پارت 8
دو روز از این ماجرا گذشت .....
امشب عروسی بود و من کلی ذوق داشتم
با اینک تو این دو روز هیچ خبری از
کامران نداشتم اما خب نمیخاستم
امشبو با فکرای الکی خرابش کنم.
مهشیدم تو این عروسی دعوت بود
البته ب واسطه من ..اخه رفیق جون
جونیم بود مثل خواهر بود برام .
مهشید لباسم چطوره؟؟ جلوش چرخی زدم
مهشید لبخندی زد و انگشتشو ب نشانه ی
عالی بالا برد ...ی لباس مشکی بلند
استیندار ک از ران پاب پایین چاک
داشت و بیشتر پوست سعیدم رو ب نمایش میگذاشت ...اگ داداشم ازدواج نکرده
بود حتما میومدم خاستگاریت...
زدم روی شانه اش وگفتم :دیوونه
پاشو بریم.
مهشید :یک دقیقه واستا بعد روبروم
واستاد و موهامو ازیک طرف روی
شانه ام ریخت و گفت : خب حالا دیگ
خیلی خوب شدی.