مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_24
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
ن سریالی "ط"
#قسمت_24
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

مثل یک جنازه افتاده بودم روی تخت، دستمو گذاشتم کنار تخت تا خودمو بلند کنم، درد شدیدی از ناحیه پهلو مانع بلند شدنم شد، سعی کردم با چشم های نیمه باز موقعیتم رو رصد کنم که متوجه شدم سرم رو هم نمی تونم به هیچ طرف بگردونم، تو همین حین بود که متوجه حضور یک نفر بالای سرم شدم.

ایستاد بالای سرم و نگاهش رو بهم دوخت.

-کافی بود سرهنگ ابوحمزه چند دقیقه دیر میرسید، حسابت با کرام الکاتبین بود، پسره کله شق چرا با مالک درگیر شدی؟

سرهنگ خالد محمود بود، آره خودش بود، با دیدنش یک لحظه مثل برق گرفته ها بدن کوفته ام انگار خشک شد.

متوجه حالم شده بود، صندلی رو کشید و آورد کنارم و نشست روش، دستشو با احتیاط گذاشت روی پیشونیم و دستشو روی صورتم حرکت داد، نمی دونستم باید چیکار می کردم، ولی حس خوبی نداشتم.

- قرار نبود این اتفاق بیوفته، مالک مامور بود یک شکستگی کوچکی روی یکی از دست ها و پاهات ایجاد کنه و ولت کنه، ولی درگیری تو باهاش دیوونه اش کرد و به قصد کشت کشوند به جونت، البته تقصیر من بود باید آدم دیگه ای غیر از مالک را مسئول این کار می کردم.

با هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد کینه و نفرتم بهش زیاد میشه، چطور می تونست به چشمم نگاه کنه و بگه فرستاده بودم دست و پاتو بشکونه که فلان شد و شرمنده و این حرفا، نمی تونستم این برخورد متناقض رو برای خودم حل کنم، ترجیح دادم سکوت کنم، ولی سکوتم زیاد دوام نیاورد، کلمه ای گفت که کل ذهنمو به هم ریخت، همونطور که داشت صورتمو نوازش می کرد مواظب بود دستش به گونه شکسته ام نخوره، سرشو بلند کرد و چشمشو دوخت به بیرون از پنجره.

- سعید و میشناسی؟

سعید؟ یعنی درست میشنیدم؟ ولی چرا این سوالو از من کرده بود.

- نه نمی شناسم.
- مطمئنی نمیشناسی؟
لبخندی زد و از صندلی بلند شد.
- من کسی به اسم سعید نمی شناسم.
- مگه قرار نبود با سعید ملاقات کنی؟

تا اینو گفت دنیا رو سرم خراب شد، نه تنها من بلکه سعید که نفوذی بین داعشی ها بود و قرار بود نقش اصلی رو اون ایفا کنه لو رفته بود و ارتباط ما و قرار ملاقاتمون هم رو شده بود، ولی این سطح از دسترسی این ها به اطلاعات فوق سری غیر قابل باور بود، بالاخره چند مدت بینشون بودم و می دونستم علی رغم حمایت و پشتیبانی سازمان سی آی ای آمریکا از داعش باز هم در برابر سیستم اطلاعاتی ایران خیلی عاجز و ناتوان بودند.
سکوت را اختیار کردم و چیزی نگفتم، برگشت سمت من و دوباره نشست روی صندلی کنار تختم.
دستمو گرفت توی دستشو و فشرد، عثمان، شیخ عثمان، من همونوسعیدی هستم کا دنبالشی

نگاهمو به نگاهش دوختم، از طرفی این چشم ها نمی تونست دروغ بگه، از طرفی هم مگه میشد فرمانده قرار گاه نفوذی باشه؟
گیج و منگ شده بودم، درد بدنم رفته رفته بدتر می شد سیستم اعصابی بدنم مختل شده بود، استرس شدیدی تمام وجودمو پر کرده بود، نفسم به زور بالا می اومد، درد شدیدی از ناحیه اطراف درد شقیقه هام شروع کرده بود مثل خوره به جانم افتاده بود، یک لحظه چشم هام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

با احساس دردی که از ناحیه پام می اومد به هوش اومدم، همزمان با به هوش اومدنم زیر شدیدترین دردی که تا بحال درک کرده بودم صدای فریادم بلند شد.
سرهنگ خالدمحمود خودشو سریع بالای سرم رسوند.

- دکتر نمی خوای بی هوشش کنی؟
- داروهای بی هوشی براش خوب نیست، سیستم عصبی بدنش مختل شده، داروی بی هوشی ممکنه به مغزش آسیب برسونه
سرهنگ دستمو گرفته بود و سعی می کرد آرومم کنه
- تحمل کن، دکتر روی شکستگی پات داره کار می کنه.

از بس داد زده بودم صدام گرفته بود، بعد از چند دقیقه دکتر به سرهنگ نگاه کرد و گفت تموم شد.
از داخل کیفش اسپری ژله ای بی حس کننده رو درآورد و از زیر آتل روی محل شکستگی زد تا دردش را کم کنه.
خداحافظی کرد و رفت، اسپری محل شکستگی رو شدیدا گرم کرد و بی حسش کرد، با اینکه تمام بدنم، مخصوصا جمجمه سرم شکسته بود ولی با کم شدن درد پام یکم آروم شدم.
خالد محمود بالای سرم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کرد...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری