🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۰۰ *
□داخل سايه بان چوپانی
حميده و فريبا، سراپا گوش و مسحور، به كريم می نگرند. رسول رضاييان نيز مات و متحير به او نگاه می كند.
كريم می گويد: احمد يه شبانه روز تمام، همه سوراخ سُنبه های این ارتفاع رو شناسايی كرد و يادداشت ورداشت.
تصاوير مختلف از
#احمد كه به ماشين های غذای عراقی ها می نگرد، شيارها را می شمارد، قطب نما نگاه می كند و صدای كريم بر روی اين تصاوير ادامه می يابد.
صدای كريم: با شمردن ماشين های غذا، تعداد نيروهای بالای ارتفاع رو تخمين زد، شيارها رو يك به يك شمارش كرد. تعداد توپ هارو يادداشت كرد، ديگه چيزی از اون ارتفاع نموند كه
#احمد وارسی اش نكرده باشه. همه اينهارو انجام داد و آخرش كه اومد كنارم نشست، يه نفس عميق از ته دل كشيد و به نقطه ای خيره شد.
دوربين آرام و نرم به
#احمد كه به نقطه ای خيره شده نزديك می شود و صدای كريم بر روی اين تصوير شنيده می شود:
بعدها فهميدم كه چرا
#حاج_احمد اين همه با دقت و وسواس همه چی رو شناسايی كرد، كه چرا وجب به وجب اون ارتفاع رو بو كشيد و وارسی كرد.
□داخل سايه بان چوپانی
كريم با چشمان نمناك ادامه می دهد: وقتی من و
#حاج_احمد برگشتيم و به دوكوهه رسيديم. هيچ كس مارو نمی شناخت؛ نه معاون
#احمد،
#شهبازی، نه حتی حاج_همت.
□پادگان دوكوهه، ستاد فرماندهی تيپ ۲۷ محمد رسول الله صلی الله عليه وآله وسلم
#حاج_احمد و كريم با سر و صورتی خاك آلود و لباس هايی مندرس و پوتين هايی پاره وارد ساختمان ستاد فرماندهی می شوند.
#حاج_محمود_شهبازی ،
#دستواره و بچه های ديگر، با چشمانی مات و حيران به دنبال آن دو حركت می كنند. هيچ كس باور نمی كند كه اين مرد ژنده پوش و سراپا خاك آلود،
#حاج_احمد است.
#حاج_احمد به محض رسيدن به در اتاق می ايستد و رو به
#همت می کند و می گوید: اين آقا كريم كه عزيز دل منه از اين به بعد جزو ماست. سريع لباس و حوله بهش بدين تا بره حمام، يكی از بچه ها هم همراهش بره و حسابی مشت و مالش بده كه خيلی خسته اس.
كريم هاج و واج به
#احمد می نگرد،
#احمد با لبخند به كريم نگاه می كند.
#رضا_دستواره جلو می آيد و دست كريم را می گيرد و می برد.
#احمد وارد اتاق می شود.
#شهبازی و
#همت نيز، در پی
#احمد وارد اتاق می شوند. در اتاق به روی دوربين بسته می شود. بچه ها كه در پشت در اتاق مانده اند، هاج و واج به هم نگاه می كنند.
□اتاق كار رسول رضاييان؛ صاحب دستنوشته ها
رسول رضاييان در ميان انبوه دستنوشته هايش، كه در دور و برش چيده شده، نشسته و رو به حميده و فريبا كه در مقابلش نشسته اند با هيجان سخن می گويد، بر در و ديوار اتاق مجموعه زيادی از عكس های
#حاج_احمد و بچه های ديگر به چشم می خورد. دوربين همزمان با سخن گفتن رسول به او نزديك می شود.
رسول: هيچ كس نمی دونست كه چه حادثه عظيمی در حال شكل گرفتنه. حادثه ای كه بعد از يك سال و نيم از شروع جنگ بی سابقه ترين حادثه بود و كليد اين حادثه، تنهای تنها، تو مشت
#حاج_احمد_متوسليان بود.
#حاج_احمد بعد از لمس كردن توپخانه هولناك دشمن همزمان دو تا حركت سريع رو شروع كرد. سازماندهی و آموزش نيروها و آشنا كردن فرمانده گردان های مأمور به كار بر روی اون توپخانه، با مسير عمليات.
□دوكوهه، ستاد فرماندهی تيپ ۲۷، اتاق
#حاج_احمد#حاج_احمد با
#رضا_دستواره، مسئول پرسنلی و
#تقی_رستگار_مقدم؛ مسئول واحد آموزش و تاكتيك تيپ صحبت می كند.
#حاج_احمد: برادر رضا! بايد تمام گردان ها كامل بشن، تمام نيروهايی كه به دوكوهه ميان سريع بايد توی اين ۹ گردان ما سازماندهی بشن...
خطاب به
#تقی_رستگار ادامه می دهد...
برادر
#تقی! به همه فرمانده گردان ها گفتم، تو هم در جريان باش، از صبح تا شب فقط آموزش، آموزش، آموزش. هيچ نيرويی توی دوكوهه نبايد دور خودش بچرخه، همه بايد تو گردان ها برن و فقط آموزش ببينن.
#تقی_رستگار: خاطر جمع باشيد
#برادر_احمد...(لبخندی بازيگوش بر لب آورده ادامه می دهد)... نَفَسِ شون رو می بُرَم!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan