبروم
واستاد و موهامو ازیک طرف روی
شانه ام ریخت و گفت : خب حالا دیگ
خیلی خوب شدی.
عشق بی پایان
پارت7
ب اتاقم رفتم ب سمت پنجره رفتم و
بازش کردم ک چشمم ب کامران افتاد
ک جلو در این پا واون پا میکرد وگوشیش
دستش بود..بادیدن من اشاره کرد بیام
پایین ک یهو چشمش ب مامان افتاد وکلا
کنسل شد ...
پوفی کشیدم و خاستم پنجره رو ببندم ک
چشمم ب خانه روبرویی افتاد .انگار
مستاجر جدید امده بودو داشتن وسایل
جابجا میکردند.در این بین نگاهم سمت
دختری رفت ک انگار از اهالی همان خانه
بود احساس میکردم از من کوچکتر باشه
احساس خوبی داشتم ک حالا ب جز
مهشید میتونستم دوست دیگه ای
هم داشته باشم..پنجره رو بستم و
گوشیمو برداشتم .میخاستم ب کامران
زنگ بزنم تا بپرسم چی میخاست بگه
قبلنا خیلی پرس و جوی احوالم بود
وبهم زنگ میزد.اما دوسالی میشد
ک این تماسها خیلی کمرنگ شده بود
خودش ک میگف اخرای دانشگاهشه
و سرش شلوغه ...
میخاستم شمارشو بگیرم اما بیخیال شدم
وگفتم اگ چیزی بود حتما خودش زنگ
میزد نباید فکرمو درگیر میکردم .
عشق بی پایان
پارت6
باناراحتی پرسیدم :برای عروسی اومدی
پس و خیلی یواش طوری ک خودم
بشنوم گفتم :فک میکردم برای من...
یهو دستش زیر چونه ام نشست و گفت :
بهااار عزیزم ب من نگاه کن .سرم رو بالا
اوردم و خیره شدم ب چشمای نگرانش
دستم رو گرفت ..
بهار :چیکار میکنی کامران و خواستم
دستم رو پس بکشم ک گفت باهات حرف
دارم خواهش میکنم ب حرفام گوش کن.
بانگرانی پرسیدم :چیشده؟؟
هنوز دهانشو باز کرد ک بگه در خانه باز
شد وبابا وارد شد.کامران فوری دستاشو
پس کشید وازم فاصله گرفت...
با دیدن بابا بلند شد وبه طرفش رفت
وروبوسی و خوش وبش کرد .
کامران وبابا مشغول گفتگو بودن و
من فکرم درگیر اینک کامران میخاست
چی بهم بگه .میخاستم زودتر تنها بشیم تا
حرفشو بزنه اما این تنهایی پیش نیومد.
کامران بعد از چند دقیق بلند شد و بعد از
خداحافظی با بابا از خانه بیرون رفت ....
.
عشق بی پایان
پارت5
بعد رو ب من کرد و گفت :تو چی چکارا
میکنی درس میخونی
بهار:بله پسر خاله عزیز تو ک اونجا سرت
شلوغه ی حالی نمیپرسی ...قبلا بهتر
بودی هاااا .
اهی کشید و گفت :شرمتده درگیر درس
ودانشگاه و کارم بودم.
بهار : اشکال نداره فکر کردی فقط خودت
دکتر میشی. بهد ب خودم اشاره کردم و
گفتم ی خانم دکترم کنارن نشسته البته
وقتی درسام تموم بشه .
کامران:خوبه تو پشتکار خوبی داری حتما
موفق میشی ...مرسی بعد انگار ک چیزی
یادم بیاد ب سمتش برگشتم و گفتم
برای عروسی ک میمونی؟؟
ی ابرو شو بالاانداخت و پرسید :عروسیه؟؟
بهار:عه دختر دایی هوشنگ
کامران:اهااا ....اره کارت برام فرستادن.
عشق بی پایان
پارت4
مامان چایی ب دست ب سمتون اومد
وگفت :بچه ها من میرم بیرون کار دارم
شما تا اون موقع مشعول باشید.
اینو گفت و از خانه خارج شد ..
میدونستم میخاست تنها باشیم
کامران مشغول نوشیدن چای بود و
عجیب توی فکر که ازش پرسیدم
خاله اینا رو چرا نیاوردی.
چایی رو روی میز گذاشت و گفت :
مامانو ک همیشه میبینی ..حیفه
باهم تنها باشیم .
از این حرفش سر به زیر انداختم
وبحثو عوض کردم ..خب بگو ببینم خوش
میگذره کشور غریب...هنوز سیر نشدی .
لبخندی زد و گفت:راستش حالا ک درسم
تموم شده میخام کم کم مطب بزنم.
عشق بی پایان
پارت3
از پله ها ک پایین می اومدم چشمم ب
کامران افتادک پا روی پا انداخته بود
وبه مبل تکیه داده بود .مثل همیشه
خوشتیپ با کت و شلوار مشکی و
موهای زل زده ب طرف بالا ...
پله هارو یکی یکی پایین اومدم و گفتم
به به پسر خاله عزیز چه عجب از این
طرفا ....با دیدنم از جاش بلند شد و گفت
چطوری بهار ..خوبی .بعد در حالیکه با
چشماش براندازم میکرد گفت
من پنج ساله ندیدمت ...تو این مدت
حسابی تغییر کردی.
رفتم و کنارش نشستم .اونم نشست .
رو بهش گفتم: چجوری شدم ...زشت
شدم .با یه حسرتی توی چشمام خیره شد
و گفت :ن ..فقط خانوم شدی و سرش رو
پایین انداخت.
من و کامران از بچگی باهم بزرگ شدیم
اون برای من مثل داداش بود ولی همه
ما دوتا رو برای هم میدونستن .اونقدر
حرف رو شنیده بودم ک خودمم باورم
شده بود ک قراره باهم ازدواج کنیم...
عشق بی پایان
پارت2
مامان با خوشحالی بیرون رفت مامان
کامران رو دوست داشت و خیلی دلش
میخاست دامادش بشه..هرچی نباشه
پسر خواهرش بود دیگ....
سر و صورتمو اب زدم وخودمو مرتب
کردم ..یه شلوار جین مشکی با ی شومیز
قرمز و یه شالم ب رنگ شومیزم انداختم
روی سرم ...جلوی اینه خودمو برانداز
کردم.یادمه مامان همیشه بهم میگفت
دخترم ارایش کرده خداست
حالا ک خودمو دقیق برانداز میکنم
میبینم درست گفته..صورتم بدون
کوچکترین ارایشی هم زیبایی خودش رو
داشت .پوست سفید ..مو وابروی خرمایی
مژه های بلند و چشمهای خاکستری
بادیدن خودم توی اینه لبخند زدم و از تاق
بیرون رفتم
عشق بی پایان
پارت1
بهار ...بهار ...خوابی هنوز ..
صدای مامان بود ک توی راهرو پیچیده بود
ب سختی پلکامو باز کردم وهمونطور ک
دراز کشیده بودم گفتم :مامان امروز
جمعه اس ها ..قرار نیس برم دانشگاه
مامان ک جلوی در واستاده بود ب من
نزدیک شد واهسته گفت:پاشو دختر
کامران اومده .
باشنیدن اسم کامران از تختم بلند شدم و
گفتم:چی!!...کامران ...کی برگشته
مامان:یواش دختر چرا هل میکنی ..خالت
میگفت دیشب بیخبر اومده...پاشو یه
اب ب سر وصورتت بزن خوابت بپره
پسر خالت این همه راه اومده تو روببینه.
از این حرف مامان قند تو دلم اب شد
در حالیکه دست روزگار برام چیزای دیگ
ای رقم زدم بود....
عشق بی پایان
🌹
🌹
ب نام خدا
🌹
🌹
عشق بی پایان
Ghayegh
Ali Abdolmaleki
عشق بی پایان
1:00
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عشق بی پایان
Channel photo updated
عشق بی پایان
سلام عزیزان
🌹
نیلوفرآبی هستم نویسنده رمان عشق بی پایان...
به کانال خودتون خوش اومدید
🥰
عشق بی پایان
Channel created