مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_یازدهم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_یازدهم

شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول ازمادرجون وآقاجون خداحافظی کردم و بعدم ازعمه.
_سلام به خواهرت برسون لیداجان.
_حتما عمه جون.
گونمو با اکراه بوسید و منم ازش جداشدم.
سمت کارن رفتم و گفتم:خداحافظ پسرعمه.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:خداحافظ‌
با عصبانیت ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت در.کاش میشد خفه اش کنم.آناهید خندید و زد به بازوم،گفت:چت شد؟بادت خالی شد؟
_هیچی نگو آنا حوصله ندارم.پسره نچسب.
خلاصه سوار ماشینامون شدیم و رفتیم.عطا مشغول تبلتش بود که باباگفت:کارن خیلی پسرآقاییه خداییش.
مامان درتایید حرفش گفت:آره خیلی پسر خوبیه.
زیرلب گفتم:خوب؟؟هه خیلی.
رسیدیم خونه و من یک راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم.روتختم دراز کشیدم و زیرلب شروع کردم به فحش دادن کارن.اعصابمو امروز حسابی خط خطی کرده بود.منی که پسرا پشت سرم غش میکردن،این همه امروز جلو یک پسر خارجی خودخواه کم آورده بودم.
حتی نگاهمم نکرد،این برام خیلی گرون تموم شد.
_میدونم چیکار کنم به دست و پام بیفتی آقاکارن.به من میگن لیدا نه برگ چغندر.
انقدر باخودم حرف زدم که خوابم برد.صبح باصدای مامان بیدارشدم
_لیدا پاشو دختر دانشگاهت دیرشد.زودبیدارشو دیگه.
چشمام رو مالیدم و گفتم:هــوم؟
صدای زهرا اومد:کلاست دیرشد تنبل خان زود پاشو.
_تو چی میگی حاج خانم؟
به شکم خوابیدم و پتو رو پیچوندم دور دستم.
تو عمق خواب بودم که چیزی کوبیده شد تو کمرم.
_آخخخ کی بود؟
_من بودم قرتی خانم.تاتوباشی بهم بگی حاج خانم.
بلندشدم دنبالش افتادم و اونم فرار کرد.
_وایسا دختره پررو.حسابتو میرسم.
کل خونه رو دور زدیم از آخرم بهش نرسیدم.خیلی تیز بود نامرد‌.
زبون درازی کرد وبهم گفت:خودتم بکشی بهم نمیرسی خانم.
نفس نفس زنان رفتم سمت دستشویی و گفتم:دعاکن..دستم..بهت...نرسه.
صدای خنده بلندش تو صدای شیر آب گم شد.
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_یازدهم

کفش هایم را در می آورم و در پلاستیکے میگذارم... وارد حرم میشوم...عکس نامنظم و شکستہ ام بین آینہ هاے کوچک شبستان رد مے شوند!
موزائیڪ هاے مرمری زیر پاهایم را میشمارم
تا بہ در میرسم...سرم را بالا میگیرم و بین چارچوب در می ایستم
در چوبی طرح دار با گل هاے برجستہ...!
دستے بہ در میکشم و صورتم را بہ آن می چسبانم...با تمام وجود عطر حرم را بو میکشم...
قلبم آرام میزند...آرامتر از همیشہ...انگار اصلا احساس خودے ندارم...حس میکنم پاهایم را لا بہ لاے ابرها می گذارم و در بی وزنے کامل قدم میزنم
رد تابلوهاے نشانہ گذارے شده بہ سمت ضریح مطہر را میگیرم...
دوست دارم ببینمت آقا...رو در رو...تا از دلتنگے هایم برایت بگویم...مے دانی آقاجان!مسافرم برگشــت...قربان دستت!
از شبستان مے گذرم و روبروے در آخر می ایستم جاذبہ ضریح مرا بہ خودش میکشد!
چشمانم را می بندم...دستم را بہ دیوار میکشم و رد مسیر را میگیرم!
بہ آخر راه کہ میرسم...چشم هایم را باز میکنم و ...
چشمهایم دیگر طاقت نگہ داشتن سیل اشکهایم را ندارند! چشمم کہ بہ ضریح میخورد پاهایم توانشان را از دست میدهند و روے زانو هایم مے افتم...چنان آرامشے وجودم را میگیرد کہ دوست دارم چشم هایم را ببندم و تا آخر عمر همینجا بنشینم...کنار شما مهربانم...دیگر احساس دلتنگے و اضطراب ندارم...
#زائرے_بارانےام_آقا_پناهم_مےدهے؟
جمعیت آنقدر متراکم است کہ بیش از این نمی توانم نزدیکتر شوم
سرم را بہ دیوار تکیہ می دهم و بہ ضریح خیره میشوم...
قطره هاے اشڪ روے گونہ هایم مے ریزند
خودم هم دلیل گریہ ام را نمے دانم...بی اراده و بی اختیار!
شکوه و کرامت شما سخت ترین انسان هارا منقلب میسازد...چہ برسد بہ من؟!
راستے آقا! مے دانم خودخواهے کردم و سربازتان را فقط براے خودم می خواستم...
اما ببخـــش...حال و روزم را کہ میبینے؟! محمدم قصد دفاع از عمہ تان را دارد...
کمکش کـن...شهیدش...
یعنے...
نہ...نمی توانم...بدون محمد؟
پـس مـن چـہ؟!
اصلا مے شود شهادت را نصیب هردویمان کنے؟ براے او شهادتے مردانہ و براے من هم شهادتے از جنس زنانہ...!

نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ــهدا
#قسمت_یازدهم

کوچ غریبانه💔

مطمئن باش اگه قبول کنی با خانواده ی بدی وصلت نکردی حالا دیگه می مونه نظر
خودت(سرم پایین بود. داشتم دنبال یه جواب معقول واسه رد کردن شون می گشتم که مامان طاقت نیاورد و دخالت
کرد و گفت:والا خانوم نکوهی هر چند تمام شرایط شما ماشاالله ایده آله و هیچ جای شک و شبهه واسه کسی نمی
ذاره ولی شرمنده مانی ما نشون کرده ست و نمی تونه به کس دیگه ای جواب بده.برای اولین بار نفس راحتی کشیدم
و خدا رو شکر کردم که بالاخره مامان از خر شیطون پایین اومد و وابستگی من و تو رو قطعی دونسته و در جواب
خواستگاری دیگرون همچین چیزی رو عنوان کرد.انگار خانوم نکوهی انتظار شو نداشت پرسید چه طور این قدر بی
سر و صدا؟تا به حال نگفته بودین مانی جون نامزد کرده؟مامان گفت:حق با شماست آخه حاج قاسم دوست نداره
اسم دخترا رو زبون بیفته واسه همین مراسم نامزدی انجام نشده اما جواب قطعی رو دادیم.راستش از شما چه پنهون
داماد پسر خواهرمه غریبه نیست همین روزا قراره شیرینی شونو بخوریم!
-مهری خانوم اینو گفت؟!تو چی گفتی؟
-چی می خواستی بگم؟دلم می خواست از دستش جیغ بکشم وقتی منو به اون پسر خواهر هیز و نظر بازش می بنده
می خوام از حرص بمیرم ولی به خاطر بابام مجبورم هیچی نگم.
-یه بار دیگه اگه این صحبتو پیش کشید از قول من بهش بگو به گور پدرش خندیده بخوادشیرینی تو رو بخوره.مگه
تو صاحب نداری که اینا هر غلطی دل شون می خواد می کنن؟
-هیس...آروم باش مردم صداتو می شنون.
-چی چی رو آروم باش؟ببین چه جوری دستی دستی دارن تو رو می ندازن تو دام.چرا مواظب خودت نیستی.نکنه یه
وقت گول حرفای مهری رو بخوری.
-من می گم از حرفاش حالم بهم می خوره.خیال کردی می ذارم کسی با سرنوشتم بازی کنه؟اگه شده از خونه
فرارکنم زیر بار حرف زور نمی رم.من اگه بمیرم نمی ذارم دست ناصر بهم برسه چرا حرفمو باور نمی کنی؟
قیافه اش برافروخته و عصبی بود.سرش را میان دو دستش فشار می داد.می دانستم چه حالی دارد.به خودم لعنت
فرستادم که چرا ماجرا را برایش تعریف کردم.لحنم حالت نرم تری پیدا کرد .صدایش کردم:مسعود...مسعود جان
بسه دیگه اگه بخوای این جوری کنی دیگه هیچ وقت هیچ ماجرایی رو واست تعریف نمی کنم.
کمی طول کشید تا صدای بغض آلودش را آهسته شنیدم:بگو که قول می دی نمی ذاری دست هیچ کس بهت برسه.
-قول می دم قسم می خورم به جون خودت که از تمام دنیا برام عزیز تری نمی ذارم دست هیچ کس بهم برسه.
انگار حرفم را باور نداشت چون تاثیری در حالش نکرد.سرش را همچنان در میان دست هایش گرفته بود.کمی بعد
شانه هایش شروع به لرزیدن کرد!باورم نمی شد!اولین بار بود که اشک هایش را می دیدم!
***اگه این جوری باشه اصلا نمی تونم آرایشت کنم.والا اگه زاینده رود هم بود تا حالا خشک شده بود!من نمی
دونم این اشکا از کجا می یاد؟!
-ببخشید ملوک خانم امروز شما رو هم به دردسر انداختم ولی به خدا دست خودم نیست.
-آخه دختر جون چته؟قضیه ی تو شده معما!توی این بیست و چند سالی که کار می کنم شاید بیشتر از صدتا عروس
درست کردم ولی اولین باره که می بینم یه عروسی این قدر بی تابی می کنه
پلاک پنهان
#قسمت_یازدهم
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصال مشکوک نبودند و ماشین
و تعقیبی در کار نبود..
سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی
برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند
با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ چیه؟چی می خوای
صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد
گفت:
ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره
ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم
ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم
باهم حرف بزنیم
سمانه به عالمت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد.
پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون
بود ،نشست؛
ــ االن حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟
ــ چرا عصبی شدم؟ اصال دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی
کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه
نامزدهارو خراب کنیم.
با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت:
ــ اصال اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟
ــ خب آره
ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟
#قسمت_دهم
#ازدواج_صوری


گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم
وحید:سلام آبجی بزرگه
-سلـام داداش کوچیکه
آقاوحید:دارم برای یه هفته میرم مشهد زیارت
وحید:دخترخاله شوخی نکن
-شوخی نمیکنم
حواستون ب هئیت باشه خانم ستوده (سارا)این یه هفته کارای منو میکنه
وحید:قشنگ هماهنگ مماهنگی هارو کردی زنگ زدیا
التماس دعا
خانم و فنقل مارو هم خیلی دعا کن
-محتاجم به دعا
خداحافظ


ولی خدا وکیلی خودمونیم چه یهویی دارم میرم مشهد

رفتم تو اتاقم انگشتر طلام دستم کردم
هروقت میخواستم جای غریبه برم انگشتر می اندازم

بالاخره تایم حرکت رسید

تو راه آهن مامان سفارش میکرد
منم مسخره بازی درمیاردم

-الان لاستیکای قطار پنچر میشه ووووووییییی😱😱
وای بنزینش تموم بشه پمپ بنزین هست سرراه 😁😁😱😱

وووووویییییی أه چقدردر 😱😱😱

مامان:پریا کم مسخره بازی دربیار😡
دودقیقه آدم باش👊😡

-سعی میکنم


تایم حرکتمون ۸ شب بود

بالا خره به سمت مشهد راه افتادیم
یه کوپه دربست مال ما بود

شروع کردیم ب تخمه خوردن
-وووووویییی بهار
بهار با ترس :خاک تو سرم چی شده ‌-برام برو خواستگاری تخمه
من عاشقش شدم 😍

-خاک تو سرت آدمی نمیشی


ساعت نزدیکای ۹صبح بالاخره رسیدیم مشهد

من به هوای تو محتاجم امام رضا😍❤️

رفتیم هتل صبحونه خوردیم

حاضر شدیم برای زیارت
چفیه عربی برداشتم
گذاشتم تو کیفم

بعداز ۵-۶دقیقه رسیدیم حرم
-بهار از هم جدا بشیم

همه میدونستن اون پریای شر و شیطون وقتی میاد مشهد فقط ساکن دیار عشقه

رفتم یه قسمتی که تقریبا خلوت بود

چفیه انداختم سرم
اذن دخول خوندم
بعد زیارت نامه

اشکام باهم مسابقه داده بودن
هق هقم بلند شد

یا امام رضا لایق کن تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم


به سمت حرم حرکت کردم
ضریح طلایی غلغله بود
از دور سلام دادم

به جعمیت نزدم
گاهی دیده بودم تو همهمه ی جعمیت حجاب خواهران ناقص میشه

زیارت مستحبه
اما حجاب واجبه

به سمت زیرزمین راه افتادم با آرامش زیارت کردم

روبه ضریح نشستم با آقا حرف زدم

#قسمت_یازدهم
#ازدواج_صوری

روزها از پس میگذشت
یه هفته مثل برق و باد گذشت
و الان تو قطار در حال برگشتیم
همیشه وقتی میرم مشهد پراز انرژی و شلوغ کاری میکنم

برگشت خالی از حس های دنیویی اما دلتنگ آقا

بالاخره رسیدیم خونه
ساکم گذشتم تو اتاقم

-مامان میشه سوئیچ بدید برم هئیت

مداحی امام رضای حامد زمانی گذاشتم

بعداز ۱۰دقیقه رسیدم هئیت
دیدم خانما دارن علاوه بر لباس حضرت علی اصغر دارن تو هر بسته عبای کوچک میذارن

منو میگی قاطی کردم کلان
با خشم رو به یکی از خانما گفتم :خانم ستوده کجان ؟
یهو سارا گفت :سلام مشهدی پریا

دستش گرفتم بردم یه گوشه این عباها از کجا اومده

سارا:طرح آقا صادق هست

بدون معطلی شماره عظیمی گرفتم بدون سلام علیک بهش گفتم

-آقای عظیمی شما طراح هئیتی ؟
عظیمی:چی شده خواهر احمدی؟
-تو کدوم مقتل و کتاب اومده حضرت علی اصغر عبا پوشیدن
این چه طرحیه دادید
😡😡😡😡
عظیمی:خواهراحمدی
‌-هیچ دلیلی پذیرفته نیست
لطفا هم دیگه تو کاری که ب شما مربوط نیست دخالت نکنید😡😡😡
الانم زنگ میزنم به وحید میگم اگر قراره این عباها باشه برای همیشه من از این هئیت میرم

عظیمی:خواهر احمدی

نذاشتم حرف بزنه گوشی قطع کردم
سرم گذاشتم رو میز اشکام جاری شد
خدایا 😭😭
چرا این پسره همیشه میخاد حرص و اشک منو در بیاره

گوشیم زنگ خورد
اسم وحید نمایان شد با صدای گرفته گفتم :بله

وحید:سلام آجی چی شده ؟
-یا میای تا نیم ساعت دیگه تمام عباهارو جمع میکنی یا من دیگه کاری به کار این هئیت ندارم

وحید:باشه آروم باش اومدم

تا ساعت ۲-۳طول کشید کار دوخت عباها متوقف بشه

اما من واقعا ناراحت و عصبی بودم
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_یازدهم

💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از #خون سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید.

سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!»

💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!»

هنوز باورم نمی‌شد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.

💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید #دمشق، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!»

نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانه‌هایش باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم #پشیمانی‌ام را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»

💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید.

در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»

💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از #ترس می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.

موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»

💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.

سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.

💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا می‌کرد.

همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.

💠 سال‌ها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷


#عاشقانه_‌ای_برای_تو
#قسمت_یازدهم

💠 زندگی با طعم باروت

از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .

ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .

اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .

توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .

باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .

زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... .

وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .

اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...