گروه جهادی روح الله

#دانشگاه
Канал
Логотип телеграм канала گروه جهادی روح الله
@jahadirouhollahПродвигать
694
подписчика
1,03 тыс.
фото
102
видео
155
ссылок
معاونت سازندگی بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی امیرکبیر جهت ارتباط برادران @jahadirohollah جهت ارتباط خواهران @jahadiruhollah_kh ایتا: https://eitaa.com/jahadirouhollah اینستاگرام: Instagram.com/jahadirouhollah بله: https://ble.ir/jahadirohollah
💢«مناطق زلزله زده خراسان شمالی»💢

🔰 خاطره ای از اردوی جهادی - مرداد 96
🖋 محمد سمیعی


زمین ها را خط‌کشی کرده بودند
برای هر نقشه یک وام هم می‌دادند
هر که حیاط منزلش بزرگتر بود نقشه‌ی بیشتر و وام بیشتر می‌گرفت
پیمانکارها قراردادشان را با دولت بسته بودند و حاضر نبودند به خود زحمت بدهند و امکانات شان را تا روستاهای کُردنشین ببرند.
خود مردم دست بکار شده بودند.
بچه های جهادی هم چند خانه را پی کندند و دیوار کشیدند.


شاید حدود 40 سالش بود ولی مانند پیرمردی 70 ساله چهره ای خسته و پر چروک داشت
تار موهای مشکی اش داشت قابل شمارش می‌شد!
در حیاط خانه‌ی روبرویی که منزل مادرِ فرتوت و سالمندش بود چادر هلال احمر را زده بود و سرمای استخوان سوز شب های خراسان را در آن می‌گذراند.
حسین از اینکه چرا مثل بقیه اهالی روستا شروع به پی کندن برای منزل جدید نکرده پرسید،
گفت:
20 سال کار کردم
هر چه داشتم برای ساختنش جمع کردم
هر سال کمی مصالح می‌خریدم و با کمک همسایه ها دیوار را بالا می‌بردم
بعد چند سال، پارسال تمام شد
الان هم سه ماهه که هر روز و هر ساعت وقتی درِ خانه‌ی مادرم را باز می‌کنم فقط همین را می‌بینم
#تنها_دیوار_باقیمانده...




پ.ن.: عکس از دیوار منزل یک مرد میانسال - روستای دونگل مناطق کردنشین استان خراسان شمالی - هجرت 96 - مرداد نود و شش

پ.ن.: انگار کُرد بودن مکان و زمان نمیشناسد و از پدر و مادر، مظلومیت را به ارث میبرند و بلا و محرومیت از نوزادگی به قنداقه شان سنجاق میشود...



#هجرت_۹۶
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر
#مناطق_زلزله_زده
#خراسان_شمالی
#کرمانشاه

https://www.instagram.com/p/BbjeBNaDihK4QnybNsczAeieFdkL-cU__3SJ6Y0/

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢«ایمان، ایلیا و حامد»💢

🔰سه تا فرشته کوچولو که تو شمال شرقی ترین نقطه مرز ایران زندگی میکنن. از خونه اونا تا مرز ترکمنستان همش چند کیلومتر فاصله داره.

🌹ایلیا کلاس ششمه و همش ۱۲ سالشه ولی خب چی میشه کرد از سال ۹۴ یعنی حدودا ۲ سال میشه که شده مرد خونه! وقتی میگم مرد یعنی یه مرد واقعیِ واقعی. غرورش مال آدم بزرگاس اصلا به بچه های هم سن و سال خودش نمیخوره حتی به داداش کوچیک ترش ایمان. ایمان ۱۱ سالشه و کلاس پنجمه. هر چقدر ایلیا مغروره و سخته لباش وابشه و رو گونه هاش چال بیفته و یه قهقهه از ته دل بکنه عوضش ایمان مثل یه فرشته ۱۱ ساله با خنده هاش دلبری میکنه. ایمان و ایلیا یه داداش کوچیک و شیطون دارن که اسمش حامده. ۷ سالشه و تا دلت بخواد بازیگوش!

خلاصه اینکه درسته که ایمان و ایلیا و حامد آب لوله کشی ندارن
درسته که هنوز مونده تا لوله کشی گاز به خونه شون برسه
درسته که ۲ ساله که دست گرم پدر بالا سرشون نیست و دیگه نمیشه سایه پدر رو بهشون برگردوند
ولی میشه همه با هم کمک کنیم حداقل یه سایه بالا سرشون درست کنیم. یعنی یه خونه ۴۳ متری توقع زیادیه؟

❇️پس بیایم همراه با دانشجوهای دانشگاه امیرکبیر که دارن براشون خونه میسازن دل سه تا فرشته کوچولو و مادر جوونشونو شاد کنیم. بیایم کاری کنیم به جز غم پدر غم دیگه ای نداشته باشن
💐برای خوشحال کردنشون کافیه هر چقدر که دوست داشتین به شماره حساب پایین واریز کنید.
منتظریم!

 6273811093030382
بنام «علی مفتخری مختاریان فر»

#نشر_حداکثری
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢«ایمان، ایلیا و حامد»💢

📸 امیرحسین شهدوست


#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 «سفر به سوی عشق آباد » 💢


خاطره شماره 1️⃣ / بخش 4 از 4 بخش

🔰 برترین خاطره مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: محمد سمیعی

♨️ بخش چهارم: وداع با محمد مراد

🔸 در راه بیرون رفتن از بهشتِ محمدمراد در زیر هر قدم شمرده شمرده ای لای سنگ های ناهموار کف حیاط شان چمن سبز می شد.
از چارچوب خانه بازگشتم و محمدمراد را نگاه کردم. باز هم لبخند زد و من باز هم عکس گرفتم. لبخندی مشترک روی صورت های مان نقش بسته بود. کاش مادرش بود و از این نقش ها فرشی می بافت تا ماندگار شود. گرچه نقش این لبخندها هم باید روزی برای زنده ماندن به فروش می رفت.

👁 همه چیز تغییر کرده بود. چارچوب حیاط، قابی برای لبخند دلنشین محمدمراد شده بود و گل های آفتابگردان، زمینه ی عکسش شده بودند و خالق عکس به جای دوربین، قلب من بود.

🚙 همه در حال سوار شدن و رفتن سمت شهر بودیم. با تکان دادن دست هایم می خواستم آخرین خداحافظی را با محمد مراد داشته باشم. شاید دیگر او را تا آخر عمر نمی دیدم.

ناگاه با اشارت صورت به من گفت: «بیا»
به دوستانم گفتم: «صبر کنید الان میام»
بدون آنکه متوجه شوم دوربینم را جا گذاشتم. دیگر نیازی به او نداشتم. در به تصویر کشیدن حقیقت زندگی محمد مراد دسخت وامانده و به درد نخور بود.
همه ی ساختارهای احمقانه در همشکسته بودند. از نگاه های ناروای من به در و دیوار خانه ی محمدمراد تا قاب مستطیلی نافرمی که می خواستم تمام معانی را در آن جا دهم.
به سمت محمدمراد رفتم... چشمانش برق می زد اما نه مثل همیشه. برق، برقِ ترس بود.
نزدیکتر که شدم با صدای لرزان گفت:«بیا»
خم شدم که صدای آرام پر از خجالتش را بشنوم. ناگهان دستم را گرفت و گفت :«با من بیا»

🌻 خیلی تعجب کرده بودم. من را دنبال خود کشاند به سرعت از چارچوب در عبور کردیم. مات و مبهوت شده بودم و خودم را به دستان کوچکش داده بودم. از قدم هایش جاماندم. با خود فکر می کردم که چه میخواهد بگوید.
همه چیز بیش از پیش معانی خود را از دست داده بود. هیچ چیز را متوجه نمی شدم. فضا عقل و هوشم را گرفته بود! بوی کاهگل از یک طرف، تصویر آفتابگردان ها که از کنارشان میگذشتیم از یک طرف...
به پشت آفتابگردان های حیاط رسیدیم.
ایستاد.
من را نگاه کرد و با ترس و لرز فراوان دستش را داخل جیبش کرد .
دستم را گرفت و چیزی داخل آن گذاشت و گفت:«این برای توه»
با صدای الکن گفتم:«م م م من؟»
- آره
- م م م ممنون ولی....
زبانم بند آمده بود. دستش را از دستانم که برداشت پلک هایم را باز و بسته میکردم که درست ببینم:
یک گردنبند دستباف که با رشته هایی از دانه های سفید و مشکی خیلی ریز تسبیح بافته شده بود. پایین آن مانند یک پلاک بهم میخورد که روی آن عبارتی نقش بسته بود: «یاالله»
به سختی حرف هایم را ادامه دادم: این چه قشنگه. واقعا برای من؟
- بله. ولی به کسی نشون نده
- می تونم به دوستام نشون بدم؟
-آره ولی خانواده ام نفهمن.
می ترسید. شاید این ارزشمندترین چیزی بود که داشت.

آخرین وداع ما تمام شد و بعد آن هیچوقت محمدمراد را ندیدم. اما هدیه ی او برای همیشه ارزشمندترین داشته ی من بود. گردنبند دستبافی که در میان دانه دانه ی تسبیحش نگاه ها و لبخند های محمد مراد پنهان کرده است.
درست مثل قلب چهل پاره ام که احساسات لبریز شده ی آن لحظات را در بغض هایم پنهان میکند...



#سفر_به_سوی_عشق_آباد
#محمدمراد
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 «سفر به سوی عشق آباد » 💢


خاطره شماره 1️⃣ / بخش 3 از 4 بخش

🔰 برترین خاطره مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: محمد سمیعی

♨️ بخش سوم : خانه ی روشن محمد مراد

🔸 به «غلامان» و محل اسکان مان برگشتیم اما پر واضح بود که قلب هایمان در «تکله قوز» جامانده بود. جامانده ای بی قرار و بی تاب که قبل از دیدن «محمد مراد»، همجنس برخی خانه های روستا از سنگ ساخته شده بود!
شب ها برق چشمان محمد مراد بی خوابمان کرده بود و روزها تاریکِ تاریکی اتاق محقر خانه یشان شده بود.
با حسین و مابقی گروه پنج نفره مان تصمیم گرفتیم که برای التیام وخامت اوضاع چند خانوار چند بسته ی غذایی تهیه کنیم.
قلب جامانده ی در «تکله قوز» و وخامت حال ساکنانش، قاعده ی عقلیِ ماهیگیری یاد دادن به جای ماهی به خوردشان دادن را از یادمان برده بود. آن زخم های عمیق کمک سریع ما را میطلبید.
چند روز بعد پول های جمع شده ی بچه ها را به شهر بردیم و هر چه برای گذراندن چند ماه زندگی لازم بود خریدیم. دهیار جوان روستا نام دوازده خانوار را به ما داده بود.
و صبح فردایش با شوق و لذت به سمت «تکله قوز» رفتیم.

👁 یاد حرف چشم پزشکی که چند وقت قبل معاینه ام کرده بود افتادم:«چشمانت خشک شده است، خوب نمی توانی ببینی»
قطره های چشم را به خشکزارِ چشمانم ریختم، شاید که نگاهم شفاف تر شود. شفاف مثل قطره های اشک!
قلعه ی سبز روستا را در هم شکستیم و برای گره گشایی از لبخند های فراموش شده به دل خانه ها زدیم.
هر خانه که میرفتیم یک زخم بر قلبِ جامانده اضافه می شد. قلب مان درست مثل همان توپِ بازیِ کودکانِ روستا چهل پاره شده بود. گویی آهنگری خشمگین با سوهان بر جان تکه اهنی افتاده باشد. این قلب آهنین هر چه بیشتر زخم میخورد، جلا و شفافیتش هم بیشتر می شود. هر ثانیه قلب نرم تر از آهن و درد سخت تر از سوهان میشد. 💔

🏚 یازده خانه ی کهنه و خانواده بی کس را گذراندیم و تنها یک خانه مانده بود. همان خانه ی کهنه با چارچوب زهوار در رفته و دیوار پوسیده ی کنار خانه ی دهیار؛ «خانه ی محمد مراد»
خانه ای که بیش از همه معنی انتظار را داشت. انتظار من برای دیدن محمد مراد و انتظار او برای دیدن من.

به جلوی خانه ی محمد مراد رسیدیم. دوئل من و همه ی معانی خفته در این خانه پیشرو بود. این بار که دست پر آمده بودیم میخواستم دلی از عزا دربیاورم و تا می توانم از محمد مراد و خانه شان عکس بگیرم.
«محمد مراد» به پیشواز آمد. جلوی آفتابگردان ها ایستاد، گل های پژمرده ی همین چند روز پیش، رو به آسمان، نیایش میکردند.
با لبخند به «محمدمراد» رسیدم. اشک شوق در چشمانم جمع شد. نگاه هایم شفاف تر شد.
قدم به خانه ی کوچکشان گذاشتیم. دیگر مثل قبل تاریک نبود، از روزنه ی سقف خانه که برای تهویه گذاشته بودند پرتو نور به داخل اتاق می آمد و با گذشتن از سیاهی ها و دلتنگی ها، به تابلوی ساده و بی آلایش روی دیوار میزد که روی آن نوشته شده بود :«یاالله»

👁 همه چیز تغییر کرده بود. محمدمراد کنارم نشست و با من عکس گرفت. لبخندهای پدرش از اعماق وجود بود. اِسممان راپرسید و از حسین خواست روی یک برگه بنویسد. فهمیدم برای دعا کردن در نماز شب می خواهد. سرم را پایین انداختم، این خانه در شب هایش هم تاریکی ندارد چه برسد به روزهایش.
از تاریکی و کدری که بار قبل حس میکردم خبری نبود. شاید آن تاریکی رهآورد چشم بیمارِ شهرنشین من بود! شاید مشکل در نگاه کردن من بود، همان چیزی که چشم پزشک گفته بود... شاید...


#سفر_به_سوی_عشق_آباد
#محمدمراد
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 «سفر به سوی عشق آباد » 💢


خاطره شماره 1️⃣ / بخش 2 از 4 بخش

🔰 برترین خاطره مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: محمد سمیعی

♨️ بخش دوم: خانه ی تاریک محمد مراد

🔸 از پله ها که بالا رفتیم بیشتر روستا زیر پایمان بود. می شد هر جور که می خواستی دوربین را به سمت باغ ها و درخت ها می گرفتی و برای چند لحظه عکسی از نوع طبیعت خلق می کردی! از این بالا فقط زیبایی های روستا دیده می شد.

👧🏻 ناگاه متوجه یک دختر بچه ی زیبا و نازنین شدم. انگار دختر دهیار بود. از چهره و لباس هایش مشخص بود اوضاع آنها از دیگران کمی بهتر است.شکار لبخند این دختر سه-چهار ساله تنها کاری بود که تا جمع شدن دوستانم انجام می دادم. افسوس که زبان ترکمنی بلد نبودم و نتواستم با او صحبت کنم!
به داخل خانه دعوت شدیم. یک خانه ی روستایی و تروتمیز!
بعد از پذیرایی، دوستانم از وضعیت روستا پرس و جو کردند و قرار شد پس از اقامه نماز در مسجد اهل تسنن که تنها مسجد روستا بود، با همراهی دهیار به منزل یکی از نیازمندان روستا برویم تا ببینیم کاری از دستمان برایشان برمی آید؟
برای پیداکردن خانوارهای نیازمند، نیازی به جست و جوی زیاد نبود و همسایه ی دیوار به دیوار منزل آقای دهیار (که خانه ی همان پسربچه معصوم بود) مقصدمان شد.

🚶🏻به سمت آن خانه رفتیم، چارچوب شلخته ای شبیه یک سردر ابتدای حیاط خانه شان بود، ناهمواری های حوصله سربر از همان اول حیاط شروع می شد، آن طرف حیاط گل های آفتابگردان بلندقدی بودند که بر خلاف جاهای دیگر سربه زیر و پژمرده بودند.
پله های سنگی و دیوار کاهگلیِ قدیمی از یک طرف و ستون هایی از تنه ی درختان و در و پنجره ی کهنه ی چوبی از طرف دیگر؛ همه و همه ورود به منزلی فقیرانه را نوید می دادند.
ایستادم. دستم را زیر چانه ام ستون کردم و با نگاهی خانه ی محقرشان را برانداز می کردم؛

👁 حسین(3) که تصور کرده بود به دنبال شکار یک عکس خوب برای صفحات مجازی هستم با اشاره گفت: «دوربینتو غلاف کن».
پسربچه با نگاه ذوق کرده اش آمد جلوی من ایستاد. برق چشمانش فریاد می زد:«از من عکس بگیر» اوضاع خانه داخل حیاط
از او پرسیدم :« اسمت چیه؟»
گفت: «محمد مراد»
صدای آرام و پر از لرزشش را هیچگاه فراموش نمی کنم.
باید به حرف حسین گوش میکردم و آنجا عکس نمیگرفتم: «بریم تو، برگشتیم کلی عکس می گیرم ازت!»
با همان صدا و خجالت و با کمک تکان دادن سرش گفت: «باشه»

👬 وارد اتاق بزرگی شدیم، تاریکی اتاق و تاریکی روزگارشان طعنه به هم می زد.
نورِ کم لامپ پر مصرفشان –که بالاترین سهمشان از علم و صنعتِ دنیای مدرن بود- ، صندوقچه های قدیمی و فرش را تا حدودی نمایان می کرد؛ فرشی که تار و پود آن، از فرط قدمت بالایش قابل شمارش بود...
پدر محمدمراد که پیرمردی کارافتاده بود که آن طرف روی پتوی مندرسِ تاکرده ای به سختی و به احترام ما نشسته بود.
بیماری او را از پا درآورده بود و تنها دریچه اش به دنیای خارج تاریکخانه اش تلوزیون کوچکی بود که از فرط نداری روی زمین گذاشته بودندکه اتفاقا همان هم خاموش بود!
دیدن یک غریبه که از جایی آن طرف کوه ها به دیدن آنها آمده نشاط را در چشمانشان غوطه ور می کرد اما این نشاط برای فراموشی آن همه درد کافی نبود.
مادر و خواهر محمدمراد مشغول بافتن فرش بودند. فرشی که تنها روزنه ی امید خانواده برای کسب درآمد بود.فرشی که تار و پودش امید و یأس بود. تار و پودی تنیده در هم!

😓 حرف ها که تمام شد بیرون آمدیم، چهره ها لحظه ی بیرون آمدن برافروخته بود، همه گمان می کردند گناهی کرده اند و گناهشان ندانستن حال هموطنانشان است. گمان می کردند بی برقی این خانه از زرق و برق خانه های ماست.
منتظر بودیم که ماشین بیاید و ما سوار شویم، محمدمراد از پنجره سرش را بیرون آورد. دو دستش را زیر چانه اش ستون کرده و بود و لبخند دلگشایی می زد. جای تعلل نبود، بلافاصله عکس گرفتم. مشخص بود که گره نگاه هایمان خبر از دوستی پرمعنایی می داد. دوستی بخاطر حضور من و بخاطر معصومیت محمد مراد.
از کادر پنجره بیرون پرید و به سرعت آمد پیش من. چند عکس دیگر گرفتم و به او نشان می دادم. تا الان خودش را به آن زیبایی ندیده بود.
برقِ دائمی چشمانش این بار حکایت از آن داشت که گویی در لنز دوربینم دریچه ای به تمام دنیا یافته است، لبخندی از جنس درختان سر به فلک کشیده ی روستایشان. استوار و بلندپرواز!
دست هایی که تکان می داد آخرین تصویری بود که از او در ذهنم مانده بود. 👋


(3) - حسین، مسئول فرهنگی اردو که از باسابقه های جهادی است.

#سفر_به_سوی_عشق_آباد
#محمدمراد
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 «سفر به سوی عشق آباد » 💢


خاطره شماره 1️⃣ / بخش 1 از 4 بخش

🔰 برترین خاطره مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: محمد سمیعی

♨️ بخش اول: ورود به روستا - آشنایی با محمد مراد

🔸 گذر از مزرعه های چشم نواز آفتابگردان و تپه های سبزِ درخت زیبای ارس(1)، از جاده ای پر فراز و نشیب و خاکی به سمت روستایی رفتیم که مردمِ غلامان(2) خود از محرومیت و فقر آن دم می زدند و می نالیدند.
سختیِ راهِ ناهمواری که بعضی زمستان ها به علت بارش بسته می شد،
حس و حال بی نظیر گروه پنج نفره ای که از گروه عمرانی و فرهنگی جدا شده بود و به سمت این روستا می رفت،
رفتن به سمت نزدیک ترین روستا به ترکمنستان –کشور عشق آباد- همه و همه باعث می شد یک نام برای آلبوم عکس های اردویی که به عنوان عکاس گرفته بودم زیر لب تکرار شود:
♨️ «سفر به سوی عشق آباد»

تپه های عریانِ دورترین نقطه از بخشِ مرزی غلامان را که پشت سر گذاشتیم تابلوی رنگ رفته ای که گویی روزگاری رنگ نارنجی داشته، چشممان را دزدید :
«روستای تکله قوز»
روستایی محصور میان چند کوه و تپه...
سرسبز میان خشکی...
درختانِ بلند و تنومند چنان خانه های سنگی و کاهگلی را پوشانده بودند که گویی قلعه ایست استوار با حصاری از سرسبزی !
انگار تابلویی متحرک از جنس نقاشی های آبرنگ پیشرویمان بود.
از ورودی روستا که گذشتیم تمام این زیبایی شناختی های سورئال جای خودش را به سیاهی ها و محرومیت های واقع گرایانه داد...
کودکانِ خردسالی که روی شنِ زبر، با وسایل بازیِ قدیمی داشتند بازی می کردند...

📷 با دیدن من و دوربینم چنان انگشت بر دهان مرا نگاه می کردند که برای گرفتن عکس باید با چیزی سرگرمشان می کردیم. چیزی مثل خوراکی... حتی شده یک کلوچه ی ساده که شاید همین چیز ها را هم چند ماه یکبار هم به خود نمی دیدند.
از چهره ی زرد و جسم کوچکشان مشخص بود تغذیه ی مناسب ندارند. محیط همان ورودی روستا هم اصلا تناسبی با قلعه ی چشم نوازِ اول روستا نداشت.
مشغول بازی کردن و عکس گرفتن با بچه های روستا شدیم که مردی لاغراندام را دیدیم که گویی چندین سال در بیابانی بدون آب و غذا زندگی کرده باشد و خدا در خلق او پوستی را روی استخوان کشیده باشد!
نزدیک تر آمد، سن خیلی بالایی هم نداشت اما چهره اش پیر شده بود. از او خواستیم ما را پیش دهیار روستا ببرد. داخل کوچه جلوتر از همه ی ما راه می رفت.
پیرزن های خمیده ای که روی پله های خانه هایشان نشسته بودند، کودکانی که بدون وسیله ی بازی مناسب و با یک توپ چهل پاره (به جای چهل تکه) ، مشغول خندیدن و ایجاد کردن سرو صدا بودند، زنان جوانی که با لباس های محلی رنگارنگ و محجبه شان عبور میکردند و...
این ها چیزهایی بود که همزمان با قدم زدنمان در کوچه ی منتهی به منزل دهیار دیدیم.
مردِ لاغر اندام گفت: بایستید تا می آیم. از پله های سنگی متعدد منزل دهیار بالا می رفت که او را صدا بزند.

♨️ گرم صحبت در مورد فضای روستا بودیم که پسربچه ای از خانه ی دیوار به دیوار دهیار –که سطح ساختمانش خیلی پایین تر از بقیه ی منازل بود و با یک باران امکان ریزش داشت- سر بیرون آورد، معلوم بود از حضور غریبه ها در روستا تعجب کرده است.
من و دوربینم را که دید، لبخند معصومانه ای لبهایش را گل نما کرد! تعلل نکردم و لنز دوربین را به سمت او بردم و زوم کردم. شاید کمی ترسید چون اولین بارش بود که یک نفر با یک دوربین بزرگ از او عکس می گرفت. دست هایش را به هم گره زد و مودبانه ایستاد. عکس را گرفتم. شوق در تار و پود صورتش نمایان بود.
همینطور که غرق نگاه گیرای پسربچه بودم پسری جوان -شاید سی ساله- آمد و خود را دهیار معرفی کرد. با آغوش باز و مهمان نوازی ما را به منزل خود، درست در بالای پله های سنگی کنار خانه ی آن پسر بچه دعوت کرد. برایش دست تکان دادم و گفتم: «برمی گردم».

(1) - نوعی پوشش گیاهی که در کوه ها و تپه های شمال غرب ایران یافت میشود.
(2) - غلامان، واقع در استان خراسان شمالی – شهرستان راز و جرگلان

#سفر_به_سوی_عشق_آباد
#محمدمراد
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 «بهترین چایی عمرم» 💢

خاطره شماره 2️⃣

🔰 دومین خاطره برتر مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: سرکار خانم مسگری


🔸صبح روز قبل جشن، رفتم سرکلاس و به بچه ها طبق اون برنامه ای که چیده بودم درس دادم و تفریح کردیم...

🏕 با بچه های جهادی روستامون تصمیم گرفتیم بچه هارو بعد از ظهر ببریم بیرون و تو روستاشون بگردیم و خوش بگذرونیم.
با این کار هم میخواستیم بهشون بگیم که روستای قشنگی دارن و میتونن از چیزای کوچیک وحتی شاید معمولی تو روستاشون، با کنار هم بودن لذت ببرن؛ هم این که روز آخری خاطره ی خوبی اَزِمون به جا بمونه ..
خلاصه اومدم سرکلاس و یکم بعدش به بچه ها گفتم:
راستی ما چند روزه میایم اینجا پیش شما اما هنوز روستای خوشگلتون رو درست ندیدیم. نمیخواین روستاتون و به ما نشون بدییین؟!
همهمه بود که تو کلاس به پا شده بود.... همه ذوق اینو داشتن که مارو راضی کنن بریم بیرون. غافل از اینکه ما خودمون برنامشو چیده بودیم از قبل 😁
خلاصه اعلام کردیم بعد ازظهر فلان ساعت همتون بیاین بریم روستای قشنگتون رو ببینیم ...
بعداز ظهر شد و بچه ها تک تک وارد مدرسه میشدن ... با چهههه ذوقی ... هرکسی هرچیزی و که به عنوان خوراکی قبول داشت با خودش اورده بود... 🍎🍞🍭
خیلی برام جالب بود؛ ما تا چیپس و پفک نباشه انگار بساط تفریحمون جور نیست و ی چیزی کمه ! اما این بچه‌های خوش قلب و مهربون حتی با خودشون کشک محلی آورده بودن و میخوردن و خنده های خوشگل رو لباشون می‌نشست...

همینطوری که نشسته بودیم و منتظر بچه ها، یهو دیدم معصومه خانوم کوچولو اومد...

راستی معصومه خانوم از بچه های اول ابتداییه من بود که با اون دندونای یکی بود یکی نبود موشیش عین حاج خانوما چادر سفید خوشگلش و سر میکرد و میومد کلاس پیش ما...
معصومه رو که دیدم جا خوردم...یه سبد بزرگ دستش بود که توش یه فلاسک بزرگ و پر از چایی توش بود با یه فنجون و یه مشت قند...

دیدم به زور بلندش کرده و عرق میریزه و سبد و میاره.... با اینکه سبد خیلی سنگین بود اما هنووووز اون لبخند خوشگلای شیطونش رو لباش بود..

با خنده گفتم معصومه خانووووووم این چیه دیگههههه؟؟ یه سبد آوردی اندازه خودتتت؟ عزیزم یه خوراکیه کوچیک میاوردی که بتونی باهاش تا اونجا راه بری خب خانووووم ....
خندید و سبدشو گذاشت رو میز من... گفت خانوم اینارو برای شما اوردم...
من راستش زبونم بند اومد... 😶
ادامه داد....
اخه شما از راه دور بخاطر ما اومدین ... مارو با همه اذیت و آزارامون تحمل کردین ... بخاطر ما از خوابتون زدین ... همه کار کردین تا ما خوشحال باشیم ... الان دیگه وقتشه که ماهم جبران کنیم ... منم گشتم ودیدم چیزی ندارم براتون بیارم ... تصمیم گرفتم چایی درست کنم بیارم شما بخورین خستگیتون دربره.

از شدت شرمندگی سرم رو به زور بالا آورده بودم ... به خودم فحش میدادم که من فقط ادعای انسانیت دارم....اونیکه مهربون و خوب و کامله من نیستم.... این معصومه کوچولوعه با اون موهای پریشون و دستای کوچیک و با نمکش...
☕️ با تموم عشقش برام چایی ریخت ... یه چایی تو لیوانی کثیف و دهنیش با یه مشت قند که از ته کیفش درآورده بود ... همشونو با تموووووم عشق به من تعارف کرد...
بهترین چاییه عمرم بود که واقعا بهم چسبید و مزش هنوووز که هنوزه زیر زبونمه...♥️


#بهترین_چایی_عمرم
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢«آب تنی با اعمال شاقه»💢

خاطره شماره 3️⃣

📜 خاطره از: سیدامیررضا هاشمی‌نیا

🏊 روز ۲۶ تیر حوالی ۱۱ ظهر بود که بعد از فوتبال بچه ها پیشنهاد دادند به حوضچه ای در حوالی روستا برویم و تنی به آب بزنیم ! به حوضچه که رسیدیم بچه ها چون غریبی به وطن رسیده با چنان ذوق و شوقی به درون آب پریدند که کانهو این حوضچه گل آلود برایشان حکم پارک آبی را دارد. نکته جالب قضیه این است که با سن کمشان خوب شنا می کنند، مخصوصا افشین و قاسم؛ هرچند که شنا کردن در این آب نیمه گل آلود سخت است اما بچه ها چقدر از این کار لذت میبرند.
از حوضچه بگویم که دو رود کم آب به آن می ریزد که یکی آبش گرم و دیگری سرد هست و بچه ها می توانند به دلخواه در آب گرم و یا آب سرد و یا حتی در آب ولرم شنا کنند 😊

🎣 روز ۲۷ تیر بچه ها خواستند امروز کمی بیشتر پیاده روی کنیم و در یک رودخانه دیگر آب تنی کنیم. کمی که گذشت یکی دیگر از تفریحات بچه ها خودنمایی کرد ؛ گرفتن ماهی های کوچک از رودخانه ای که انگار فاضلاب هم به آن ریخته می شود با توری های کوچک دست ساز !!!

🙃 استراتژی بچه ها در قبال صیدها به مراتب از گرفتن آنها جالب تر بود. لابد با خود فکر می کنید این احتمال وجود داشت که ماهی ها را ببریم روستا و سرخ شان کنیم یا اینکه حتی همانجا آتشی برافروزیم و ماهی ها رو ذغالی کنیم اما هیچ کدام از این احتمالات جواب مسئله نبود . جواب مسئله عبارت است از قورت دادن طفلِ ماهی ها به صورت زنده و درسته! ☺️ آن هم با چنان شور و ولعی که گویی دامنم از دست برفت !

تا اینجا تنها حس تعجب مان برانگیخته شده بود تا اینکه بچه ها با همان شور و شوق خاص شان پیشنهاد همراهی و بلعیدن آن طفلِ ماهی را به بنده هم دادند ، من هم با ترسی در تن و لبخندی سرد بر لب نتوانستم آن همه شور و شوق را بی جواب بگذارم و لکن با خاری در چشم و استخوانی در گلو آن دو ماهی درسته و زنده را بلعیدم 🙃 لازم به ذکر است ماهی دوم از ماهی اول بزرگتر بود و با تلاش از حلقوم مبارک پایین رفت.

🔰 سومین خاطره برتر مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

#آب_تنی_با_اعمال_شاقه
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر


.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢«سال اولی بود که جهادی اومدم»💢

خاطره شماره 4️⃣

📜 خاطره از محمد امین ستاریان

پای اتوبوس مسئول فرهنگی داخلی اردو یهو گفت تو میشی مسئول فرهنگی داخلی و این هم کارهایی که باید بکنی و ...😳
منم از همه جا بی خبر که وای چه مسئولیت سختی روی دوشم گذاشتند و من فقط قرار بود کمک کار باشم و هزار تا فکر و خیال!

رسیدیم درح! از قضا دور از جونتون چه بخور و بخوابی بود این مسئولیت سنگین...
صبحها که کار نمی رفتی! چهارتا عکس از اردو رو می ذاشتی روی برد محل اسکان، توپ و وسایل بازی رو می دادی دست بچه ها تا خوش باشند و نهایتا اگر هم وقتی می موند بحث ازدواج و مصائب اون رو پیش می کشیدی تا حاج حسین عالمی طبق روال معمول جوشکارها(!) بیفته به جون آهن نرم نشوی دلت که از شوق ازدواج پر می زد ولی باز بهونه می تراشید!

توی اون اردو مثلا خیر سرم عضو تیم فرهنگی بودم دیگه! فرهنگی داخلی!!! اما تیم زحمت کشی هم در این تیم فرهنگی بود به اسم فرهنگی خارجی!!! میرزا جواد آقای ورکش هم که تو اون تیم نقش فوروارد داشت!!! یادمه فقط تو کلاس هایی که برای بچه های روستا می ذاشتند از اول تا آخر دنبال یه اعجوبه ای بوده که مبادا مسجد رو روی سر همه خراب نکنه!😱

خلاصه این تیم فرهنگی دو سر داشت! یکی من که به اقتضای شغل شریفم باید می خوردم و میخوابیدم اون بنده خداها که باید زیر بار فشار بچه های روستا له می شدند! داغون داغون!🤕
البته اقتضای شغل شریف بنده هم این بود که باید بیشتر از سایرین در تیم فرهنگی تیکه های پر ملاطفت و دشمن شکن بچه های عمرانی رو تحمل می کردم!😢

اما یه ذره انصاف هم خوب چیزی بود! آخه من پا به پای بچه های عمرانی پا می شدم و تا ظهر که اونها برگردند نمی خوابیدم! با تبلت حسین و لپ تاپ بچه ها بازی می کردم ولی نمی خوابیدم! به خدا که....😜

🔹 ما جهت یک چرت کوتاه به مأمن رختخواب رخت رحیل بستیم!!! بچه های فرهنگی خارجی و میرزا جواد آقا ایضا از سر کار اومدند... تا اینجا همه چیز به خوبی و خوشی می گذشت که همون الآن(!) یهویییییی(!) بچه های عمرانی با عربده های ملکوتی «روح الله صل علی...» وارد شدند و ناگهان میرزا جواد آقا که نمیخواست تیم فرهنگی دچار تیکه بارون های همیشگی بشه مثل عقاب اومد بالا سر من که حالا چه وقت خوابه!؟

و ناگهان یک ماشین اصلاح در دستش از آسمون نازل شد و در حالی که بنده در حال التماس بودم که: تو رو خدا جواد!!! تو رختخواب نه!!! می رم تو حیاط بیا کچلم کن ولی اینجا نه!!!

که ناگهان رد پای ماشین اصلاح روی سر ما موند...

جواد هم نامردانه ما رو از وسط وسط وسط بچه های عمرانی کشوند تو حیاط تا ذبح نصفه و نیمه اش رو با سلاخی و پوست کنی تموم کنه و تهش هم ما کچل شدیم!!!!😶😶

ولی روزگار برگ دیگری رو داشت رقم می زد!!! همون روز تو حرف و صحبت های جواد فهمیدم که بعد اردو میخواد بره خواستگاری!!!

و فردای اون روز بود که بنده طبق قاعده «در انتقام لذتی است که در عفو نیست!» سر سفره صبحونه یا ناهار با آلت قتاله موهای بلند و خوش فرمم اومدم برای تلافی روی موهای بلند و خوش فرم میرزا جواد آقا!

منظره غیر قابل توصیف بود! یه عده پریده بودند جواد رو گرفته بودند که در نره! یه عده هم منو گرفته بودند که دستم به جواد نرسه! و این دوقطبی سازی هاست که بلای جامعه ماست!

خلاصه برادر علی خوش پلیتیکی زد و ماشین رو از دستم درآورد و به تبع اون جمعیت احاطه کننده بنده ذره ای شل شدند و من جستم آما آقا جواد تو دست غول مرحله آخر اردو (شهید جاوید الاثر متأسفانه هنوز زنده،امیر شکوهی که با فن کمر جواد رو خوابونده بود روی زمین) هنوز اسیر بود و علی خوش در اون لحظه ماشین رو به دست من داد و من....

زمان متوقف شده بود...
صدای نفس ها شنیده نمیشد...
جواد مثل خرگوش در دهان مار جست می زد ولی فایده نداشت
و در انتها...
انتقام فکل های به فنا رفته خودم رو گرفتم!
خلاصه اش رو بگم!!! جواد تا آخر اردو کلاهش رو برنداشت!
اگر جایی هم بود که من و جواد با هم بودیم چراغا رو خاموش می کردند تا اسراف نشه!

و جواد میخواست بره خواستگاری!نگو نه! نگو نمیشه!(باور کنید تو تاکسی شنیدم!) و نرفت! و حالا خیلی خوب و خوشبخت در کنار خانومش داره آقا مقداد با نمکش رو بزرگ می کنه!

شایان ذکره خانوم فعلیش اون خانومی که قرار بود بره خواستگاریش نگو نه نگو نمیشه نبود! و معلوم نبود که اگر اون ازدواج سر می گرفت جواد الآن کجا بود؟ خلاصه بد کاری کردم خواستگاریش رو که معلوم نبود خیر باشه به هم زدم؟

البته کچل کردن برای ما هم خیلی برکت داشتا! همون سال عقد کردم و سال بعد در روزهایی که بچه ها مشغول اردو بودند ما عروسیمون بود! آقا جواد و خانومش هم دعوت بودند!


#سال_اولی_که_اومدم_جهادی
#خاطره_نویسی
#هجرت_95
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر


.:گروه جهادی روح الله:.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

⬅️ @jahadirouhollah ➡️
💢«مزدا دو کابین»💢

خاطره شماره 5️⃣

🔰 پنجمین خاطره برتر مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از امین هنری

🔸 یکی از جالبترین تجربه‌های من در هجرت 95 رانندگی با مزدا دوکابین بود. دوکابین مذکور از تهران با کلی بار توسط دو تا از بچه‌ها به منطقه رسیده بود. در اواسط سفر مسئولیت این زبان بسته را سپردند به بنده! چون کسانی که آن را آورده بودند باید می‌رفتند. اولش خیلی خوشحال بودم ولی وقتی به این فکر می‌کردم که باید این زبان بسته را به تهران برسانم نابود می‌شدم. آخر این دوکابین یک دوکابین معمولی نبود. ترمز دستی زینتی، نداشتن بوق و زاپاس، خلاصی فرمون و جلوبندی خراب، تنها بخشی از مشخصات این ماشین بود. البته یک فلاسک چای هم داشت که جزو ویژگی‌های مثبتش بود.
درست است که من رانندگی ام خیلی خوبی نبود ولی باید اعتراف کرد که ماشین هم یک مقدار بد بود. مثلا این ماشین آمپر دور موتور نداشت. خب من چگونه باید می‌فهمیدم که دور موتور چه قدر است که دنده عوض کنم؟ هر وقت ماشین زوزه می‌کشید دنده عوض می‌کردم. شایعه شده بود که ماشین ترمز ندارد. خب من هم بر سر پیچ‌ها برای کم کردن سرعت دنده معکوس می‌زدم. بعضی جاها پیچ تند بود از چهار به دو می‌زدم که البته احساس می‌کردم ماشین دادش در می‌آید ولی خب چاره‌ای نبود.
نمی‌دانم چرا یک بار صدایش خیلی زیاد شد. صدایش مانند خاور شده بود. بعدا متوجه شدم که واشر اتصال به موتور و اگزوز پاره شده است. نمی‌دانم چرا جنس خوب به کار نمی‌برند در این ماشین‌ها؟
یک بار هم پنچر شد. برایم جالب بود که چرا وقتی با چرخ پنچر رانندگی می‌کنی انقدر بالا پایین می‌شود؟
روز رفتن رسید و ما به هر سختی با چندی از رفقا این دوکابین رو به مشهد رساندیم. در میانه گفتگوهای داخل کابینی به این نتیجه رسیدیم که اگر این یاغی را با قطار به تهران بفرستیم بهتر از این است که به جاده بندازیم. چون با حساب قیمت بنزین و مصرفش خیلی توفیری با بار قطار زدن نداشت. علاوه بر آن رانندگی با آن در جاده‌ها مانند راندن هاورکرافت بود تا ماشین! انقدر که چپ و راست می‌شد و بی‌تعادل بود. خلاصه با یکی از بچه‌ها رفتیم تا تحویل بار قطار مشهدش دهیم و به جاده نیندازیمش. در آن‌جا ماشین‌هایی بودند که در need for speed قفل بود! ماشین‌های لاکچری و خوشگل.
خلاصه هر کسی برای آسیب نرسیدن به ماشینش ترجیح داده بود تا ماشینش را با قطار به تهران بفرستد ولی آن‌چه که من از آن مطمئن بودم این بود که ما این یاغی را برای آسیب نرساندن به دیگران با قطار فرستادیم.
ماشین خوبی بود. و خدا را شاکرم که کابوس راندن آن تا تهران به حقیقت نپیوست.


#مزدا_دو_کابین
#خاطره_نویسی
#هجرت_95
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.:گروه جهادی روح الله:.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

⬅️ @jahadirouhollah ➡️
💢«اردوی عالی»💢

خاطره شماره 6️⃣

🔰 ششمین خاطره برتر مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

جمعه بعد از ظهر - ساعت 18 - محل : باغ آقای نظری ، در میان یونجه زار🙂

🔸 بچه ها خوشحال از دیدن مناظر، در حال عکس گرفتن اند. عده ای (به اصطلاح فداکار) با دست هایی کاملا تمیز ( 😐 ) و با تجهیزاتی کامل در حال مهندسی آبدوغ خیار اند . صاحب باغ بغل را تصور کنید که برای محافظت از یونجه هایش در حال دور کردن خاله ها از زمین خود است . (بد تصور نکنید، برای اینکه احیانا خاله ها روی یونجه ها نروند.)
ساعات پایانی روز تعطیل، غروب جمعه ، مزرعه های گندم در اطراف و آبدوغ خیار در میان چمن ها (که پس از مهندسی های بسیار باز هم ماست آن فراموش شده بود (😂)) . کم کم هوا رو به تاریکی می رود.
قرار است که دو گروه شویم و مثل آمدنمان، گروه دوم منتظر بازگشت مینی بوس بمانند. سوار شدن گروه اول طول می کشد. گروه دوم از تاریکی اصلاااااا خوششان نمی آید. آنقدر تاریک است که صدای حیوانات عجیب غریب در میان بوته بلند شده است.
فضای خوفناکی بر قرار است. گروه دوم تاب ماندن ندارند.
40 و اندی نفر به زووور خود را داخل مینی بوس 20 نفره جا می دهند . من و دو تا از خاله ها روی صندلی دو نفره نشسته ایم و یک خاله ی دیگر را هم روی پایمان نگه داشته ایم . کله ی من به عنوان دستگیره ی نفر ایستاده در کنارم بسیار مفید واقع میشود . دو نفر در کنار صندلی ما ایستاده اند و ده نفر دیگر کنار صندلی های دیگر. من هر چند وقت یک بار سرم را بالاتر میگیرم تا بتوانم کمی از هوای مینی بوس را از آن خود کنم . با وجود نبود اکسیژن بچه ها سرود میخوانند. راننده محترم برای اینکه مینی بوسش خاکی نشود، اجازه پایین دادن پنجره ها را هم نمیدهد . از صحنه های ضبط شده تنها چیزی که مشهود است وجود 40 و خورده ای کله و اندکی اکسیژن نجات یافته می باشد.
زمان پیاده شدن فرا می رسد. پیاده شدن دوستان حدود یک ربع طول میکشد. یک دوست باذوقمان از صحنه ی پیاده شدنمان فیلم میگیرد و در حال مصاحبه با نجات یافتگان است(😄)) .
و به این ترتیب حتی میتوانیم در جهادی بعدی با اینگونه فشرده سازی از مرز رد شویم .
به امید تجربه های بیشتر در جهادی های بعدی .


#اردوی_عالی
#خواهران
#خاطره_نویسی
#هجرت_95
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.:گروه جهادی روح الله:.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

⬅️ @jahadirouhollah ➡️
💢 آب تنی با اعمال شاقه! 💢

🏊 روز ۲۶ تیر حوالی ۱۱ ظهر بود که بعد از فوتبال بچه ها پیشنهاد دادند به حوضچه ای در حوالی روستا برویم و تنی به آب بزنیم ! به حوضچه که رسیدیم بچه ها چون غریبی به وطن رسیده با چنان ذوق و شوقی به درون آب پریدند که کانهو این حوضچه گل آلود برایشان حکم پارک آبی را دارد. نکته جالب قضیه این است که با سن کمشان خوب شنا می کنند، مخصوصا افشین و قاسم؛ هرچند که شنا کردن در این آب نیمه گل آلود سخت است اما بچه ها چقدر از این کار لذت میبرند.
از حوضچه بگویم که دو رود کم آب به آن می ریزد که یکی آبش گرم و دیگری سرد هست و بچه ها می توانند به دلخواه در آب گرم و یا آب سرد و یا حتی در آب ولرم شنا کنند 😊

🎣 روز ۲۷ تیر بچه ها خواستند امروز کمی بیشتر پیاده روی کنیم و در یک رودخانه دیگر آب تنی کنیم. کمی که گذشت یکی دیگر از تفریحات بچه ها خودنمایی کرد ؛ گرفتن ماهی های کوچک از رودخانه ای که انگار فاضلاب هم به آن ریخته می شود با توری های کوچک دست ساز !!!

🙃 استراتژی بچه ها در قبال صیدها به مراتب از گرفتن آنها جالب تر بود. لابد با خود فکر می کنید این احتمال وجود داشت که ماهی ها را ببریم روستا و سرخ شان کنیم یا اینکه حتی همانجا آتشی برافروزیم و ماهی ها رو ذغالی کنیم اما هیچ کدام از این احتمالات جواب مسئله نبود . جواب مسئله عبارت است از قورت دادن طفلِ ماهی ها به صورت زنده و درسته! ☺️ آن هم با چنان شور و ولعی که گویی دامنم از دست برفت !

تا اینجا تنها حس تعجب مان برانگیخته شده بود تا اینکه بچه ها با همان شور و شوق خاص شان پیشنهاد همراهی و بلعیدن آن طفلِ ماهی را به بنده هم دادند ، من هم با ترسی در تن و لبخندی سرد بر لب نتوانستم آن همه شور و شوق را بی جواب بگذارم و لکن با خاری در چشم و استخوانی در گلو آن دو ماهی درسته و زنده را بلعیدم 🙃 لازم به ذکر است ماهی دوم از ماهی اول بزرگتر بود و با تلاش از حلقوم مبارک پایین رفت.

خاطره دوم از خاطرات برتر هجرت ۹۵

#جهادی_روح_الله
#گروه_جهادی_روح_الله
#هجرت_۹۵
#دانشگاه
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر #دانشگاه_امیرکبیر #امیرکبیر
#جهادی

https://www.instagram.com/p/BVO5p7vA7At/

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 #مسجد_مردمی 💢

🕌 ‎مسجد ساده ای بود...
هیچ چیز اضافه ای هم نداشت.
یک بلندگوی قدیمی برای پخش اذان در کل روستا
یک ساعت قدیمی روی دیوار
چند مهر سیاه برای برادران اهل تشیع که به #روستا می آیند
یک #محراب بسیار ساده که #مسجد را از یک منزل متمایز کند
و تعدادی سجاده و قالیچه ی بهم چسبیده که هر کدام از خانوار های روستا یکی از آنها را به مسجد اهدا کرده بود.
مسجد متعلق به همه ی مردم بود. از دهیار جوان و کشاورز زحمتکش تا #محمدمراد و خانواده ی فقیرش...
همه به نوعی در تشکیل #نماد_اسلام در روستایشان سهمی داشتند...
نه نشانی از تجمل پر از تناقض مساجد و بناهای مذهبی بود و نه مستضعفان با دیدن مسجد، ریشه ی تمام بدبختی ها را مسجد و متولی اش میدانستند.

#اردو_جهادی #روستای_تکله_قوز #غلامان #خراسان_شمالی
#گروه_جهادی_روح_الله #بسیج_دانشگاه_امیرکبیر

🗣: از محمد مهدی سمیعی نژاد

پ.ن. : عکس از مجموعه عکس های اردوی جهادی تابستان 95 که افتخار #حضور و عکاسی داشتم.😊
پ.ن.: با دیدن این عکس بیشتر از اینکه یاد آن مسجد ساده بیافتم یاد یکی از کارمندهای!!! یک مسجد در تهران افتادم که افتخارشان این بود که برای ساختن محراب 800 میلیون خرج شده است.
#مسجد #اهل_تسنن #وحدت #مرگ_بر_اشرافیت_مساجد #مرگ_بر_مروجان_اشرافیت

#جهادی_روح_الله
#گروه_جهادی_روح_الله
#هجرت_۹۵
#دانشگاه
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر #دانشگاه_امیرکبیر #امیرکبیر
#جهادی

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️@jahadirouhollah⬅️

https://instagram.com/p/BPSAm5bgerJ/
💢 بهترین چایی عمرم 💢

🌄 صبح روز قبل جشن، رفتم سرکلاس و به بچه ها طبق اون برنامه ای که چیده بودم درس دادم و تفریح کردیم...

🏕 با بچه های جهادی روستامون تصمیم گرفتیم بچه هارو بعد از ظهر ببریم بیرون و تو روستاشون بگردیم و خوش بگذرونیم.
با این کار هم میخواستیم بهشون بگیم که روستای قشنگی دارن و میتونن از چیزای کوچیک وحتی شاید معمولی تو روستاشون، با کنار هم بودن لذت ببرن؛ هم این که روز آخری خاطره ی خوبی اَزِمون به جا بمونه ..
خلاصه اومدم سرکلاس و یکم بعدش به بچه ها گفتم:
راستی ما چند روزه میایم اینجا پیش شما اما هنوز روستای خوشگلتون رو درست ندیدیم. نمیخواین روستاتون و به ما نشون بدییین؟!
همهمه بود که تو کلاس به پا شده بود.... همه ذوق اینو داشتن که مارو راضی کنن بریم بیرون. غافل از اینکه ما خودمون برنامشو چیده بودیم از قبل 😁
خلاصه اعلام کردیم بعد ازظهر فلان ساعت همتون بیاین بریم روستای قشنگتون رو ببینیم ...
بعداز ظهر شد و بچه ها تک تک وارد مدرسه میشدن ... با چهههه ذوقی ... هرکسی هرچیزی و که به عنوان خوراکی قبول داشت با خودش اورده بود... 🍎🍞🍭
خیلی برام جالب بود؛ ما تا چیپس و پفک نباشه انگار بساط تفریحمون جور نیست و ی چیزی کمه ! اما این بچه‌های خوش قلب و مهربون حتی با خودشون کشک محلی آورده بودن و میخوردن و خنده های خوشگل رو لباشون می‌نشست...

همینطوری که نشسته بودیم و منتظر بچه ها، یهو دیدم معصومه خانوم کوچولو اومد...

راستی معصومه خانوم از بچه های اول ابتداییه من بود که با اون دندونای یکی بود یکی نبود موشیش عین حاج خانوما چادر سفید خوشگلش و سر میکرد و میومد کلاس پیش ما...
معصومه رو که دیدم جا خوردم...یه سبد بزرگ دستش بود که توش یه فلاسک بزرگ و پر از چایی توش بود با یه فنجون و یه مشت قند...

دیدم به زور بلندش کرده و عرق میریزه و سبد و میاره.... با اینکه سبد خیلی سنگین بود اما هنووووز اون لبخند خوشگلای شیطونش رو لباش بود..

با خنده گفتم معصومه خانووووووم این چیه دیگههههه؟؟ یه سبد آوردی اندازه خودتتت؟ عزیزم یه خوراکیه کوچیک میاوردی که بتونی باهاش تا اونجا راه بری خب خانووووم ....
خندید و سبدشو گذاشت رو میز من... گفت خانوم اینارو برای شما اوردم...
من راستش زبونم بند اومد... 😶
ادامه داد....
اخه شما از راه دور بخاطر ما اومدین ... مارو با همه اذیت و آزارامون تحمل کردین ... بخاطر ما از خوابتون زدین ... همه کار کردین تا ما خوشحال باشیم ... الان دیگه وقتشه که ماهم جبران کنیم ... منم گشتم ودیدم چیزی ندارم براتون بیارم ... تصمیم گرفتم چایی درست کنم بیارم شما بخورین خستگیتون دربره.

از شدت شرمندگی سرم رو به زور بالا آورده بودم ... به خودم فحش میدادم که من فقط ادعای انسانیت دارم....اونیکه مهربون و خوب و کامله من نیستم.... این معصومه کوچولوعه با اون موهای پریشون و دستای کوچیک و با نمکش...
☕️ با تموم عشقش برام چایی ریخت ... یه چایی تو لیوانی کثیف و دهنیش با یه مشت قند که از ته کیفش درآورده بود ... همشونو با تموووووم عشق به من تعارف کرد...
بهترین چاییه عمرم بود که واقعا بهم چسبید و مزش هنوووز که هنوزه زیر زبونمه...♥️

خاطره از نفر دوم مسابقه خاطره جهادی سال ۹۵ سرکار خانم مسگری

#جهادی_روح_الله
#گروه_جهادی_روح_الله
#هجرت_۹۵
#دانشگاه
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر #دانشگاه_امیرکبیر #امیرکبیر
#جهادی

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️

https://instagram.com/p/BLTxwLCAlkW/


💢 خاطره، خاطره و خاطره💢

#همه مدل خاطره پذیراییم؛
😂 از اوناش که #خنده امان نمیده تعریفش کرد
😭 از اوناش که #بغض نمیزاره به آخر برسه
😇 از اوناش که #هزار بار هم گوش بدی سیر نمی‌شیم
😋 از اوناش که #هر بار بشنویم یه #طعمی داره
😱 از اوناش که #فقط تو گوشی میشه تعریف کرد
😶 از اوناش که #اصلا نمیشه تعریف کرد
☺️ از اوناش که برای تعریف کردن اش نیاز به وسایل جانبی داریم
😴 #حتی از اوناش که خیلی #بی_مزه است
🚫 #هیچ محدودیتی نداریم غیر از اینکه باید مربوط به #گروه_جهادی_روح_الله باشه.

🎁 شاید باورتون نشه اما به این خاطرات جایزه هم میدیم 🎁

نفر اول کمک هزینه همراهی با کاروان اربعین بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی امیرکبیر
نفرات دوم و سوم ، هرکدام هدیه ای به ارزش ۲۰۰ هزار تومان
نفرات چهارم، پنجم و ششم، هرکدام هدیه ای به ارزش ۱۰۰ هزار تومان

مهلت ارسال خاطرات تا تاریخ شنبه ۳ مهرماه ۹۵ ساعت ۲۴ می‌باشد.
📧 خاطرات را به هر طریق ممکن به دست ما برسونید، ترجیحا از طریق ارسال رایانامه به پست الکترونیکی [email protected] .

#همه_دعوتید به #دریای_خاطرات_جهادی
📅 ۱۰ مهر
🕓 ساعت ۱۶:۰۰
📍 آمفی تئاتر فجر (مجموعه تالارها)

💽 DVD های حاوی تصاویر هجرت ۹۵ نیز به حضار این هجرت تقدیم خواهد شد.

#شهید_ناجیان
#یادواره_شهید_طرحچی
#جهادی_روح_الله
#گروه_جهادی_روح_الله
#پشتیبانی_مهندسی_جنگ_جهاد
#سنگرسازان_بی_سنگر
#دانشگاه
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر #دانشگاه_امیرکبیر #امیرکبیر
#گروه_جهادی_روح_الله

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

@jahadirouhollah
💢 خودت را آماده کن! 💢

چیزی به رفتن نمانده … فقط ۱۴روز

نگاه معصومانه و پرمهر کودکان روستایی انتظارت را می‌کشد…

از حالا خودت را برای لحظه سخت دل کندن آماده کن!
آماده باش که وقتی برگردی دیگر آن «من» سابق نیستی؛ خیلی باشی یک «نیم مَن» شکسته‌ای!

آماده باش که ناخودآگاه ذهنت پر می‌شود از «مادرجان خدا خیرت بده»،«ان‌شاءالله عروسیت»های پیرزن تنهای روستایی! از چشمان ذوق زده کودکی که حالا خانه‌ای، مدرسه‌ای نو دارد و از بغض پیرمرد روستایی هنگام خداحافظی…

آماده باش که وقتی برگردی تا یکسال باید منتظر بمانی تا دوباره خودت را در بغل آقای رئوف‌مان بیندازی و با دست‌های پینه بسته که عاشق‌شان هستی خودت را برایش ناز کنی!
باید آسمان پر ستاره و شب‌های صیقلی را فراموش کنی!
باید موقع خرید لباس‌های حتی معمولی هم ذهنت را از یادآوری کودکان بدون کفش روستایی پرت کنی!
و بایدها بسیار است … پس خودت را آماده کن !!!

و چه خوب فرمود : « تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند.»


. . #جهادی_روح_الله
#مدیریت_جهادی
#جهاد_سازندگی
#پشتیبانی_مهندسی_جنگ_جهاد
#سنگرسازان_بی_سنگر
#پ_م_ج_ج #روحیه_جهادی #مرکز_تحقیقات_الشریف #سیمرغ #سیمرغ_علم_و_فناوری
#دانشگاه
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر #دانشگاه_امیرکبیر #امیرکبیر
#گروه_جهادی_روح_الله
. .: گروه جهادی روح الله :. .
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر) .
@jahadirouhollah

https://instagram.com/p/BHPYJOQBT_H/
🏆 لیگ جهادی والیبال 🏆

یکی از تفریحات هیجان انگیز اردوی جهادی ما والیبال نشسته است. البته عوام از آن تعبیر به والیبال معلولین هم می‌کنند ولی خُب در هر صورت خللی در انگیزه‌های ما ایجاد نمی‌کنه چون همه‌ی ما می‌دانیم که " معلولیت محدودیت نیست " !

نحوه‌ی انجام بازی‌ها در لیگ جهادی والیبال، به این صورت است که ابتدا یک تور کاملا استاندارد! را در سالنی کاملا مطابق با ابعاد استاندارد! نصب کرده. سپس دو تیم با تعداد نفرات کاملا مساوی و لباس‌هایی کاملا یک دست، در برابر هم صف آرایی می‌کنند. لازم به ذکر است که ناظران بازی های لیگ جهادی، بعضا به خاطر شدت بالای نور سالن مسابقات، برای تسهیل نظارتشان از عینک دودی استفاده می‌کنند !!
ضمن آنکه هیجان و حساسیت مسابقات لیگ جهادی به حدی است که تماشاگران، علیرغم وجود جایگاه های استانداردشان، همواره آن را ایستاده تماشا می‌کردند ...
(ادیت کردیم از عکس افتادند بیرون 😅)
همچنین چنانچه در تصویر هم قابل مشاهده است جهت رعایت عدالت کامل در قضاوت بازی، از امام و شهدا و ولی فقیه جامع الشرایط به عنوان داوران بازی استفاده می‌کنیم و البته؛ البته به احترام این بزرگواران روی صندلی‌شان را هم پتو می‌گذاریم تا جایشان راحت باشد ( لازم به تذکر است که بین پتو و صندلی با تورِ استاندارد مسابقه، هیچ گونه تماسی نبوده و اگر چیزی غیر از این در تصویر دیده می شود، فوتوشاپ است ! )
تنها ایراد کوچکی که در روند برگزاری مسابقات دیده می‌شد عدم وجود گزارشگر تخصصی والیبال بود که ناگزیر، برای گزارش بازی‌ها از یکی از گزارش گران برتر مسابقات کُشتی به نام " امیرهادیِ عاملِ شکوهی نیا " که در اردو حضور داشت استفاده می کردیم کانصافا (😄) هم گزارش هایی درخور و جذاب را ارائه می داد.

متن از آقا محمد مهدی کشاری

https://instagram.com/p/BEErcPkpzU1/

. #جهادی_روح_الله
#مدیریت_جهادی
#جهاد_سازندگی
#پشتیبانی_مهندسی_جنگ_جهاد
#سنگرسازان_بی_سنگر
#پ_م_ج_ج #روحیه_جهادی #مرکز_تحقیقات_الشریف #سیمرغ #سیمرغ_علم_و_فناوری
#دانشگاه
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر #دانشگاه_امیرکبیر #امیرکبیر
#گروه_جهادی_روح_الله

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

@jahadirouhollah