🔸به شدت پاهایش را به زمین می کوبید و با داد و گریه می گفت:
من آبنبات چوبی ام رو می خواهم!
هر چه بهش می گفتم مادر، افتاده روی زمین، کثیف شده، صبر کن برسیم خونه تمیزش کنم.
به خرجش نمیرفت که نمیرفت.
آب معدنی گرفتم و آب نبات چوبیِ شسته شده رو دستش دادم.
درسته که گریه هایش گاهی از سرجلب توجه، و گاهی از سر لجبازی و بهانه گیری بود
اما وای به روزی که گریه اش از سر بی پناهی باشد یا ترس...
دل سنگ را آب میکرد... چه برسد به من!
🔸و من یاد خودم و شما افتادم! مولایم!در زندگی ام گریه زیاد کردم، به گله و شکایت، زیاد پا به زمین کوبیدم.
زمان مشکلاتم، وقت استیصال به هر چیزی و به هر کسی رو زدم بلکه راه حل پیدا کنم.
اما الان که خوب فکر میکنم، می فهمم گریه هایم به هر دلیلی که بوده، از درد بی پناهی و اضطرار و درماندگی و بیچارگی و....... نبوده!
🔸که اگر بود! که اگر همه، این بی پشت و پناهی را درک کرده و التماس می کردیم به درگاه خدا،
کارمان به درازا نمیکشید!...
#داستانک_مهدوی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج