شب، سنگینتر از پیش بر سینهام نشست، و ماه در آبیِ خاموش آسمان خندید؛ گویی طعنهای به جانِ خستهام میزد.
اگر فردا نیاید، چه غم؟
جهان، قرنهاست که به لبخندِ من نیازی ندارد.
چگونه بگویم که حتی مرگ نیز مرا نمیپذیرد؟
چه تلخ است بازگشتن به این خاک، وقتی حتی آسمان نیز مرا نمیخواهد.
مرا در آغوشِ خاموشیات بگیر که دل از این آبیِ جهان بریدهام.
دلم در هزار پاره فرو ریخته، اما هنوز نفس میکشم؛ نفسهایی که هر یک خیانت است به رهایی.
و تو، ای شبِ بیرحم، بارِ این خفت را به یادگار نگهدار؛ که در شکستِ مرگ نیز، مرا نصیبی نبود.