📑 #معرفی_کتاب 📚📄📃«...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم
#حاج_احمد ،
#سید_محسن_موسوی ،
#تقی_رستگار_مقدم و
#کاظم_اخوان در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای
#متوسلیان تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به
#حاج_احمد گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه
#دیپلماتیک دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو،
#حاج_احمد_متوسلیان هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.»
#حاجی گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به
#لبنان بروم.»
در جوابش گفتم: «
#حاج_احمد ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟»
گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی
#شیعه نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.»
گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با
#تسبیح خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد.
تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.»
دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم.
آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود.
#احمد به سمت
#بیروت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.»
💌.
.
👤 از
کتاب ارزشمند و خواندنی
#در_هاله_ای_از_غبار ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست
✅.
.
#احمد_متوسلیان #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان#حاج_احمد_متوسلیان 🆔 @Javid_Neshan