💢 بهترین چایی عمرم
💢🌄 صبح روز قبل جشن، رفتم سرکلاس و به بچه ها طبق اون برنامه ای که چیده بودم درس دادم و تفریح کردیم...
🏕 با بچه های جهادی روستامون تصمیم گرفتیم بچه هارو بعد از ظهر ببریم بیرون و تو روستاشون بگردیم و خوش بگذرونیم.
با این کار هم میخواستیم بهشون بگیم که روستای قشنگی دارن و میتونن از چیزای کوچیک وحتی شاید معمولی تو روستاشون، با کنار هم بودن لذت ببرن؛ هم این که روز آخری خاطره ی خوبی اَزِمون به جا بمونه ..
خلاصه اومدم سرکلاس و یکم بعدش به بچه ها گفتم:
راستی ما چند روزه میایم اینجا پیش شما اما هنوز روستای خوشگلتون رو درست ندیدیم. نمیخواین روستاتون و به ما نشون بدییین؟!
همهمه بود که تو کلاس به پا شده بود.... همه ذوق اینو داشتن که مارو راضی کنن بریم بیرون. غافل از اینکه ما خودمون برنامشو چیده بودیم از قبل
😁خلاصه اعلام کردیم بعد ازظهر فلان ساعت همتون بیاین بریم روستای قشنگتون رو ببینیم ...
بعداز ظهر شد و بچه ها تک تک وارد مدرسه میشدن ... با چهههه ذوقی ... هرکسی هرچیزی و که به عنوان خوراکی قبول داشت با خودش اورده بود...
🍎🍞🍭خیلی برام جالب بود؛ ما تا چیپس و پفک نباشه انگار بساط تفریحمون جور نیست و ی چیزی کمه ! اما این بچههای خوش قلب و مهربون حتی با خودشون کشک محلی آورده بودن و میخوردن و خنده های خوشگل رو لباشون مینشست...
همینطوری که نشسته بودیم و منتظر بچه ها، یهو دیدم معصومه خانوم کوچولو اومد...
راستی معصومه خانوم از بچه های اول ابتداییه من بود که با اون دندونای یکی بود یکی نبود موشیش عین حاج خانوما چادر سفید خوشگلش و سر میکرد و میومد کلاس پیش ما...
معصومه رو که دیدم جا خوردم...یه سبد بزرگ دستش بود که توش یه فلاسک بزرگ و پر از چایی توش بود با یه فنجون و یه مشت قند...
دیدم به زور بلندش کرده و عرق میریزه و سبد و میاره.... با اینکه سبد خیلی سنگین بود اما هنووووز اون لبخند خوشگلای شیطونش رو لباش بود..
با خنده گفتم معصومه خانووووووم این چیه دیگههههه؟؟ یه سبد آوردی اندازه خودتتت؟ عزیزم یه خوراکیه کوچیک میاوردی که بتونی باهاش تا اونجا راه بری خب خانووووم ....
خندید و سبدشو گذاشت رو میز من... گفت خانوم اینارو برای شما اوردم...
من راستش زبونم بند اومد...
😶ادامه داد....
اخه شما از راه دور بخاطر ما اومدین ... مارو با همه اذیت و آزارامون تحمل کردین ... بخاطر ما از خوابتون زدین ... همه کار کردین تا ما خوشحال باشیم ... الان دیگه وقتشه که ماهم جبران کنیم ... منم گشتم ودیدم چیزی ندارم براتون بیارم ... تصمیم گرفتم چایی درست کنم بیارم شما بخورین خستگیتون دربره.
از شدت شرمندگی سرم رو به زور بالا آورده بودم ... به خودم فحش میدادم که من فقط ادعای انسانیت دارم....اونیکه مهربون و خوب و کامله من نیستم.... این معصومه کوچولوعه با اون موهای پریشون و دستای کوچیک و با نمکش...
☕️ با تموم عشقش برام چایی ریخت ... یه چایی تو لیوانی کثیف و دهنیش با یه مشت قند که از ته کیفش درآورده بود ... همشونو با تموووووم عشق به من تعارف کرد...
بهترین چاییه عمرم بود که واقعا بهم چسبید و مزش هنوووز که هنوزه زیر زبونمه...
♥️ خاطره از نفر دوم مسابقه خاطره جهادی سال ۹۵ سرکار خانم مسگری
#جهادی_روح_الله #گروه_جهادی_روح_الله #هجرت_۹۵ #دانشگاه #دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر #دانشگاه_امیرکبیر #امیرکبیر#جهادی.: گروه جهادی روح الله :.
(
دانشگاه صنعتی
امیرکبیر)
➡️ @jahadirouhollah ⬅️https://instagram.com/p/BLTxwLCAlkW/