📚داستان های جالب وجذاب📚

#ادامه_دارد_ان‌شاالله
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
852
ссылки
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_چهاردهم

🌸🍃رفتم پیشش و سلام کردم و گفتم میشه چند دقیقه بیاین سالن....

رفتیم و گفتم راستش منم میخوام مثل شما چادری بشم من عاشق چادرتون شدم دوست داشتم یه دوست دینی داشته باشم...
اونم گفت تو پیش قدم شدی خیر و ثواب دوستیمون رسید به تو... 😍

واقعا همون خواهری که تو مسجد باهاشون اشنا شدم راست گفتن خواهر برادرای دینی خیلی دلسوزن...

خــدایا تــو چــقدر مـــهربــانی... #یــاالله تــو آرام جــان منـی من الان چـقدر با عــــ👑ـذت زندگی میکنم
خدایا تو منو از ذلت به عزت رسوندی...
با تـو چـقدر #آزاد زنــدگی میـکنم
#خــــدایــــا مــن بــخاطر #رضــای خـودت از گناه فاصـله گرفتم...

خــدایــا #لـــبــخنــد رضایت تو می ارزه به تموم درد ها و عذاب هایی که کشیدم😔

🌸🍃چند روز از دوستیمون میگذشت یه روز وقتی با هم حرف میزدیم فهمیدم که ایشون همون دختری هستن که سال قبل وقتی رفتم کلاس دوستم که منو لو داده بود و گفتم که یه دختر محجبه دیدم....😳
وقتی فهمید من همون دختر شروری هستم که سال قبل با اون دختر دعوا کردیم اصلا باور نمیکرد😐....

همش با خودش میگفت خدا اگه بخواد یکیو هدایت کنه از کجا به کجاش میرسونه....

به دلیل یک سری از مشکلات نمیتونستم برم واسه خریدن چادر....
و من همچنان استغفار میکردم

فکرم همش درگیر چادر بود که خواهر بزرگم زنگ زد و گفت الحمدلله مشکل حل شده و عصر اماده شم برای رفتن به بازار و خریدن پارچه برای چادر... 😍
پارچه رو برای یکی از دوستای خواهرم بردیم و گفتن چند روز دیگه چادراتونو تحویل بگیرید....
وقتی رفتیم واسه تحویل گرفتن چادرامون این خواهر دینیمون واسمون نقابم دوخته بود الحمدلله که چه حس قشنگی بوووود ...😍😍

وقتی اولین بار رفتیم نقاب خودشونو بهمون نشون داده بودن و من چون خیلی ازش خوشم اومده بود و امتحانشم کرده بودم،، واسه هردومون منو خواهرم نـقـاب دوخته بود و گفت داشته باشیدش هر وقت و زمانی تصمیم گرفتید میتونید بزنید🥰...

فرداش واسه اولین بار چادرمو واسه مدرسه سرم کردم....
راستش وقتی وارد سرویس مدرسه شدم و همه یه جور عجیبی منو نگاه میکردن و استرس عجیبی داشتم واسه همین من که صندلی ۳ بودم رفته بودم رو صندلی ۴ نشستم...🙈

بعد که به خودم اومدم دیدم که چه ابروریزی کردم خیلی اروم پا شدم و رفتم جای خودم... 😂😕

🌸🍃خواستم قبل از همه برم پیش دوست گلم تو سالن بودن که اونم رسید یکدفعه منو دید وایساد و منو نگاه میکرد منم از دور سلام کردم و همو بغل کردیم هی میگفت ماشاالله یه دور بزن ببینم....
با اینکه الان فقط دو ماه از چادری شدنم میگذره اما خیلی بهش عادت کردم و واسه هر جایی سرم میکنم😍🌺
از اون روز زخم زبون های مردم شروع شد پیش از همه عمه خودم بود که تو مطب دکتر منو دید و بهم گفت #داعش... ادم ازت میترسه... 😔

واسه چی واقعا... چون من از الله میترسم؟؟ چون رضایت الله واسم مهمه؟؟....
زخم زبان ها و قهر مردم رو به جون میتونم بخرم ولی غصب و قهر الله رو نه... 😍👍

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_سیزدهم

🌸🍃و بعد هردو سکوت کردیم تو دلم غوغا بود با خودم گفتم خدایا تو که دستور و فرمانی به بنده هات نمیکنی که به صلاح شون نباشه خدایا توکل میکنم به خودت و گفتم این چادرا چه مدلایی دارن... 😍
خواهر عزیزم فهمید تصمیممو گرفتم که چادری بشم زوق کرد و انواع مدلای چادر ها رو واسم توضیح داد...
بعد بهش گفتم من هیچ دوست دینی ندارم تو مدرسه بین ۶٠٠_۵٠٠ نفر فقط یه دختر چادری هست و من و یه دختر دیگه هم محجبه هستیم ولی چادری ن...
گفت برو باهاش دوست شو😳 گفتم چجوری اخه من حتی نمیدونم اسمش چیه گفت اشکالش چیه برو پیشش و بگو میخوام باهات دوست بشم~مثل بچه ها😅~

گفت بهش بگو عــاشــق چــادرتون شــدم...👑
یه حرفش خیلی روم تاثیر گذاشت گفت: «باور کن خواهـر بـرادرای دینی خیلی دلـسـوزن»
کم کم مسجد تموم شد همو بغل کردیم و و ازش خواستم واسم دعا کنه...
اونروز عصر رفتیم خونه خواهرم و تموم حرفای اون خواهر دینی رو براش تعریف کردم گفتم من تصمیم گرفتم چادر سرم کنم...
خواهرم گفت منم امروز زنگ زدم واسه یکی از دوستام که چادری خواستم بپرسم چه نوع پارچه ای واسه چادر مناسبه.... 😌👌

🌸🍃خدایا تو اگه بخوای یکیو هدایت کنی از کجا به کجا میرسونیش الله اگه بخواد کسیو هدایت کنه حتما کسی یا چیزی واسطه قرار میده...
و من همچنان به استغفار ادامه میدادم فردا شنبه بود و مدرسه داشتم...
یعنی واقعا برم و با اون خانوم چادری دوست بشم...
ولی من تصمیممو گرفته بودم...
فردا صبح وقتی رسیدم مدرسه کیفمو کلاس خودمون گذاشتم و به طرف کلاس اون دختر چادری حرکت کردم....
به کلاسشون نگاه کردم دیدم داره با چند تا از دوستاش حرف میزنه... 😍
حالا چجوری برم کلاسشون... چی بگم اخههه😣
یکم دم در کلاسش قدم زدم با خودم گفت همش وسوسه های شیطانه مطمئنا خیلی خوشحال میشه
به خودم گفتم این فرستو از دست خودت نده اون دختر میتونه خیلی بهت کمک کنه سواد دینیتو ببره بالا....
با گفتن «اعوذ باالله من الشیطان رجیم»
وارد کلاس شدم... 😊


#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_دوازدهم

🌸🍃بعد اون سه روز استغفار کردن جمعه بود و اونروز نمی خواستیم بریم مسجد ولی مادرم گفت که خواهر کوچیکم از صبح خودشو اماده کرده و میریم مسجد...
حاظر شدیم و با بابام و مامانم و خواهر کوچیکم راه افتادیم به محض رسیدن به مسجد یکی از خانومای مسجد رو که میشناخیم دیدم که با یه خانم جوان وایساده بودن منم سلام کردم و دست دادم با اون خانوم و خانم جوانی که کنارش بودن رو نمیشناختم ولی با هم سلام و احوالپرسی کردیم...
یه خانم ۲۳_۲۴ ساله بود که چادر سرش بود و خیلی متین و اروم بودن....
🌷ســبحـان الله🌷
انگار سال ها بود همو میشناختیم...
اولاش در مورد محل خونمون و اینا حرف زدیم اما کمی گذشت خودمم نمیدونم چی شد این سوالو ازشون پرسیدم☺️ گفتم خیلی وقته چادر سرتون میکنید گفته بله گفتم وقتی ازدواج نکرده بودید و دختر بودید هم چادر سر میکردید گفت بله😍
خیلی خانوم مهربون و خوبی بودن گفتم منم خیلی دوست دارم چادر سرم کنم گفت پس چرا سرت نمیکنی...
منم چون جواب درست و حسابی و منطقی نداشتم بدم فقط مِن مِن میکردم اونم گفت دیدی وقتی میخوای کار بدی انجام بدی شیطان وسوسه ت میکنه و خیلی زود انجامش میدی ولی اگه بخوای کار خیر و خوبی انجام بدی شیطان هزار تا وسوسه و شک و تردید میزاره تو دلت اگه به حرفم گوش میدی معطلش نکن همین فردا صبح برو و چادر بخر...

منم سکوت کرده بودم انگار میخواستم بیشتر از چادر برام بگه ایشون ادامه دادن و گفتن تو یه قدم واسه #الله بردار باور کن الله بیشتر و بیشتر پشتتو میگیره و هدایتت میکنه.... معطلش نکن همین فردا صبح برو واسه خریدن چادر👌
هیچ وقت چنین حسی رو تجربه نکرده بودم انگار خیلی وقت بود منتظر چنین کسی بودم که واسم از این حرفا بزنه
هردومون سکوت کرده بودیم که خــواهر عــزیـــزم~همون خانوم چادری~ گفت: «حس خیلی خوبیه... باور کن»
یک دفعه اشک تو چشام حلقه زد و گفتم:
«معلومه... »😍

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_یازدهم

🌸🍃راستش از باز شدن مدرسه خیلی میترسیدم از این که دوستام با حرفاشون یا رفتاراشون به ایمانم لطمه بزنند شبا وقتی بیدار میشدم واسه استغفار و نماز بشدت از الله میخواستم که یه دوست دینی بهم بده در مدرسه...
تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شدن تقریبا نصف مدرسه منو میشناختن و زخم زبان ها شروع شد همه میپرسیدن چیشد اینجوری شد و از کی باحجاب شدی....
ولی من به کسی گوش نمیدادم بلکه به خودم #افـتخـار میکردم
وقتی جمعه ها خانوادگی میرفتیم مسجد... وقتی دخترا و خانومای چادری رو میدیدم بدون اختیار اشک تو چشام حلقه میزد و تو دلم میگفتم خدایا #قسمتم کن... 😔
اوایلش با اینکه باحجاب بودم اما کمی ارایش میکردم اما کم کم ارایش کردن رو هم #ترک کردم و سادگی حجابو احساس میکردم...

🌸🍃اما مهم تر از همه
تقریبا ۵ ماه از باز شدن مدرسه میگذشت که یکی از روز ها کلیپی از بهترین داعی این دین مبارک«ماموستا سوران عبدالکریم» را شنیدم که از #استغفار حرف میزد ماجرای چند نفر از خواهرا و برادرای دینی رو تعریف کردن که چقدر برکت تو زندگیشون داشته و تاثیرات مثبت و خوبی داشته

بعد از دیدن این کلیپ تصمیم گرفتم منم شروع کنم به
#استغفار...
استغفرالله...
استغفرالله و اتوب الیه...
سه روز گذشت و من تو خونه کار میکردم استغفرالله میگفتم تو مدرسه استغفرالله میگفتم.

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_دهم

🌸🍃اون روز عصر توکل کردم به الله و به علی گفتم انلاین شه...
بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمش👋

بیشتر از این نمیتونم نافرمانی خدا رو بکنم👋

تا کی گناه تا کی حرام تا کی در قهر خدا بودن👋

«اَلَم یَعلَم بِاَن الله یریٰ»
؟؟؟
«ایا نمیدانند که خدا انها را می بیند »
بهش گفتم من از الله میترسم میخوام برگردم پیش الله از این به بعدش هرچی الله بخواد.... 😊
برای همیــــشه از علی #خداحافظی کردم
گوشی رو گذاشتم کنار و پا شدم
رفتم تو ســـجده با تمام وجودم اشک ریختم و گریه کردم و گفتم:

«حَسبُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل»

«حَـسبـُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل»
.....نعم المولی و نعم النصیر....

خدایا دیگه از این به بعد تو برام کافی هستی،، دیگه خودت بهترین وکیلی برای زندگیم... و با تمام وجود از الله خواستم علی رو هدایتش کنه
منی که تا این حد علی رو دوست داشتم به الله قسم دیگه دلم براش تنگ نمیشد به همین راحتی دیگه نمیخواستم حتی تصادفی ببینمش و تمام اینها به برکت توکلم بر الله بود به برکت این بود که الله خودش فرموده هر کس فقط بخاطر رضای الله حرامی رو ترک کنه من بهتر از اونو از راهی که فکرشم نمیکنه بهش میدم...🌈

🌸🍃دیگه تو دام شیطان و پیروی از شیطان کافیه...
چقدر خوشــحال بودم اون روز چقدر احـساس راحتی و آرامـش میکردم☺️

از اون روز به بعد شبا سوره ملک میخوندم قبل از خواب نماز وتر میخوندم و جمعه ها هم سوره کهف میخوندم... نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشدم و استغفار میکردم و نماز میخوندم...🙂🌹

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عذت

#قسمت_نهم

🌸🍃اون اقا توصیه کردن اذکار صبح و شام رو همیشه بخونم و قسمتی از سوره بقره رو هر روز بخونم...
خدایا سوگند به نامت که کلمات #پاکت شفا است درمان است برای هر آنچه در سینه ها است این قران معجزه میکند تو قلب هر ادامی باشه اروم میکنه هر قلبی رو...
برگشتیم خونه و من شاید بعد چندین سال احساس به این خوبی رو نداشتم
تصمیم گرفتم دیگه مواظب قلب خودم باشم و به هیچ کسی حتی علی اجازه ورود ندم یکی از یادگاری های علی که یه شاخه گل رز بود و من هنوزم نگهش داشته بودم تصمیم گرفتم بندازمش دور مثل بقیه خاطراتم... ☺️
حالم روز به روز بهتر میشد

شده بودم شاگرد اول کلاس و به خوبی درس میخوندم...
۴ ماه گذشت من زندگیمو خیلی خوب ادامه میدادم و ماه مبارک رمضان بود یعنی رمضان سال قبل که خودمم نمیدونم چی شد که خواستم محجبه بشم به بابام گفتم هد و ساق دستی زرد دوست دارم بخرم🌼

یه روز علی پیامی فرستاد و گفت نمیتونه بی خبر باشه ازم و فقط میگفت حداقل ماهی یه بار باهام حرف بزن که حداقل از حالت خبر داشته باشم تا دو سال دیگه...

خدایا من چقدر بنده تاوان باری هستم من چقدر نمک نشناس هستم این همه نجاتم دادی و بهترین راه هارو بهم نشون دادی اما بازم عبرت نمی گیرم... 😔

🌸🍃خدایا واقعا درست است که شیطان دشمن آشکار ما انسان ها است.
به مدت یک ماه هفته ای یه بار با هم حرف میزدیم تو این مدت علی مشغول یه گردنی بود که داشت خودش درستش میکرد وقتی تمومش کرد عکسشو واسم فرستاد و گفت بهت قول میدم قول مردونه میدم یه روزی میرسه منو تو تو همون جای همیشگی به دیدار هم شاد میشیم و این گردنی رو که خودم درستش کردم نشانه زنده شدن عشق منو توست ....
یکی از روزا علی زنگ زد و بعد از سلام و احوال پرسی تموم حرفاش در مورد کلاسهای مختلف موسیقیش بود ~علی با اینکه نماز میخوند و میخواست وقتی من زنش شدم باید محجبه باشم اما خودش اهل #موسیقی بود~ وقتی علی از ساعت های کلاساش میگفت با شنیدن حرفاش قلبم تکونی خورد... ایا من واقعا میتونم با چنین ادمی زندگی کنم؟ ایا واقعا این نوع زندگی کجاش به من و خونوادم میخوره...
نه نه نه...
من دیگه تو منجلاب حرامات #الله نباید زندگی کنم من باید خوشبخت زندگی کنم باید راحت زندگی کنم پنهون کاری بسه... خدا داره میبینه😭

اون روز تموم حرفایی که تا به حال شنیده بودم یادم اومد...
🛎بخاطر الله رابطه حرام رو ترک کن...
🛎هر کسی بخاطر الله حرامی رو ترک کنه خدا بهترینشو از راه حلال بهش میده از راهی که فکرشم نمیکنی...

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_هشتم

🌸🍃بعد از تموم شدن ماجرا نمازامو کم کم میخوندم وبا اینکه خوشحال بودم ازین که بهترین تصمیم رو گرفته بودم و با اینکه عقلم به همه چی راضی بود اما قلبم هنوزم #دلتنگ بود و تمام ارزوم این بود فقط یه بار دیگه ببینمش قلبم بشدت شکسته بود و فشار ها و ضربه های شدیدی به قلبم وارد شده بود....
یک ماه گذشت و من هنوز دلتنگ و غمبار بودم دیگه دختر لجباز و شاد نبودم منی که کل فضای خونه پر از خنده های شاد من بود و تو مدرسه همیشه
یه گوشه تنها به یه جا خیره میشدم
دیگه موهای بلندی که همیشه عاشقشون بودم برام معنی نداشت #موهایی که علی نوازشش کرده بود ~اما الان میگم موهایی که نامحرم نوازشش کرده بود~ با مامانم رفتم آرایشگاه و با خواست خودم کوتاه ترین مدل رو واسم دراوردن...
هر لحظه که قیچی میگرفتن زیرش تمام خاطراتمون که در مورد موهای من بود یادم میومد #بغض بد جور گلومو گرفته بود طاقت نیاوردم،،غرورمو گذاشتم کنار و فقط گریه کردم بدون هیچ اختیاری فقط اشک میریختم و مامانم و بقیه هم نگام میکردن...💇‍♀

🌸🍃من از بچگی زخم معده داشتم ولی اون اوایل بشدت معدم درد میکرد رفتیم دکتر و گفت باید #اندسکوپی انجام بدم
بعد از گرفتن اندسکوپی دکتر گفت که اعصابت رو معدت تاثیر گذاشته به همین دلیل معدت هم زخمش شدت گرفته و هم عفونتم اورده....
تموم دردا و عذابایی که کشیدم تاوان عشق حرامی بود که به علی داشتم....
روزی هزار بار ارزو میکردم ای کــاش من جواب اولین پیام علی رو نمیدادم ای کـاش چشام کـور میشد اولین پیام علی رو نمیدیدم اما پشیمانی چه فایده؟ خود کرده را تدبیر نیست😔
اما یه هفته ای بود از درون خودم قلبم بشدت درد میکرد یه هفته بود احساس میکردم یه چیزی مثل خوره داره تموم قلب و جگرم رو لحظه به لحظه میخوره
اما به کسی چیزی نگفتم
یکی از اون روزا تو حیاط مدرسه با یکی از همکلاسی هام بحثمون شد و اون بهم گفت تو برو تجدیداتو و مردودیاتو پر کن.... 😣
ناراحتیام شدت گرفت و اعصاب و قلبم داشت اتیش میزد برگشتم خونه و نماز ظهرمو خوندم... من عادت داشتم و ~دارم~ وقتی عصبانی و دلتنگ میشم گوش میدم ~رقیه شرعی~ قلمو روشنش کردم تا بهش گوش بدم و ارومم کنه اما با شنیدن ایات الله و قران یکدفعه تپش قلبم شدت گرفت 😳بدون هیچ اختیاری شروع کردم به گریه کردن بشدت و با صدای بلند گریه میکردم ~هیچ وقت عادت نداشتم با صدا گریه کنم همیشه فقط اشکام جاری میشد~ یکدفعه خواهرم اومد تو وقتی دیدمش گفتم ابجی خیییلی میترسمممم😭😥
خواهرمم خیلی ترسید و زود قلمو خاموش کرد و بعد مامانمو صدا زد و منم فقط داشتم گریه میکردم...
شب بابام اومد و مامانم براش تعریف کرده بود اتفاقای امروز رو. وقتی رفتم پیش بابام اینا بابام از گوشیش یکی از سوره هارو گذاشت بازم اون حالت برام پیش اومد و بدون اختیار گریه میکردم و میگفتم توروخدا قطعش کنید بابام وقتی منو تو اون حالت دید بشدت ترسید و خودش زود رفت و برام اب اورد دلش به حالم خیلی سوخت و اشک تو چشاش حلقه زد و گفت کافیه گریه نکن دخترم به زور ارومشدم...😔

🌸🍃خواهرم ماجرا رو برای نامزدش تعریف کرده بود و فرداش خواهرم گفت که اغا«ع. م» ~شوهر خواهرم~ باهام کار داره گوشیو بهم داد و سلام کردم و خیلی مهربانانه گفت«..... جان » الان گوشی رو میدم به یه اغایی چند سوال میپرسن تمام علائمی رو که گفتن من داشتم همه این علائم از نشانه های جن زدگی بود و گفتن همین الان باید بیاین....
شوهر خواهرم اومد دنبالمون و منو مادرم رفتیم وقتی رسیدیم اون اغا بهم گفتن واسه بیرون ارایش نکن خب؟ موهاتم بپوشون. خیلی خجالت کشیدم ازین حرفشون اغا«ع. م» ماجرای #علی رو بهش گفته بود و ایشون گفتن شاید چون فشار ها وضربه های زیاد روحی بخاطر~علی~ بهم وارد شده است دچار جن زدگی اصلا نگران نباشید ب اذن الله تعالی و با کلمات پاک الله وقتی از این جا رفتید بیرون حالتون خیلی خوب میشه
از گوشیشون یه سوره ای گذاشتن و هم زمان خودشون رقیه شرعی میخوندن با شدت عجیبی گریه میکردم و تو اون لحظه ها که گریه میکردم فقط به علی فکر میکردم به عشقمون
مادرم میگه وقتی گریه هام اوج گرفت اغا«ع. م» چشاشون پر اشک شده بوده
۴۵ دقیقه گذشت و من لحظه به لحظه گریه هام کمتر میشد و حالم داشت خوب میشد
خدایا کلماتت ارامش محضن
خدایا من چقدر اروم شدم اون لحظه
خدایا درونم سبک شد
درونم بعد اییین همههه دغدغه و عذاب اروم شد
خدایا تو خود آرامــشی😍

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_هفتم

🌸🍃با خودم گفتم همه چی تموم شد دیگه به هم میرسیم😍...
ولی من خیلی بچه بودم حتی یه احوال پرسی درست و حسابی بلد نبودم.....
اون روز گذشت و فردا صبح مامانم از خواب بیدارم کرد و گفت الان شوهر خواهرم ~خواهرم و نامزدش با هم رفته بودن دانشگاه~ میاد و باهات کار داره تا خودمو جمع کردم رسیدن و من طبق معمول تو اتاقم بودم که اول خواهرم و بعد نامزدش اومدن تو... شوهر خواهرم ~انسان خیلی خوبی هستن و واسطه هدایت شدن من ایشون بودن و الانم هستن حتی خیلی وقتا خوابشونو میدیدم که دستاشونو بلند کردن و رو به قبله بشدت برام دعا میکنن
اومدن اتاق و نشستن
شوهر خواهرم شروع کرد و از نظر روانشناسی برام شرح داد که من که ۱۶ سالم در چه وضعیت روحی قرار دارم و علی که ۲۲ سال بود از نظر روانشناسی در چه وضعیتی هست و نیاز های این دوران~هردومون~ چی هستش ایشون با چند تا از دوستای روانشناسشون حرف زده بودن که چجوری با من حرف بزنن که اگاهم کنن...😔
حرفاشون تاثیر زیادی روم گذاشت با اینکه تو این سن خیلیا میگن از نصیحت بدمون میاد اما من وقتی حرف حقی بشنوم قبول میکنم حرفای ایشون معجزه بود اونم از طرف الله. الله سبحانه و تعالی اگه بخواد کسی رو از راه غلط برگردونه از راهی که فکرشم نمیکنی کسی یا چیزی رو واسطه قرار میده

🌸🍃اشکامو پاک کردم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم الان میگید چیکار کنم اونم گقت خودت بهش زنگ بزن و بهش بگو الان زوده واسه هردومون من دو سال دیگه مدرسه م تموم میشه و شمام تو این دو سال دانشگاتون تموم میشه بدون اینکه با هم هیچ رابطه ای داشته باشیم اگه بعد سه سال طرز تفکرامون مثل هم بود و بازم هردومون همو خواستیم اون موقع میتونین بیاین خواستگاری و باهم ازدواج میکنیم...
منم قبول کردم و ایشون خداحافظی از مامانم و خواهرم کردن و رفتن...
بعد یه ماه احساس یکم راحتی و سبکی میکردم...
بابام اومد خونه و تصمیمی که گرفته بودم رو بهش گفتم گوشیشو بهم داد و چون روم نمیشد رفتم اتاقم و خواهر بزرگمم باهام اومد...
دلم شدید میتپید و شمارشو گرفتم و بوق سوم و چهارم گوشی رو برداشت

🌸🍃وقتی فهمید منم خیلی خوشحال شد و منم خیلی جدی گفتم سلام خوبی علی. گفت سلام خانمی من خوبم تو خوبی... فکر کرد زنگ زدم که بگم فردا شب میاین و خوشحالم و ازین حرفا...
تمام حرفایی که قرار بود بگم رو گفتم چند لحظه سکوت کرد با صدای لرزانش گفت ولی ما... من تدارکات فردا شب رو اماده کردیم واسه اومدن و بشدت عصبانی شد و قسم خورد بره و پشت سرشو هم نگاه نکنه...
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم... 👋
به همین سادگی همه چی تموم شد ازین همه استرس و عذاب وجدان رها شدم...😔

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_ششم

🌸🍃اون روز بعد یه هفته سر سفره ناهار نشستم کنار بابام😔
سکوت همه جا رو فرا گرفته بود که یکدفعه بابام گفت علی گفته که قصدش ازدواجه و میخوان بیان خواستگاری و منم گفتم که دخترم هنوز بچه ست و فقط #۱۶ سالشه.... و تمام...
داغ دلم تازه شد احساس درد شدیدی تو قلبم میکردم خدایا من چیکار کنم من چجوری زندگیمو ادامه بدم رفتم اتاقم و بازم خودمو حبس کردم....
#یک ماه گذشت...
قلبم پاره پاره شده بود هر لحظه قهر و عصبانیت #الله رو احساس میکردم...
بعد از یه ماه دوستم به بهانه اینکه واسه امتحانات میام مدرسه یا نه زنگ زد و گفت علی گفت بهت خبر بدم حاظری باهام #ازدواج کنی؟
منم گفتم بهش بگو اره
فرداش که مراسم #نامزدی خواهرم بود💍🌼🙈
و پس فرداش ظهر ساعت 1 اینا بود که پدرم و مادرم اومدن پیشم و درو بستن و پدرم گفت اون پسره علی بازم زنگ زده و گفته میخوان بیان خواسگاری الانم میدونم جوابت منفیه بیا شمارشو واست میگیرم خودت بهش بگو نمیخوای ازدواج کنی... 😳
به همین راحتی؟ ولی من دوسش داشتم و وابستش بودم گفتم بابا اون منو دوست داره و منم اونو د. و. س. ش. د. ا. ر. م.
اون منو میخواد و منم اونو م. ی. خ. ا. م

🌸🍃پدرم و مادرم یک ساعت نصیحتم کردن ولی من همش حرف خودمو میزدم و اشک میریختم بابام وقتی اشکامو دید گفت ~فرمیسکی حرام~ اشک حرام نریز دخترم توبه کن و برگرد پیش الله
پرونده این زندگیو ببند و صفحه جدیدی از زندگیتو شروع کن... 😔😭

مادرم گفت باید یک راهو انتخاب کنی #یا پدر و مادرت و #یا علی....😳

🌸🍃مادرم دید این بحثا فایده نداره گوشیو برداشت زنگ زد به مادر #علی وقتی گوشیو برداشت اینقد عصبانی بود که بدون سلام و احوال پرسی گفت اخه پسرتون چی از جون ما میخواد....
مادرشم خیلی اروم گفت که پسرم عاشق دخترتون شده و میخواد باهاش ازدواج کنه...
بعد از ۴٠ دقیقه حرف زدن مادرم با مادرش بالاخره پدر و مادرم راضی شدن و مادر علی گفت که با شوهرم هماهنگ میکنیم یا پنج شنبه شب یا جمعه شب میاییم واسه خواستگاری... 💐

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_چهارم

🌸🍃در این مدت ها خواهر بزرگم را میدیدم که کم کم داره به #الله نزدیک میشه...
و از گناه و حرام ها فاصله میگیره و کم کم داره محجبه میشه😍حتی یه بار وقتی یکی از فامیل هامون اومده بودن خونمون ~نامحرم بودن~ و وقتی اون آقا میخواست با خواهرم دست بده خواهرم دستشو عقب کشید و بهاش دست نداد اونم خجالت زده دستشو انداخت پایین...

برعکس خواهرم من ایمانم داشت ازم گرفته میشد😔💔
از طریق اینستاگرام با یک پسر دوست شدم اون از من خیلی خوشش اومده بود و منم طبق معمول برام مهم نبود و فقط میخواستم که سرگرم شم ولی من عاشقش شدم و این زمانی اتفاق افتاد که وقتی باهم چت میکردیم او گفت که میخواد بره نمازشو بخونه....
وقتی فهمید من در زبان انگلیسی ضعیف هستم هر شب باهام تمرین میکرد در درس اقتصاد و ریاضی باهم تمرینات رو حل میکردیم.... اون پسره قصدش ازدواج با من بود و وقتی فهمید خانوادم مذهبی هستن بیشتر بهم اهمیت میداد چون خانواده اونم مثل ما بودن ماه ها گذشت و ما روز به روز بیشتر به هم وابسته میشدیم...

حتی خودمون قرار های ازدواج رو گذاشته بودیم و وسایل خونمون رو هم تعیین کرده بودیم😢 اون منو خیلی دوست داشت و با مادرشم در مورد من حرف زده بود...

راستش بیشتر علی عاشقم بود و بهم وابسته بود کل مدرسه از رابطه منو علی باخبر بودن چون همیشه دم در مدرسم بود همیشه میگفت ما همیشه مال همیم هیچ چیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه....

🌸🍃خنده هاش همیشه و همه جا تو گوشم بود وقتی با لجبازیام کنار میومد
با اینکه سر کارم بود و من پیام میدادم هیچوقت دلش نمیومد بگه کار دارم یا بعدا حرف میزنیم😊....

وقتی واسه چندمین بار واسه اون خودمو به خطر می انداختم بیشتر بهش ثابت میشد که چقدر وابستشم....
با وجود تمام وابستگییام بهش اما همیشه یه چیزی ازارم میداد این که منو علی نمیتونیم با هم زندگی کنیم پدرم چجوری راضی میشه من با علی زندگی کنم چون علی یه ضرب نواز بود و هر شب یکی از کاراشونو با ~با گروهشون~ واسم میفرستاد تا دربارش نظر بدم....
اما نمیتونستم ازش دل بکنم نمیخواستم به بعدش فکر کنم که چی سرمون میاد💔 این برام کافی بود که الان فعلا پیشمه...

علی همیشه خیلی زود عصبی میشد و عصبانیتشو سر من خالی میکرد ولی بلافاصله خودش زنگ میزد و غرور مردونه شو زیر پا میذاشت و همیشه معذرت خواهی میکرد....

من اینقد گناه و در حرام خدا بودم که از پدر و مادرم که هیچ از #الله هم شرم نمیکردم😔
پسری که دنبالش بودم رو پیدا کرده بودم ولی من هنوز یک درصدم احساس خوشبختی نمیکردم #چون الله رو نداشتم چون با هر لحظه احساس لذت گناهان الله رو احساس میکردم که داره میبینه...

خسته شده بودم از زندگی دزدکی عشق #حرام و دزدکی اما چرا دست بر نمیداشتم چرا شخصیت خانوادگیم رو گذاشته بودم پشت سر... چرا خوشبخت زندگی نمیکردم چرا با دست خودم خودم رو میسوزوندم سوختنی در این دنیا و هم در #اخرت


🌸🍃حالم از خودم بهم میخورد عذاب وجدان داشتم و بزرگترین ارزوم مرگ بود و نجات شدن از این زندگی سراسر حرام...
واقعا خسته نشدم ازین همه پنهون کاری...
خسته نشدم وقتی تو جمع خانوادگی کج میشینم تا کسی صفحه گوشیم رو نبینه...
گوشیمو با هفت پسـورد مخفی میکنم... پس چرا واسه #قلبم هیچ پسـوردی نیست...
من از الله شرم نمیکنم واقعا...😔

دلم میخواست یه لحظه شده چشامو ببندم و احساس ارامش کنم احساس خوشبختی کنم...
بدون عذاب وجدان بدون #ترس بدون #استرس برای آینده...

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#از_ذلت_تا_عزت #قسمت_دوم 🌸🍃یکی از روزا مادرم گفت که یکی از بستگان مادرم تو کوچه ما خونه خریدن و میشن همسایمون... اونا یه دختر داشتن هم سن من بود منم کم کم دیگه با دختر اونا #دوست شدم رفاقتی که زندگیم را بر باد داد😔 من با اینکه دختر باهوشی بودم در عین…
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_سوم

🌸🍃این دوست جدیدم که تازه اومده بودن تو محله ما و رفیق قبلیم و یه دوست دیگه ، با هم دوست صمیمی شدیم منی که از واژه دوست پسر چیزی نمیدونستم و اونا همه زندگیشون در این واژه ها خلاصه میشد😱

از ۱٠ سالگی بابام برام گوشی خریده بود و از #اعتماد زیادش به من برام سیمکارت هم خریده بود.
دوستام غیر مستقیم رابطه با جنس مخالف 🙎🏻‍♂ رو برام جذاب کردن...
یکی از روز ها عصر #درحال قرآن خواندن بودم که گوشیم زنگ خورد برنداشتم و به قرآن خوندنم ادامه دادم ولی بازم زنگ زدن منم برداشتم و گفتم که اشتباهی زنگ زدید اما اون پسر از زنگ زدن دست برنمیداشت ولکونم نبود
منم کم کم این رابطه دختر پسری برام جذاب شد و چت کردن برای اولین بار با غریبه شروع شد ... 😔
ای کاش همون موقع جرات داشتم از مزاحم تلفنی به مادرم یا حتی خواهر بزرگم میگفتم اما من با هیچ کدومشون صمیمی #نبودم...باخانوادم حرف نمیزدم

سه ســال گذشت... و من در باتلاق جهل بسر میبردم... 😔
انگار یادم رفته بود اصلا من کی هستم... من کی بودم.... این دوستایی که برای خودم انتخاب کردم اخه چه ربطی با خانواده ام دارن کجامون به هم میخوره...
۱۳ســالگی... 😭
۱۴ســالگی... 😭
۱۵ســالگی....😭
من در جهل به سر میبردم رابطم با پسری تموم میشد با پسر دیگه ای دوست میشدم من از تعریف کردن دوران جهالتم شرم میکنم به الله... 😭
ضربه های روحی خیلی زیادی بهم وارد میشد دیگه شده بودم دختری #سیگاری... دور از چشم خانوادم دیگه فضای مذهبی و شیرین خونه مون برام معنی نداشت😭

و کارم شده بود #تیغ بازی با دستم😔...

۱۶ سالم شد و تصمیم گرفتم از پسرا فاصله بگیرم و فقط یک پسر مد نظرم باشه اونم برای زندگی و اینده م دنبال خوشبختی بودم...

🌸🍃غافل ازین که #الله تعالی فرمودن:
«الا بذکر الله تطمئن القلوب»
«اگاه شوید تنها یاد الله ارام بخش دلهاست»
غافل ازین که الله سبحانه و تعالی فرمودن:
« و من اعرض عن ذکری فإِن له معیشة ضنکا»
«هر کس از یاد من روی بگرداند زندگی سخت و دشواری خواهد داشت»

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b