در دالانِ غمِ سیونهمین ماهای که هنوز پرستشی برجاست، عشق به سان شمعی سوسو میزند؛ نورش گرم، اما زخمِ شعلهاش بر جانِ شب نشسته است. و من در لابهلای هزار پچپچِ ناگفته و بغضهای خفته، گمشدهی نامِ توام.
شب، سنگینتر از پیش بر سینهام نشست، و ماه در آبیِ خاموش آسمان خندید؛ گویی طعنهای به جانِ خستهام میزد. اگر فردا نیاید، چه غم؟ جهان، قرنهاست که به لبخندِ من نیازی ندارد. چگونه بگویم که حتی مرگ نیز مرا نمیپذیرد؟ چه تلخ است بازگشتن به این خاک، وقتی حتی آسمان نیز مرا نمیخواهد. مرا در آغوشِ خاموشیات بگیر که دل از این آبیِ جهان بریدهام. دلم در هزار پاره فرو ریخته، اما هنوز نفس میکشم؛ نفسهایی که هر یک خیانت است به رهایی. و تو، ای شبِ بیرحم، بارِ این خفت را به یادگار نگهدار؛ که در شکستِ مرگ نیز، مرا نصیبی نبود.
میان حجمی از سکوت، هر شب گور واژگانی را که بر من نهاده بودی، میگشایم؛ کلماتی که در ظلمتِ ایام، چون مشعلِ حیات در رگهایم میتابیدند. آنها را پرستیدم، چنانکه گویی مقدسانِ عشقاند. اکنون اما، در هر سایه و لبخندِ بیگانه، ردای آنها را میبینم که چون برگهای خزان، بر خاک ریختهاند. چگونه واژههایی را که با جانم پیوند داشت، در دهانِ اغیار افکندی؟ هر حرفی که در گوشم نجوا میشد، در لبهای دیگران به هزل بدل شد، و هر نجوایی که زخمهایم را مرهم بود، به خنجری دو سر مبدل گشت. اکنون، میان گلویم سنگینی آن جملهها را میفشارم، گویی زنجیرهایی باشند بر خاطراتی که تعلق حقیقیشان به من نیست. واژگانی که با هر بازخوانی، خون بر رگهای روحم میریزند و در دهانِ دیگران، به تلخی میچرخند. بگو، چون جامهی عهد از تنم ربودی، بر قامت کدامین غریبه آویختی؟ به کدام چشم بیگانه، آن نجوای مقدس را پیشکش کردی؟ و من تنها یک پرسش دارم.. آیا در عمق آن سخنان که روزی نام مرا داشتند، هیچ شعلهای هنوز زنده است؟