گروه جهادی روح الله

#سال_اولی_که_اومدم_جهادی
Канал
Логотип телеграм канала گروه جهادی روح الله
@jahadirouhollahПродвигать
694
подписчика
1,03 тыс.
фото
102
видео
155
ссылок
معاونت سازندگی بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی امیرکبیر جهت ارتباط برادران @jahadirohollah جهت ارتباط خواهران @jahadiruhollah_kh ایتا: https://eitaa.com/jahadirouhollah اینستاگرام: Instagram.com/jahadirouhollah بله: https://ble.ir/jahadirohollah
💢«سال اولی بود که جهادی اومدم»💢

خاطره شماره 4️⃣

📜 خاطره از محمد امین ستاریان

پای اتوبوس مسئول فرهنگی داخلی اردو یهو گفت تو میشی مسئول فرهنگی داخلی و این هم کارهایی که باید بکنی و ...😳
منم از همه جا بی خبر که وای چه مسئولیت سختی روی دوشم گذاشتند و من فقط قرار بود کمک کار باشم و هزار تا فکر و خیال!

رسیدیم درح! از قضا دور از جونتون چه بخور و بخوابی بود این مسئولیت سنگین...
صبحها که کار نمی رفتی! چهارتا عکس از اردو رو می ذاشتی روی برد محل اسکان، توپ و وسایل بازی رو می دادی دست بچه ها تا خوش باشند و نهایتا اگر هم وقتی می موند بحث ازدواج و مصائب اون رو پیش می کشیدی تا حاج حسین عالمی طبق روال معمول جوشکارها(!) بیفته به جون آهن نرم نشوی دلت که از شوق ازدواج پر می زد ولی باز بهونه می تراشید!

توی اون اردو مثلا خیر سرم عضو تیم فرهنگی بودم دیگه! فرهنگی داخلی!!! اما تیم زحمت کشی هم در این تیم فرهنگی بود به اسم فرهنگی خارجی!!! میرزا جواد آقای ورکش هم که تو اون تیم نقش فوروارد داشت!!! یادمه فقط تو کلاس هایی که برای بچه های روستا می ذاشتند از اول تا آخر دنبال یه اعجوبه ای بوده که مبادا مسجد رو روی سر همه خراب نکنه!😱

خلاصه این تیم فرهنگی دو سر داشت! یکی من که به اقتضای شغل شریفم باید می خوردم و میخوابیدم اون بنده خداها که باید زیر بار فشار بچه های روستا له می شدند! داغون داغون!🤕
البته اقتضای شغل شریف بنده هم این بود که باید بیشتر از سایرین در تیم فرهنگی تیکه های پر ملاطفت و دشمن شکن بچه های عمرانی رو تحمل می کردم!😢

اما یه ذره انصاف هم خوب چیزی بود! آخه من پا به پای بچه های عمرانی پا می شدم و تا ظهر که اونها برگردند نمی خوابیدم! با تبلت حسین و لپ تاپ بچه ها بازی می کردم ولی نمی خوابیدم! به خدا که....😜

🔹 ما جهت یک چرت کوتاه به مأمن رختخواب رخت رحیل بستیم!!! بچه های فرهنگی خارجی و میرزا جواد آقا ایضا از سر کار اومدند... تا اینجا همه چیز به خوبی و خوشی می گذشت که همون الآن(!) یهویییییی(!) بچه های عمرانی با عربده های ملکوتی «روح الله صل علی...» وارد شدند و ناگهان میرزا جواد آقا که نمیخواست تیم فرهنگی دچار تیکه بارون های همیشگی بشه مثل عقاب اومد بالا سر من که حالا چه وقت خوابه!؟

و ناگهان یک ماشین اصلاح در دستش از آسمون نازل شد و در حالی که بنده در حال التماس بودم که: تو رو خدا جواد!!! تو رختخواب نه!!! می رم تو حیاط بیا کچلم کن ولی اینجا نه!!!

که ناگهان رد پای ماشین اصلاح روی سر ما موند...

جواد هم نامردانه ما رو از وسط وسط وسط بچه های عمرانی کشوند تو حیاط تا ذبح نصفه و نیمه اش رو با سلاخی و پوست کنی تموم کنه و تهش هم ما کچل شدیم!!!!😶😶

ولی روزگار برگ دیگری رو داشت رقم می زد!!! همون روز تو حرف و صحبت های جواد فهمیدم که بعد اردو میخواد بره خواستگاری!!!

و فردای اون روز بود که بنده طبق قاعده «در انتقام لذتی است که در عفو نیست!» سر سفره صبحونه یا ناهار با آلت قتاله موهای بلند و خوش فرمم اومدم برای تلافی روی موهای بلند و خوش فرم میرزا جواد آقا!

منظره غیر قابل توصیف بود! یه عده پریده بودند جواد رو گرفته بودند که در نره! یه عده هم منو گرفته بودند که دستم به جواد نرسه! و این دوقطبی سازی هاست که بلای جامعه ماست!

خلاصه برادر علی خوش پلیتیکی زد و ماشین رو از دستم درآورد و به تبع اون جمعیت احاطه کننده بنده ذره ای شل شدند و من جستم آما آقا جواد تو دست غول مرحله آخر اردو (شهید جاوید الاثر متأسفانه هنوز زنده،امیر شکوهی که با فن کمر جواد رو خوابونده بود روی زمین) هنوز اسیر بود و علی خوش در اون لحظه ماشین رو به دست من داد و من....

زمان متوقف شده بود...
صدای نفس ها شنیده نمیشد...
جواد مثل خرگوش در دهان مار جست می زد ولی فایده نداشت
و در انتها...
انتقام فکل های به فنا رفته خودم رو گرفتم!
خلاصه اش رو بگم!!! جواد تا آخر اردو کلاهش رو برنداشت!
اگر جایی هم بود که من و جواد با هم بودیم چراغا رو خاموش می کردند تا اسراف نشه!

و جواد میخواست بره خواستگاری!نگو نه! نگو نمیشه!(باور کنید تو تاکسی شنیدم!) و نرفت! و حالا خیلی خوب و خوشبخت در کنار خانومش داره آقا مقداد با نمکش رو بزرگ می کنه!

شایان ذکره خانوم فعلیش اون خانومی که قرار بود بره خواستگاریش نگو نه نگو نمیشه نبود! و معلوم نبود که اگر اون ازدواج سر می گرفت جواد الآن کجا بود؟ خلاصه بد کاری کردم خواستگاریش رو که معلوم نبود خیر باشه به هم زدم؟

البته کچل کردن برای ما هم خیلی برکت داشتا! همون سال عقد کردم و سال بعد در روزهایی که بچه ها مشغول اردو بودند ما عروسیمون بود! آقا جواد و خانومش هم دعوت بودند!


#سال_اولی_که_اومدم_جهادی
#خاطره_نویسی
#هجرت_95
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر


.:گروه جهادی روح الله:.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

⬅️ @jahadirouhollah ➡️