گروه جهادی روح الله

#محمدمراد
Канал
Образование
Социальные сети
Политика
Религия и духовность
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала گروه جهادی روح الله
@jahadirouhollahПродвигать
694
подписчика
1,03 тыс.
фото
102
видео
155
ссылок
معاونت سازندگی بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی امیرکبیر جهت ارتباط برادران @jahadirohollah جهت ارتباط خواهران @jahadiruhollah_kh ایتا: https://eitaa.com/jahadirouhollah اینستاگرام: Instagram.com/jahadirouhollah بله: https://ble.ir/jahadirohollah
💢 «سفر به سوی عشق آباد » 💢


خاطره شماره 1️⃣ / بخش 4 از 4 بخش

🔰 برترین خاطره مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: محمد سمیعی

♨️ بخش چهارم: وداع با محمد مراد

🔸 در راه بیرون رفتن از بهشتِ محمدمراد در زیر هر قدم شمرده شمرده ای لای سنگ های ناهموار کف حیاط شان چمن سبز می شد.
از چارچوب خانه بازگشتم و محمدمراد را نگاه کردم. باز هم لبخند زد و من باز هم عکس گرفتم. لبخندی مشترک روی صورت های مان نقش بسته بود. کاش مادرش بود و از این نقش ها فرشی می بافت تا ماندگار شود. گرچه نقش این لبخندها هم باید روزی برای زنده ماندن به فروش می رفت.

👁 همه چیز تغییر کرده بود. چارچوب حیاط، قابی برای لبخند دلنشین محمدمراد شده بود و گل های آفتابگردان، زمینه ی عکسش شده بودند و خالق عکس به جای دوربین، قلب من بود.

🚙 همه در حال سوار شدن و رفتن سمت شهر بودیم. با تکان دادن دست هایم می خواستم آخرین خداحافظی را با محمد مراد داشته باشم. شاید دیگر او را تا آخر عمر نمی دیدم.

ناگاه با اشارت صورت به من گفت: «بیا»
به دوستانم گفتم: «صبر کنید الان میام»
بدون آنکه متوجه شوم دوربینم را جا گذاشتم. دیگر نیازی به او نداشتم. در به تصویر کشیدن حقیقت زندگی محمد مراد دسخت وامانده و به درد نخور بود.
همه ی ساختارهای احمقانه در همشکسته بودند. از نگاه های ناروای من به در و دیوار خانه ی محمدمراد تا قاب مستطیلی نافرمی که می خواستم تمام معانی را در آن جا دهم.
به سمت محمدمراد رفتم... چشمانش برق می زد اما نه مثل همیشه. برق، برقِ ترس بود.
نزدیکتر که شدم با صدای لرزان گفت:«بیا»
خم شدم که صدای آرام پر از خجالتش را بشنوم. ناگهان دستم را گرفت و گفت :«با من بیا»

🌻 خیلی تعجب کرده بودم. من را دنبال خود کشاند به سرعت از چارچوب در عبور کردیم. مات و مبهوت شده بودم و خودم را به دستان کوچکش داده بودم. از قدم هایش جاماندم. با خود فکر می کردم که چه میخواهد بگوید.
همه چیز بیش از پیش معانی خود را از دست داده بود. هیچ چیز را متوجه نمی شدم. فضا عقل و هوشم را گرفته بود! بوی کاهگل از یک طرف، تصویر آفتابگردان ها که از کنارشان میگذشتیم از یک طرف...
به پشت آفتابگردان های حیاط رسیدیم.
ایستاد.
من را نگاه کرد و با ترس و لرز فراوان دستش را داخل جیبش کرد .
دستم را گرفت و چیزی داخل آن گذاشت و گفت:«این برای توه»
با صدای الکن گفتم:«م م م من؟»
- آره
- م م م ممنون ولی....
زبانم بند آمده بود. دستش را از دستانم که برداشت پلک هایم را باز و بسته میکردم که درست ببینم:
یک گردنبند دستباف که با رشته هایی از دانه های سفید و مشکی خیلی ریز تسبیح بافته شده بود. پایین آن مانند یک پلاک بهم میخورد که روی آن عبارتی نقش بسته بود: «یاالله»
به سختی حرف هایم را ادامه دادم: این چه قشنگه. واقعا برای من؟
- بله. ولی به کسی نشون نده
- می تونم به دوستام نشون بدم؟
-آره ولی خانواده ام نفهمن.
می ترسید. شاید این ارزشمندترین چیزی بود که داشت.

آخرین وداع ما تمام شد و بعد آن هیچوقت محمدمراد را ندیدم. اما هدیه ی او برای همیشه ارزشمندترین داشته ی من بود. گردنبند دستبافی که در میان دانه دانه ی تسبیحش نگاه ها و لبخند های محمد مراد پنهان کرده است.
درست مثل قلب چهل پاره ام که احساسات لبریز شده ی آن لحظات را در بغض هایم پنهان میکند...



#سفر_به_سوی_عشق_آباد
#محمدمراد
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 «سفر به سوی عشق آباد » 💢


خاطره شماره 1️⃣ / بخش 3 از 4 بخش

🔰 برترین خاطره مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: محمد سمیعی

♨️ بخش سوم : خانه ی روشن محمد مراد

🔸 به «غلامان» و محل اسکان مان برگشتیم اما پر واضح بود که قلب هایمان در «تکله قوز» جامانده بود. جامانده ای بی قرار و بی تاب که قبل از دیدن «محمد مراد»، همجنس برخی خانه های روستا از سنگ ساخته شده بود!
شب ها برق چشمان محمد مراد بی خوابمان کرده بود و روزها تاریکِ تاریکی اتاق محقر خانه یشان شده بود.
با حسین و مابقی گروه پنج نفره مان تصمیم گرفتیم که برای التیام وخامت اوضاع چند خانوار چند بسته ی غذایی تهیه کنیم.
قلب جامانده ی در «تکله قوز» و وخامت حال ساکنانش، قاعده ی عقلیِ ماهیگیری یاد دادن به جای ماهی به خوردشان دادن را از یادمان برده بود. آن زخم های عمیق کمک سریع ما را میطلبید.
چند روز بعد پول های جمع شده ی بچه ها را به شهر بردیم و هر چه برای گذراندن چند ماه زندگی لازم بود خریدیم. دهیار جوان روستا نام دوازده خانوار را به ما داده بود.
و صبح فردایش با شوق و لذت به سمت «تکله قوز» رفتیم.

👁 یاد حرف چشم پزشکی که چند وقت قبل معاینه ام کرده بود افتادم:«چشمانت خشک شده است، خوب نمی توانی ببینی»
قطره های چشم را به خشکزارِ چشمانم ریختم، شاید که نگاهم شفاف تر شود. شفاف مثل قطره های اشک!
قلعه ی سبز روستا را در هم شکستیم و برای گره گشایی از لبخند های فراموش شده به دل خانه ها زدیم.
هر خانه که میرفتیم یک زخم بر قلبِ جامانده اضافه می شد. قلب مان درست مثل همان توپِ بازیِ کودکانِ روستا چهل پاره شده بود. گویی آهنگری خشمگین با سوهان بر جان تکه اهنی افتاده باشد. این قلب آهنین هر چه بیشتر زخم میخورد، جلا و شفافیتش هم بیشتر می شود. هر ثانیه قلب نرم تر از آهن و درد سخت تر از سوهان میشد. 💔

🏚 یازده خانه ی کهنه و خانواده بی کس را گذراندیم و تنها یک خانه مانده بود. همان خانه ی کهنه با چارچوب زهوار در رفته و دیوار پوسیده ی کنار خانه ی دهیار؛ «خانه ی محمد مراد»
خانه ای که بیش از همه معنی انتظار را داشت. انتظار من برای دیدن محمد مراد و انتظار او برای دیدن من.

به جلوی خانه ی محمد مراد رسیدیم. دوئل من و همه ی معانی خفته در این خانه پیشرو بود. این بار که دست پر آمده بودیم میخواستم دلی از عزا دربیاورم و تا می توانم از محمد مراد و خانه شان عکس بگیرم.
«محمد مراد» به پیشواز آمد. جلوی آفتابگردان ها ایستاد، گل های پژمرده ی همین چند روز پیش، رو به آسمان، نیایش میکردند.
با لبخند به «محمدمراد» رسیدم. اشک شوق در چشمانم جمع شد. نگاه هایم شفاف تر شد.
قدم به خانه ی کوچکشان گذاشتیم. دیگر مثل قبل تاریک نبود، از روزنه ی سقف خانه که برای تهویه گذاشته بودند پرتو نور به داخل اتاق می آمد و با گذشتن از سیاهی ها و دلتنگی ها، به تابلوی ساده و بی آلایش روی دیوار میزد که روی آن نوشته شده بود :«یاالله»

👁 همه چیز تغییر کرده بود. محمدمراد کنارم نشست و با من عکس گرفت. لبخندهای پدرش از اعماق وجود بود. اِسممان راپرسید و از حسین خواست روی یک برگه بنویسد. فهمیدم برای دعا کردن در نماز شب می خواهد. سرم را پایین انداختم، این خانه در شب هایش هم تاریکی ندارد چه برسد به روزهایش.
از تاریکی و کدری که بار قبل حس میکردم خبری نبود. شاید آن تاریکی رهآورد چشم بیمارِ شهرنشین من بود! شاید مشکل در نگاه کردن من بود، همان چیزی که چشم پزشک گفته بود... شاید...


#سفر_به_سوی_عشق_آباد
#محمدمراد
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 «سفر به سوی عشق آباد » 💢


خاطره شماره 1️⃣ / بخش 2 از 4 بخش

🔰 برترین خاطره مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: محمد سمیعی

♨️ بخش دوم: خانه ی تاریک محمد مراد

🔸 از پله ها که بالا رفتیم بیشتر روستا زیر پایمان بود. می شد هر جور که می خواستی دوربین را به سمت باغ ها و درخت ها می گرفتی و برای چند لحظه عکسی از نوع طبیعت خلق می کردی! از این بالا فقط زیبایی های روستا دیده می شد.

👧🏻 ناگاه متوجه یک دختر بچه ی زیبا و نازنین شدم. انگار دختر دهیار بود. از چهره و لباس هایش مشخص بود اوضاع آنها از دیگران کمی بهتر است.شکار لبخند این دختر سه-چهار ساله تنها کاری بود که تا جمع شدن دوستانم انجام می دادم. افسوس که زبان ترکمنی بلد نبودم و نتواستم با او صحبت کنم!
به داخل خانه دعوت شدیم. یک خانه ی روستایی و تروتمیز!
بعد از پذیرایی، دوستانم از وضعیت روستا پرس و جو کردند و قرار شد پس از اقامه نماز در مسجد اهل تسنن که تنها مسجد روستا بود، با همراهی دهیار به منزل یکی از نیازمندان روستا برویم تا ببینیم کاری از دستمان برایشان برمی آید؟
برای پیداکردن خانوارهای نیازمند، نیازی به جست و جوی زیاد نبود و همسایه ی دیوار به دیوار منزل آقای دهیار (که خانه ی همان پسربچه معصوم بود) مقصدمان شد.

🚶🏻به سمت آن خانه رفتیم، چارچوب شلخته ای شبیه یک سردر ابتدای حیاط خانه شان بود، ناهمواری های حوصله سربر از همان اول حیاط شروع می شد، آن طرف حیاط گل های آفتابگردان بلندقدی بودند که بر خلاف جاهای دیگر سربه زیر و پژمرده بودند.
پله های سنگی و دیوار کاهگلیِ قدیمی از یک طرف و ستون هایی از تنه ی درختان و در و پنجره ی کهنه ی چوبی از طرف دیگر؛ همه و همه ورود به منزلی فقیرانه را نوید می دادند.
ایستادم. دستم را زیر چانه ام ستون کردم و با نگاهی خانه ی محقرشان را برانداز می کردم؛

👁 حسین(3) که تصور کرده بود به دنبال شکار یک عکس خوب برای صفحات مجازی هستم با اشاره گفت: «دوربینتو غلاف کن».
پسربچه با نگاه ذوق کرده اش آمد جلوی من ایستاد. برق چشمانش فریاد می زد:«از من عکس بگیر» اوضاع خانه داخل حیاط
از او پرسیدم :« اسمت چیه؟»
گفت: «محمد مراد»
صدای آرام و پر از لرزشش را هیچگاه فراموش نمی کنم.
باید به حرف حسین گوش میکردم و آنجا عکس نمیگرفتم: «بریم تو، برگشتیم کلی عکس می گیرم ازت!»
با همان صدا و خجالت و با کمک تکان دادن سرش گفت: «باشه»

👬 وارد اتاق بزرگی شدیم، تاریکی اتاق و تاریکی روزگارشان طعنه به هم می زد.
نورِ کم لامپ پر مصرفشان –که بالاترین سهمشان از علم و صنعتِ دنیای مدرن بود- ، صندوقچه های قدیمی و فرش را تا حدودی نمایان می کرد؛ فرشی که تار و پود آن، از فرط قدمت بالایش قابل شمارش بود...
پدر محمدمراد که پیرمردی کارافتاده بود که آن طرف روی پتوی مندرسِ تاکرده ای به سختی و به احترام ما نشسته بود.
بیماری او را از پا درآورده بود و تنها دریچه اش به دنیای خارج تاریکخانه اش تلوزیون کوچکی بود که از فرط نداری روی زمین گذاشته بودندکه اتفاقا همان هم خاموش بود!
دیدن یک غریبه که از جایی آن طرف کوه ها به دیدن آنها آمده نشاط را در چشمانشان غوطه ور می کرد اما این نشاط برای فراموشی آن همه درد کافی نبود.
مادر و خواهر محمدمراد مشغول بافتن فرش بودند. فرشی که تنها روزنه ی امید خانواده برای کسب درآمد بود.فرشی که تار و پودش امید و یأس بود. تار و پودی تنیده در هم!

😓 حرف ها که تمام شد بیرون آمدیم، چهره ها لحظه ی بیرون آمدن برافروخته بود، همه گمان می کردند گناهی کرده اند و گناهشان ندانستن حال هموطنانشان است. گمان می کردند بی برقی این خانه از زرق و برق خانه های ماست.
منتظر بودیم که ماشین بیاید و ما سوار شویم، محمدمراد از پنجره سرش را بیرون آورد. دو دستش را زیر چانه اش ستون کرده و بود و لبخند دلگشایی می زد. جای تعلل نبود، بلافاصله عکس گرفتم. مشخص بود که گره نگاه هایمان خبر از دوستی پرمعنایی می داد. دوستی بخاطر حضور من و بخاطر معصومیت محمد مراد.
از کادر پنجره بیرون پرید و به سرعت آمد پیش من. چند عکس دیگر گرفتم و به او نشان می دادم. تا الان خودش را به آن زیبایی ندیده بود.
برقِ دائمی چشمانش این بار حکایت از آن داشت که گویی در لنز دوربینم دریچه ای به تمام دنیا یافته است، لبخندی از جنس درختان سر به فلک کشیده ی روستایشان. استوار و بلندپرواز!
دست هایی که تکان می داد آخرین تصویری بود که از او در ذهنم مانده بود. 👋


(3) - حسین، مسئول فرهنگی اردو که از باسابقه های جهادی است.

#سفر_به_سوی_عشق_آباد
#محمدمراد
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 «سفر به سوی عشق آباد » 💢


خاطره شماره 1️⃣ / بخش 1 از 4 بخش

🔰 برترین خاطره مسابقه #خاطره_نویسی سال 1395

📜 خاطره از: محمد سمیعی

♨️ بخش اول: ورود به روستا - آشنایی با محمد مراد

🔸 گذر از مزرعه های چشم نواز آفتابگردان و تپه های سبزِ درخت زیبای ارس(1)، از جاده ای پر فراز و نشیب و خاکی به سمت روستایی رفتیم که مردمِ غلامان(2) خود از محرومیت و فقر آن دم می زدند و می نالیدند.
سختیِ راهِ ناهمواری که بعضی زمستان ها به علت بارش بسته می شد،
حس و حال بی نظیر گروه پنج نفره ای که از گروه عمرانی و فرهنگی جدا شده بود و به سمت این روستا می رفت،
رفتن به سمت نزدیک ترین روستا به ترکمنستان –کشور عشق آباد- همه و همه باعث می شد یک نام برای آلبوم عکس های اردویی که به عنوان عکاس گرفته بودم زیر لب تکرار شود:
♨️ «سفر به سوی عشق آباد»

تپه های عریانِ دورترین نقطه از بخشِ مرزی غلامان را که پشت سر گذاشتیم تابلوی رنگ رفته ای که گویی روزگاری رنگ نارنجی داشته، چشممان را دزدید :
«روستای تکله قوز»
روستایی محصور میان چند کوه و تپه...
سرسبز میان خشکی...
درختانِ بلند و تنومند چنان خانه های سنگی و کاهگلی را پوشانده بودند که گویی قلعه ایست استوار با حصاری از سرسبزی !
انگار تابلویی متحرک از جنس نقاشی های آبرنگ پیشرویمان بود.
از ورودی روستا که گذشتیم تمام این زیبایی شناختی های سورئال جای خودش را به سیاهی ها و محرومیت های واقع گرایانه داد...
کودکانِ خردسالی که روی شنِ زبر، با وسایل بازیِ قدیمی داشتند بازی می کردند...

📷 با دیدن من و دوربینم چنان انگشت بر دهان مرا نگاه می کردند که برای گرفتن عکس باید با چیزی سرگرمشان می کردیم. چیزی مثل خوراکی... حتی شده یک کلوچه ی ساده که شاید همین چیز ها را هم چند ماه یکبار هم به خود نمی دیدند.
از چهره ی زرد و جسم کوچکشان مشخص بود تغذیه ی مناسب ندارند. محیط همان ورودی روستا هم اصلا تناسبی با قلعه ی چشم نوازِ اول روستا نداشت.
مشغول بازی کردن و عکس گرفتن با بچه های روستا شدیم که مردی لاغراندام را دیدیم که گویی چندین سال در بیابانی بدون آب و غذا زندگی کرده باشد و خدا در خلق او پوستی را روی استخوان کشیده باشد!
نزدیک تر آمد، سن خیلی بالایی هم نداشت اما چهره اش پیر شده بود. از او خواستیم ما را پیش دهیار روستا ببرد. داخل کوچه جلوتر از همه ی ما راه می رفت.
پیرزن های خمیده ای که روی پله های خانه هایشان نشسته بودند، کودکانی که بدون وسیله ی بازی مناسب و با یک توپ چهل پاره (به جای چهل تکه) ، مشغول خندیدن و ایجاد کردن سرو صدا بودند، زنان جوانی که با لباس های محلی رنگارنگ و محجبه شان عبور میکردند و...
این ها چیزهایی بود که همزمان با قدم زدنمان در کوچه ی منتهی به منزل دهیار دیدیم.
مردِ لاغر اندام گفت: بایستید تا می آیم. از پله های سنگی متعدد منزل دهیار بالا می رفت که او را صدا بزند.

♨️ گرم صحبت در مورد فضای روستا بودیم که پسربچه ای از خانه ی دیوار به دیوار دهیار –که سطح ساختمانش خیلی پایین تر از بقیه ی منازل بود و با یک باران امکان ریزش داشت- سر بیرون آورد، معلوم بود از حضور غریبه ها در روستا تعجب کرده است.
من و دوربینم را که دید، لبخند معصومانه ای لبهایش را گل نما کرد! تعلل نکردم و لنز دوربین را به سمت او بردم و زوم کردم. شاید کمی ترسید چون اولین بارش بود که یک نفر با یک دوربین بزرگ از او عکس می گرفت. دست هایش را به هم گره زد و مودبانه ایستاد. عکس را گرفتم. شوق در تار و پود صورتش نمایان بود.
همینطور که غرق نگاه گیرای پسربچه بودم پسری جوان -شاید سی ساله- آمد و خود را دهیار معرفی کرد. با آغوش باز و مهمان نوازی ما را به منزل خود، درست در بالای پله های سنگی کنار خانه ی آن پسر بچه دعوت کرد. برایش دست تکان دادم و گفتم: «برمی گردم».

(1) - نوعی پوشش گیاهی که در کوه ها و تپه های شمال غرب ایران یافت میشود.
(2) - غلامان، واقع در استان خراسان شمالی – شهرستان راز و جرگلان

#سفر_به_سوی_عشق_آباد
#محمدمراد
#خاطره_نویسی
#هجرت_۹۵
#گروه_جهادی_روح_الله
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️ @jahadirouhollah ⬅️
💢 #مسجد_مردمی 💢

🕌 ‎مسجد ساده ای بود...
هیچ چیز اضافه ای هم نداشت.
یک بلندگوی قدیمی برای پخش اذان در کل روستا
یک ساعت قدیمی روی دیوار
چند مهر سیاه برای برادران اهل تشیع که به #روستا می آیند
یک #محراب بسیار ساده که #مسجد را از یک منزل متمایز کند
و تعدادی سجاده و قالیچه ی بهم چسبیده که هر کدام از خانوار های روستا یکی از آنها را به مسجد اهدا کرده بود.
مسجد متعلق به همه ی مردم بود. از دهیار جوان و کشاورز زحمتکش تا #محمدمراد و خانواده ی فقیرش...
همه به نوعی در تشکیل #نماد_اسلام در روستایشان سهمی داشتند...
نه نشانی از تجمل پر از تناقض مساجد و بناهای مذهبی بود و نه مستضعفان با دیدن مسجد، ریشه ی تمام بدبختی ها را مسجد و متولی اش میدانستند.

#اردو_جهادی #روستای_تکله_قوز #غلامان #خراسان_شمالی
#گروه_جهادی_روح_الله #بسیج_دانشگاه_امیرکبیر

🗣: از محمد مهدی سمیعی نژاد

پ.ن. : عکس از مجموعه عکس های اردوی جهادی تابستان 95 که افتخار #حضور و عکاسی داشتم.😊
پ.ن.: با دیدن این عکس بیشتر از اینکه یاد آن مسجد ساده بیافتم یاد یکی از کارمندهای!!! یک مسجد در تهران افتادم که افتخارشان این بود که برای ساختن محراب 800 میلیون خرج شده است.
#مسجد #اهل_تسنن #وحدت #مرگ_بر_اشرافیت_مساجد #مرگ_بر_مروجان_اشرافیت

#جهادی_روح_الله
#گروه_جهادی_روح_الله
#هجرت_۹۵
#دانشگاه
#دانشگاه_صنعتی_امیرکبیر #دانشگاه_امیرکبیر #امیرکبیر
#جهادی

.: گروه جهادی روح الله :.
(دانشگاه صنعتی امیرکبیر)

➡️@jahadirouhollah⬅️

https://instagram.com/p/BPSAm5bgerJ/