💢 «سفر به سوی عشق آباد »
💢خاطره شماره
1️⃣ / بخش 2 از 4 بخش
🔰 برترین
خاطره مسابقه
#خاطره_نویسی سال 1395
📜 خاطره از: محمد سمیعی
♨️ بخش دوم: خانه ی تاریک محمد مراد
🔸 از پله ها که بالا رفتیم بیشتر روستا زیر پایمان بود. می شد هر جور که می خواستی دوربین را به سمت باغ ها و درخت ها می گرفتی و برای چند لحظه عکسی از نوع طبیعت خلق می کردی! از این بالا فقط زیبایی های روستا دیده می شد.
👧🏻 ناگاه متوجه یک دختر بچه ی زیبا و نازنین شدم. انگار دختر دهیار بود. از چهره و لباس هایش مشخص بود اوضاع آنها از دیگران کمی بهتر است.شکار لبخند این دختر سه-چهار ساله تنها کاری بود که تا جمع شدن دوستانم انجام می دادم. افسوس که زبان ترکمنی بلد نبودم و نتواستم با او صحبت کنم!
به داخل خانه دعوت شدیم. یک خانه ی روستایی و تروتمیز!
بعد از پذیرایی، دوستانم از وضعیت روستا پرس و جو کردند و قرار شد پس از اقامه نماز در مسجد اهل تسنن که تنها مسجد روستا بود، با همراهی دهیار به منزل یکی از نیازمندان روستا برویم تا ببینیم کاری از دستمان برایشان برمی آید؟
برای پیداکردن خانوارهای نیازمند، نیازی به جست و جوی زیاد نبود و همسایه ی دیوار به دیوار منزل آقای دهیار (که خانه ی همان پسربچه معصوم بود) مقصدمان شد.
🚶🏻به سمت آن خانه رفتیم، چارچوب شلخته ای شبیه یک سردر ابتدای حیاط خانه شان بود، ناهمواری های حوصله سربر از همان اول حیاط شروع می شد، آن طرف حیاط گل های آفتابگردان بلندقدی بودند که بر خلاف جاهای دیگر سربه زیر و پژمرده بودند.
پله های سنگی و دیوار کاهگلیِ قدیمی از یک طرف و ستون هایی از تنه ی درختان و در و پنجره ی کهنه ی چوبی از طرف دیگر؛ همه و همه ورود به منزلی فقیرانه را نوید می دادند.
ایستادم. دستم را زیر چانه ام ستون کردم و با نگاهی خانه ی محقرشان را برانداز می کردم؛
👁 حسین(3) که تصور کرده بود به دنبال شکار یک عکس خوب برای صفحات مجازی هستم با اشاره گفت: «دوربینتو غلاف کن».
پسربچه با نگاه ذوق کرده اش آمد جلوی من ایستاد. برق چشمانش فریاد می زد:«از من عکس بگیر» اوضاع خانه داخل حیاط
از او پرسیدم :« اسمت چیه؟»
گفت: «محمد مراد»
صدای آرام و پر از لرزشش را هیچگاه فراموش نمی کنم.
باید به حرف حسین گوش میکردم و آنجا عکس نمیگرفتم: «بریم تو، برگشتیم کلی عکس می گیرم ازت!»
با همان صدا و خجالت و با کمک تکان دادن سرش گفت: «باشه»
👬 وارد اتاق بزرگی شدیم، تاریکی اتاق و تاریکی روزگارشان طعنه به هم می زد.
نورِ کم لامپ پر مصرفشان –که بالاترین سهمشان از علم و صنعتِ دنیای مدرن بود- ، صندوقچه های قدیمی و فرش را تا حدودی نمایان می کرد؛ فرشی که تار و پود آن، از فرط قدمت بالایش قابل شمارش بود...
پدر محمدمراد که پیرمردی کارافتاده بود که آن طرف روی پتوی مندرسِ تاکرده ای به سختی و به احترام ما نشسته بود.
بیماری او را از پا درآورده بود و تنها دریچه اش به دنیای خارج تاریکخانه اش تلوزیون کوچکی بود که از فرط نداری روی زمین گذاشته بودندکه اتفاقا همان هم خاموش بود!
دیدن یک غریبه که از جایی آن طرف کوه ها به دیدن آنها آمده نشاط را در چشمانشان غوطه ور می کرد اما این نشاط برای فراموشی آن همه درد کافی نبود.
مادر و خواهر محمدمراد مشغول بافتن فرش بودند. فرشی که تنها روزنه ی امید خانواده برای کسب درآمد بود.فرشی که تار و پودش امید و یأس بود. تار و پودی تنیده در هم!
😓 حرف ها که تمام شد بیرون آمدیم، چهره ها لحظه ی بیرون آمدن برافروخته بود، همه گمان می کردند گناهی کرده اند و گناهشان ندانستن حال هموطنانشان است. گمان می کردند بی برقی این خانه از زرق و برق خانه های ماست.
منتظر بودیم که ماشین بیاید و ما سوار شویم، محمدمراد از پنجره سرش را بیرون آورد. دو دستش را زیر چانه اش ستون کرده و بود و لبخند دلگشایی می زد. جای تعلل نبود، بلافاصله عکس گرفتم. مشخص بود که گره نگاه هایمان خبر از دوستی پرمعنایی می داد. دوستی بخاطر حضور من و بخاطر معصومیت محمد مراد.
از کادر پنجره بیرون پرید و به سرعت آمد پیش من. چند عکس دیگر گرفتم و به او نشان می دادم. تا الان خودش را به آن زیبایی ندیده بود.
برقِ دائمی چشمانش این بار حکایت از آن داشت که گویی در لنز دوربینم دریچه ای به تمام دنیا یافته است، لبخندی از جنس درختان سر به فلک کشیده ی روستایشان. استوار و بلندپرواز!
دست هایی که تکان می داد آخرین تصویری بود که از او در ذهنم مانده بود.
👋(3) - حسین، مسئول فرهنگی اردو که از باسابقه های جهادی است.
#سفر_به_سوی_عشق_آباد#محمدمراد#خاطره_نویسی #هجرت_۹۵#گروه_جهادی_روح_الله #دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)
➡️ @jahadirouhollah ⬅️