#هرچی_تو_بخوای ✨ قسمت هفتم
✨وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت:
_مراقب
#دلت باش.
😊همه ش به فکر
💭سهیل و نگاهها
👀 و حرفهاش بودم...
تناقض عجیبی داشت.
🙄😑خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..
🤔🙁شاید بخاطر این باشه که از
#رفتارمذهبی_نماها دچار تعارض شده.
شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه،
ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟
❣😐 مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام
#اذیتش کنم.
😕😣تا بعدازظهر تو همین فکرها
💭😕🤔بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم...
رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود.
تا چشمم بهش افتاد،گفت:
_سلام! اینقدر بهش فکر نکن.
😁-سلام.یعنی چی؟
😟-چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.
😁رفتم تو خونه و بالبخند گفتم:
_هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.
😃🙈محمد باعصبانیت گفت:
_حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...
😠پریدم وسط حرفش و گفتم:
_از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟
😜😂من و مریم بلند خندیدیم.
😂😂محمد هم لبخند زد
😁 و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم
😱🏃🏃♀ و رفتم پشت مریم قایم شدم،
گفتم:
_قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران
منه.
😍☺️از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم.
محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت:
_چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟
😕مریم برامون چایی آورد.گفتم:
_همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد
#لحنش عوض شد ولی
#نگاهش نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.
😕😒محمد گفت:
_تو باور میکنی؟
😟😐-نمیتونم بهش اعتماد کنم.
😕-پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟
😊-جوابم منفیه ولی...
🙁-دیگه ولی نداره.
😊☝️-ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.
😕مریم گفت:
_منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟
😑-نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.
😟🙁به نظرم بیشتر حس
#کنجکاوی داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه.
محمد گفت:
_اگه بهت علاقه مند بشه چی؟
😐-همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.
😒😕محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد.
مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد.
بعد مدتی مریم گفت:
_محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.
😊من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم:
_این بهتره.
سه تامون خندیدیم.
😁😃😄از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.
👧🏻🤗وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم.
شب محمد و مریم منو رسوندن خونه.
وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت:
_خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟
نگاهی به محمد انداختم وگفتم:
_سه روز دیگه.
یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن.
قبل ازخواب محمد پیام داد:
📲_شماره سهیل رو داری؟
براش نوشتم:
📲_نه.
نوشت:
📲_یه جوری پیداش میکنم.
فردا باید میرفتم دانشگاه....
شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم.
وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت:
_ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟
#نگاهش نمیکردم. گفتم:...
✍نویسنده بانو
#مهدییار_منتظر_قائم