مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_27
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
داستان سریالی "ط"
#قسمت_27
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

چشم هام رو بستم و بدنم رو جمع کردم ولی تیر به من اصابت نکرده بود، سرم بین زانوهام بود و به خیال اینکه تیر اول خطا رفته منتظر شلیک دوم شدم، تو همین حین دیدم سرهنگ ابوحمزه داد و فریاد کنان با سرعت دوید سمت سرهنگ محمود خالد، گردنم نمی چرخید تا ببینم چه اتفاقی افتاده، به همین خاطر با زحمت چرخیدم به طرف پشت سرم و با دیدن صحنه مقابلم کل بدنم بی حس شد.

سرهنگ به خودش شلیک کرده بود و از بازوش خون جاری بود، کلت رو گذاشته بود روی شقیقه خودش و ایستاده بود.

- هیچ کس جلو نیاد وگرنه شلیک می کنم

- احمق دیوانه چه کردی؟ این چه کاری بود کردی سرهنننگ؟

ابو سعید آرام و بدون اینکه تو چهره اش دردی دیده بشه نیم نگاهی به افسدی دوخت.

- فرماندهی که نتونه از نیروهای خودش دفاع کنه چه بهتر که نباشه.

- در مورد کی حرف می زنی سرهنگ؟

چشم های افسدی از شدت عصبانیت داشت از حدقه می زد بیرون.

- در مورد یکی از بهترین نیروهام که قراره جلوی چشم های فرماندهش اعدام بشه، بدون اینکه اتهامش ثابت بشه.

بخاطر حفظ جان من داشت موقعیت خودشو به خطر می انداخت و این یعنی از بین رفتن زحمات شبانه روزی سپاه قدس که تونسته بود تا این حد به قلب سپاه داعش نفوذ کنه، دستان افسدی از شدت عصبانیت می لرزید و ابوسعید دست به روی ماشه کلت را روی شقیقه اش گرفته بود.

- اسلحه رو بنداز پایین سرهننننگ!

اینو گفت و با سرعت از محوطه خارج شد و سوار تویتای نظامی شد و رفت.

همه نگاه ها چرخیده بود سمت من، ابو حمزه سریع رفت زیر بغل محمود خالد یا همون ابوسعید خودم و گرفت و کشوند به طرف ساختمان فرماندهی.
با اشاره ابوحمزه دونفر هم کمکم کردند تا منو ببرن آسایشگاه.
خطر از بیخ گوشم رد شده بود، حس می کردم توسلم به فرزند زهرا (س) کارساز بود، اعتقادم رفته رفته به عترت پیامبر(ص) بیشتر می شد.
این حسین که بود دیگه...
قاتل بچه های مظلومش رو نجات داده بود.
از عمق وجود احساس شرمندگی می کردم. از فرط خستگی نمی دونم کی از هوش رفتم و خوابم برد.

توی خواب بیابانی را دیدم بی آب و علف، سرم سر آدم بود و بدنم بدن گرگ، با اضطراب و استرس بیابان رو زیر پا می ذاشتم و با سرعت زیاد بدون اینکه بدونم کجا داشتم می تاختم.
به طرف نور خورشید می رفتم، رفته رفته می دیدم که موهای بدنم میریزند و سفیدی بدنم از زیر موهای سیاه نمایان میشد، کم کم احساس سبکی بهم دست داد و خودمو بین زمین و آسمون معلق دیدم، دیگه از اون بدن حیوانی خبری نبود، ولی لباسی هم به تن نداشتم به فکر پیدا کردن لباس بودم که با صدای اذان مغرب از خواب بیدار شدم.

عرق از سر و روم سرازیر بود، دردهام هم شروع شده بود، نیاز به مسکن داشتم، درد از یک طرف و خوابی هم که دیده بودم از طرف دیگه ذهنمو مشغول کرده بود.

در باز شد و ابو سعید با بازوی پانسمان شده وارد اتاق شد و سلامی داد، خواستم تکونی به خودم بدم که دستش رو به نشانه راحت باش به طرفم گرفت.

- سلام قربان، خودتونو به خاطر من به خطر انداختین.

- گفته بودم که وظیفه سنگینی داریم، تو نباید به این زودی شهید بشی خیلی کارهای نکرده داری که باید انجام بدی و گذشته خودتو بسازی.

- یه سوالی ذهنمو مشغول کرده، می تونم بپرسم؟

- اگه نمی خوای فضولی کنی بپرس!

- چطور تونستید اینجا...

نذاشت حرفمو تموم کنم و با لبخند کمی نزدیک تر شد و با صدای آروم گفت
- دیوار اینجا موش داره، حله؟
- بله قربان
- بسیار خب، اومدم بهت بگم که فردا صبح راهی جایی میشی، نمازتو که خوندی و شامتو خوردی استراحت کن، میگم مسکن بهت تزریق کنند، تا فردا ببینیم چی میشه.
- دستتون خوبه قربان؟
- سلام داره

با خنده اینو گفت و از اتاق خارج شد.

تیمم کردم و سنگی از جلوی پنجره به عنوان مهر گذاشتم مقابلم، نیت نماز عاشقی می کنم قربه الی الله.

الله اکبر...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری