🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۷۲ *
□کوه بیابان
لانگ شات ستون بچه ها را می بینیم که
#احمد در پیشاپیش ستون حرکت می کند. صدای رسول رضاییان بر روی این تصویر می آید.
صدای رسول: هیچ کدوم از بچه ها نمی دونستن کجا دارن می رن. حتی
#جواد_اکبری که معاون
#احمد بود. اما مسیر به سمت نوار مرزی عراق بود و همین مساله باعث شده بود توی ستون ولوله ای بی صدا ایجاد بشه.
تصویر بچه ها را که در ستون با شتاب گام بر می دارند می بینیم،
#حسین_قجه_ای،
#رضا_دستواره، عباس_برقی،
#رضا_چراغی،... صدای رسول بر این تصویرها ادامه می یابد.
صدای رسول:
#احمد بدون مکث گام بر می دارد و نیروها بی خبر از مقصد و هدف، پابه پای
#احمد حركت می كردند، تو نگاه بچه ها ابهام و سوال موج می زد، اما توی قلب شون، اطمينان و ايمان به
#احمد حاكم و ساكن بود.
#احمد بچه ها رو تا غروب آفتاب به سمت مرز عراق برد.
□قله تپه ای، غروب
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را در زير نور كمرنگ آفتاب می بينيم، ديده بان با بی سيم صحبت می كند.
ديده بان: احتمالاً از ما حوصله شون سر رفته، دارن می رن با عراقیا یه احوال پرسی کنن.
صدای بی سيم: آخه جلوشون كه چيز مهمی نيست.
ديده بان: اينو كه نيروهاش نمی دونن، شايد هدفش مانور و سرگرم كردن نيروهاشه.
صدای بی سيم: آخه مانور تو اين مسير؟ اونم سمت عراق؟
دیده بان: مهم نیست، فعلاً كه برای ما هيچ خطری نداره.
□كوه و بيابان
قرص خورشید کاملاً در پشت كوه غروب می كند، در تاريك روشن هوا، ستون را می بينيم كه با هدايت
#احمد در پناه تپه ای می رود. به محض پنهان شدن در پشت تپه،
#احمد نفراتِ ستون را می نشاند.
#احمد: برادرا بشينن، استراحت، استراحت. در ميان ستون
#رضا_دستواره به شوخی می گويد: برادرا خودبه خود نشستن، يعنی غش كردن.
همه نيروها در حالی كه به شدت نفس نفس می زنند و شرشر عرق می ريزند بر زمين پهن می شوند.
#احمد در پيشاپيش ستون ايستاده و ساكت و آرام به نقطه ای خيره شده. تمامی نگاه ها به
#احمد است، در تمامی نگاه ها سوال و كنجكاوی موج می زند.
#حسين_قجه_ای به
#جواد_اكبری می نگرد و با ايماء و اشاره به او می گويد: برو از
#احمد مقصد را بپرس.
#اكبری در حالی كه لب خود را گاز می گيرد، با ابرو پاسخ منفی می دهد. او زير چشمی به
#احمد می نگرد،
#احمد همچنان ساكت و آرام در پيشاپيش ستون ايستاده و به نقطه ای خيره است.
صدای رسول بر اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: همه به
#احمد نگاه می كردن؛ به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريادل بودنش،
#احمد دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت، وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت. همه می دونستن كه پاسخ سؤال هاشون تو سر
#احمدِ، ولی كسی به خودش جرأت نمی داد كه سؤال كنه، چرا كه احمد فعلاً صلاح رو توی سكوت كردن می دونه. همه چشم ها
#احمد رو می بلعيد و برق چشم های
#احمد به همه اعلام می كرد كه قراره حادثه بسيار بزرگی اتفاق بيفته، حادثه ای كه همه معادلات و برنامه ريزی های ضدانقلاب و فرماندهی سپاه يكم ارتش بعث رو به همه می ريزه. حادثه ای كه همه مردم کردستان آرزوش رو داشتن. حادثه
#دزلی. رؤيايی؛ كه تحققِ اون محال به نظر می رسيد، محال.
ناگهان
#احمد با صدای محكم و قوی خطاب به
#جواد_اكبری می گويد: بر پا بده، حركت می كنيم. بدو رو.
#جواد_اكبری: برادرا برپا، برپا، حركت می كنيم.
#رضا_دستواره: تشريف داشتيم فعلاً، چایی دوم.
#احمد حركت می كند و ستون در پی او به راه می افتد. گام های
#احمد به آرامی به حالت بدو رو حركت می كند. بچه ها نيز هماهنگ با سرعت
#احمد در پی او می دوند.
بر اين تصوير صدای رسول رضاييان می آيد. صدای رسول: تو ذهن همه بچه ها اين سوال بود كه تو اين عمليات مرموز و غافل گير كننده قراره كيا شهيد بشن، قراره كدوم يكی از رفيقا برن به آسمون، قراره داغ كی به اين دل بشينه. اما اون چيزی كه مسلم بود، اين بود كه هيچ كس دوست نداشت ديگری شهيد بشه، همه دوست داشتن خودشون شهيد بشن. خودشون، حتی
#احمد كه پيشاپيش ستون، سينه اش رو سپر بچه ها كرده بود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan