پارت3
از پله ها ک پایین می اومدم چشمم ب
کامران افتادک پا روی پا انداخته بود
وبه مبل تکیه داده بود .مثل همیشه
خوشتیپ با کت و شلوار مشکی و
موهای زل زده ب طرف بالا ...
پله هارو یکی یکی پایین اومدم و گفتم
به به پسر خاله عزیز چه عجب از این
طرفا ....با دیدنم از جاش بلند شد و گفت
چطوری بهار ..خوبی .بعد در حالیکه با
چشماش براندازم میکرد گفت
من پنج ساله ندیدمت ...تو این مدت
حسابی تغییر کردی.
رفتم و کنارش نشستم .اونم نشست .
رو بهش گفتم: چجوری شدم ...زشت
شدم .با یه حسرتی توی چشمام خیره شد
و گفت :ن ..فقط خانوم شدی و سرش رو
پایین انداخت.
من و کامران از بچگی باهم بزرگ شدیم
اون برای من مثل داداش بود ولی همه
ما دوتا رو برای هم میدونستن .اونقدر
حرف رو شنیده بودم ک خودمم باورم
شده بود ک قراره باهم ازدواج کنیم...