مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#مدافعان
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#محمد مویدی #طلبه بسیجی با پرتاب کوکتل مولوتف اغتشاشگران در #شیراز به #شهادت رسید.
🌷💔
دادستان مرکز استان فارس اعلام کرد:
در جریان اغتشاشات یک #طلبه بسیجی در #شیراز به دلیل #پرتاب کوکتل مولوتف توسط اغتشاشگران و #اصابت به #ناحیه سر به بیمارستان منتقل شد که علیرغم تلاش کادر درمان به #شهادت رسید.

«ایشان از #مدافعان حرم در #سوریه بود.»
🌷💔
«یاد #شهید عزیز با ذکر یک شاخه گل صلوات🌷»
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

#مدافعان_عشق💞

روایتے از آخــــــــــرین دیدار....:🕊

روز اعزام باباش بهش گفت: دارے میرے...
یاد امام حسین افتادم.. ڪه به علے اڪبرش گفت:
جلوم راه برو 😭
بہ علیرضا گفت:
بابایے یڪم جلوم راه برو میخوام سیر نگات ڪنم😭
انگار میدونست ڪه دیگہ هیچوقت نمیتونہ علیشو ببینه😭

#شهید_مدافع_حرم_علے_بیات🌹
#شهادت 95/1/23
‌ ‍ همه مےگویند:

میان عده اے با ڪلاس
امل بودن جرأتــ مےخواهد… ?

 
اما من مےگویم:

میان عده اے حرمتـ شڪن
حرمتـ نگه داشتن،شجاعتـ استـ .?
شیر زن!

به خودتــ ببال ??
بدان ڪه از میان عده‌ے ڪثیرے

لیــــاقتـ داشتے ڪه مدافع چــادر مـ?ـادر باشے…..

#مدافعان_چادر ?
#چـادرانــہــ......✨️😊

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
   
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌ ‍ همه مےگویند:

میان عده اے با ڪلاس
امل بودن جرأتــ مےخواهد… ?

 
اما من مےگویم:

میان عده اے حرمتـ شڪن
حرمتـ نگه داشتن،شجاعتـ استـ .?
شیر زن!

به خودتــ ببال ??
بدان ڪه از میان عده‌ے ڪثیرے

لیــــاقتـ داشتے ڪه مدافع چــادر مـ?ـادر باشے…..

#مدافعان_چادر ?
#چـادرانــہــ......✨️😊

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
   
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خوش به حال #مدافعان_حرم
پرڪشیدند از میان حرم

بین سجده میان سرخے خون
آرمیدند با اذان حرم

لڪ#لبیڪ#یا_حسین گفتند
در حریم نوادگان حرم

مثل عباس با قدے رعنا
شده بودند پاسبان حرم

چه قدر عاشقانه جان دادند
در ره دوست عاشقان حرم

روے #سنگ_مزارشان باید
بنویسند #خادمان حرم

ڪم نشد از سر یڪایڪشان
سایه ے لطف#عمه_جان حرم

پرچم حسین را دادند
اربعین دست زائران حرم

واے بر ما ڪه #بالمان_بسته_است
ما ڪجا و ڪبوتران حرم

هرچه شد عاقب ڪه#جا ماندیم
نزدیم پر در آسمان حرم

شادے روح بلند پروازش صلوات
#شهیدمجیدقربانخانی



‍ ﷽🕊♥️🕊
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_نهم

💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.

جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت.

💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند.

خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»

💠 صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.

رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته می‌شد.

💠 می‌توانستم تصور کنم #تکفیری‌هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم.

تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.

💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!»

از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»

💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»

هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت #شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»

💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»

و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!»

💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.

لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.

💠 در برابر نگاهم می‌رفت و دامن #عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.

می‌دانستم رفتن #امام_حسین (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.

💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...


#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_پنجم

💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، #تکفیری‌ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.

از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد.

💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»

به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد.

💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»

و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های #زینبیه حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»

💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم می‌کرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»

ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.

💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم

و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند #حجاب‌مان کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد!

💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.

فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که #تهدید می‌کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.

💠 دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمی‌داد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.

ما میان اتاق خشک‌مان زده و آن‌ها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ می‌زدیم.

💠 چشمانم طوری سیاهی می‌رفت که نمی‌دیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمت‌مان حمله می‌کنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.

مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه می‌زد تا کسی نجات‌مان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده می‌شد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.

💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.

نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آن‌ها به گریه افتادم.

💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.

یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال می‌زد که بی‌خبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!»

💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.

مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خون‌مان تشنه‌تر شوند.

💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمی‌دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده می‌دیدم به پای ضجه‌ام جان می‌دهد...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_نهم

💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان #نگران او می‌دیدم.

هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا

💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید.

مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این #حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.

💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.

چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.

💠 هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.

خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...»

💠 پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»

نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»

💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.

از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.

💠 تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.

آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند.

💠 مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ #حرم می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟»

و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد.

💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.

حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم.

💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا #مقتل مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.

مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_دوم

💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان ُنی سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...»

و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»

💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟»

برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»

💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.

ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!»

💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.

تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.

💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم.

صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.

💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.

همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!»

💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.

کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های #احساسش را به روی دلم ببندد.

💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه #عشقش می‌گریخت.

ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر می‌شد.

💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد.

در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریست‌های ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.

💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و می‌دانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
#تنها_میان_داعش

#14

💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم.

گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت.

💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»

پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.

💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید.

در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.

💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود.

هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر #مقام حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم.

💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست.

با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم.

💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.

عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.

💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.

صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.

💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.

صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»

💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»

دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»

💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»

اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»

💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.»

و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت...


#ادامه_دارد


نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
به روایت از همسر#شهید :
#احمد پسر خاله مادرم بود، آشنایی ما از طریق خانواده‌ها صورت گرفت. مراسم ازدواج‌مان را بسیار ساده و سنتی در 12 مرداد ماه 1388 برگزار کردیم

#احمد زمانی که به خواستگاری من آمد از نبودن‌هایش برایم بسیار گفت. از #شهادت و #شهدا برایم گفت. گفت که مرگ با #شهادت را می‌پسندند. اینگونه بود که متوجه شدم او اهل #ماندن #نیست.😔
🍃🍃
از لحاظ روحی خوب می‌شناختمش، می دونستم که کسی نیست که کنار بایستد و خودش را سرگرم کارهای جانبی کند. #شجاعت و #دلاوری‌اش را می‌شناختم و مطمئن بودم که خودش را به #جبهه نبرد می‌رساند و شاید دیگر باز‌نگردد😭
🍃🍃
هفت روزی از رفتنش می‌گذشت و دل در دل نداشتم. گویی 70سال برایم گذشته بود. دلهره داشتم. رفتن #همسرم به جمع #مدافعان حرم، با باقی نبودن‌هایش تفاوت داشت.😭
🍃🍃
#احمد #عاشق #ولایت فقیه♡ بود. برخی از دوستانش برای #دفاع از #حرم رفته بودند و او هم قصد رفتن داشت. با من خیلی حرف زد و من را از مسیری که قرار بود برود آگاه کرد.
🍃🍃
#حضرت آیت‌ الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب♡ مدتی قبل به صورت سرزده در منزلشان حضور یافتند و با خانواده اش دیدار و گفت‌ و گو کردند.

در این دیدار #مقام معظم رهبری♡ #سه انگشتر و یک #جلد قرآن با #دست‌ نوشته ی خود را به خانواده #شهید هدیه کردند.
🍃🍃
ایشان در تاريخ ١٣٩۵/۰٢/١۵ به عنوان #مدافع حرم به کشور عراق اعزام و پس از بازگشت براي #دومين مرتبه در تاريخ ١٣٩۵/۰۵/١۰
با اعزام به کشور #سوريه
به دفاع از #حرم حضرت زينب (س)⚘ پرداخت که هر دو مرحله رو به لحاظ ارتباطاتي که داشت با# نيروهاي تيپ #فاطميون اعزام شد.
🍃🍃
سرانجام#شهید سید محمد جواد حسن زاده هم در تاریخ ۱۳۹۵/۰٧/۲۷ بر اثر #اصابت تير مستقيم قناسه به ناحيه ی پيشاني به آرزویش که همانا #شهادت در راه #خدا♡ بود رسید.
🍃🍃
#پیکر#شهید در بهشت #حضرت رضا (ع)⚘شهر مشهد مقدس ، قطعه ی #مدافعان حرم خاکسپاری شد.
🍃🍃
#دلنوشتہ💚
#ادمین_نوشت
#مدافعان_حرم❤️

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: یه سر و گردن از بقیه افراد بالاترے😍

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: تعصّب خاصی دارے رو حرم عمه جان😌

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: دل بکنۍ از دنیا و همه وابستگی هات😔❤️

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: دل بکنۍ از نگاه پر مهر « #مادرت »😭

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: دل بکنۍ از « عشقت ... #همسرت »😍❤️

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: دل بکنۍ از بابایی گفتن #دخترت😍🌸

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: ناموستو بسپارۍ به َباعَبدِالله💚

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: همه ے دارو ندارت میشه امنیت حرم بی بی زینب ڪبرے سلام الله🌺

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: عشقِ به اهل بیت - عشق به کشور - عشق به رهبرت #سیدعلۍ_خامنه‌اے😍❤️

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: یه دنیــــا غیـــرت و مردونگـــی دارے😌🦋


(به کورے چشم دشمنان این سرزمین ـ به کوریه چشم سلفی ها و وهابیت ـ پخش کنین این پست رو که همه بدونن که
#ما_عاشقان_مدافعان_حرم ❤️🥀 هستیم )
#لبیڪ_یازینب🦋

🍀🍀🍀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شما دعوتید به زیارت حرم حضرت زینب(س)

نیت ڪن و سلام بده

❤️امام زمان(عج)فرمودند❤️

به شیعیان ما بگویید
خدا را بحق عمه ام
حضرت زینب (ع)
قسم دهند ڪه فرج مرا نزدیک گرداند.

🌸 اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب ڪبری🌸
السلام علیک یا عقیله بنے هاشم(س)
.
.
#دمشق
#مدافعان_حرم
#حضرت_زینب

🍀🍀🍀🍀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حتما ببینید...

موشن‌کمیک«اوایل‌دهه‌نود»

🔺روایتی از رزمندگان‌ مدافع حرم و حضور شهید حاج‌ قاسم‌ سلیمانی در میدان نبرد مقابل داعش
#مدافعان_حرم
#مدافعان_عشق💞

خیلے ها
ڪربـلا نرفتہ
ڪربلایےِ شدند...
#شهید_محمود_رضا_بیضایے ، اربعین سال ۹۲ مے‌خواست برود ڪربلا.
مشکلے برایش پیش آمد ، به هر دلیلے در نهایت نه برای من، نه برای محمودرضا جور نشد که برویم. 
محمودرضا بیست و هفت روز بعد از اربعین، در روز میلاد پیامبر اعظم (ص) از قاسمیه‌ سوریه به دیدار سالار شهیدان (ع) رفت .
مجلس ختمش بود ڪه یڪی از پاےِ منبر بلند شد آمد توے گوشم گفت: مداح می‌پرسد محمودرضا ڪربلا رفته؟
جا خوردم. ماندم چه بگویم.
گفتم: نه نرفته بود.!
وقتی آن شخص رفت،یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم ڪه در پایان‌بندے برنامه «حزب الله» از مجموعه روایت فتح، با آن صداے معطر می‌گوید: بسیجی عاشق ڪربلاست و ڪربلا را تو مپندار که شهرے است در میان شهرها و نامے است در میان نامها؛ نه، ڪربلا حرم حق است و هیچ‌ڪس را جز یاران امام حسین (ع) راهے به سوے حقیقت نیست
راوی:احمد رضا بیضایے برادر شهید  

#شهید_محمود_رضا_بیضایے

همزاد #ڪویرم، تب #باران💦 دارم
در #سینه د💔لی،شڪسته پنهان
دارم

در دفتر #خاطرات📗من بنویسید
من هرچه ڪه دارم از #شهیدان🕊دارم

#شهید🥀
#شهادت🍂
#مدافعان_مَردُم🚩
#دلنوشته💔
#مدافعان_حرم!
به جان ما امنیت دادند؛
ولی با هوایی کردن ما برای "شهادت"
آرامش دلمان را گرفتند...
خداوند اجرشان دهد!
چه بیقراری خوبی.♥️●..


#شهدا_شرمنده_ایم


❤️شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات بر محمد و ال محمد❤️
#مدافعان_حرم

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: یه سر و گردن از بقیه افراد بالاترے

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: تعصّب خاصی دارے رو حرم عمه جان😌

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: دل بکنۍ از دنیا و همه وابستگی هات😔

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: دل بکنۍ از نگاه پر مهر « #مادرت »

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: دل بکنۍ از « عشقت ... #همسرت »

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: دل بکنۍ از بابایی گفتن #دخترت

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: ناموستو بسپارۍ به َباعَبدِالله

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: همه ے دارو ندارت میشه امنیت حرم بی بی زینب ڪبرے سلام الله

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: عشقِ به اهل بیت - عشق به کشور - عشق به رهبرت #سیدعلۍ_خامنه‌اے

#مدافــع_حــرم🥀 ڪه باشی یعنی: یه دنیــــا غیـــرت و مردونگـــی دارے🦋


(به کورے چشم دشمنان این سرزمین ـ به کوریه چشم سلفی ها و وهابیت
#ما_عاشقان_مدافعان_حرم هستیم )
#لبیڪ_یازینب.
عطــرِ تولــدِ شَهیـد می‌آیـد . . .
.
.
حاج‌عمار؟
چرا اینگونه است؟
من ڪه یک بار هم تورا ندیده ام
پس این همه دلتنگے نشات گرفته از چیست؟؟
میدانی جان دل!
بر این باور معتقدم ڪه ڪنون هستی
و مرا از آسمان ، آسمانے ڪه تورا دربر گرفته نظاره گری....
دلتنگی متعلق به زمین است
همانجایے ڪه تو با آن وداع ڪردی....
اصلا میدانے چیست؟؟
به گونه اے در احوالاتت غرق هستم ڪه رمقے براے ماندن در جاے شلوغ را ندارم
اڪنون من هم دلم آسمان میخواهد...
وداع با گناه را میخواهد...
من در تمام این شلوغے ها پشتم به تو گرم است
اصلا میدانے چیست؟!
جنس تو با دیگران فرق میڪند رفیق . . .

تولــــــدت‌مبــارڪ‌حاج‌عمـــار

دعا‌ڪن‌برایم،رفیقِ‌دلم ...
به‌وقت‌۹تیر۹۸ .
.
.
.
.
#عمار_حلب
#نحن_جنود_الخامنه_ای #شهید_محمدحسین_محمدخانے #مدافعان_حرم
#شهید_حاج_عمار❤️
#حاج_عمار
#تولدت_مبارڪ_فرمانده🌷

Ещё