#از_ذلت_تا_عزت#قسمت_هفتم🌸🍃با خودم گفتم همه چی تموم شد دیگه به هم میرسیم
😍...
ولی من خیلی بچه بودم حتی یه احوال پرسی درست و حسابی بلد نبودم.....
اون روز گذشت و فردا صبح مامانم از خواب بیدارم کرد و گفت الان شوهر خواهرم ~خواهرم و نامزدش با هم رفته بودن دانشگاه~ میاد و باهات کار داره تا خودمو جمع کردم رسیدن و من طبق معمول تو اتاقم بودم که اول خواهرم و بعد نامزدش اومدن تو... شوهر خواهرم ~انسان خیلی خوبی هستن و واسطه هدایت شدن من ایشون بودن و الانم هستن حتی خیلی وقتا خوابشونو میدیدم که دستاشونو بلند کردن و رو به قبله بشدت برام دعا میکنن
اومدن اتاق و نشستن
شوهر خواهرم شروع کرد و از نظر روانشناسی برام شرح داد که من که ۱۶ سالم در چه وضعیت روحی قرار دارم و علی که ۲۲ سال بود از نظر روانشناسی در چه وضعیتی هست و نیاز های این دوران~هردومون~ چی هستش ایشون با چند تا از دوستای روانشناسشون حرف زده بودن که چجوری با من حرف بزنن که اگاهم کنن...
😔حرفاشون تاثیر زیادی روم گذاشت با اینکه تو این سن خیلیا میگن از نصیحت بدمون میاد اما من وقتی حرف حقی بشنوم قبول میکنم حرفای ایشون معجزه بود اونم از طرف الله. الله سبحانه و تعالی اگه بخواد کسی رو از راه غلط برگردونه از راهی که فکرشم نمیکنی کسی یا چیزی رو واسطه قرار میده
🌸🍃اشکامو پاک کردم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم الان میگید چیکار کنم اونم گقت خودت بهش زنگ بزن و بهش بگو الان زوده واسه هردومون من دو سال دیگه مدرسه م تموم میشه و شمام تو این دو سال دانشگاتون تموم میشه بدون اینکه با هم هیچ رابطه ای داشته باشیم اگه بعد سه سال طرز تفکرامون مثل هم بود و بازم هردومون همو خواستیم اون موقع میتونین بیاین خواستگاری و باهم ازدواج میکنیم...
منم قبول کردم و ایشون خداحافظی از مامانم و خواهرم کردن و رفتن...
بعد یه ماه احساس یکم راحتی و سبکی میکردم...
بابام اومد خونه و تصمیمی که گرفته بودم رو بهش گفتم گوشیشو بهم داد و چون روم نمیشد رفتم اتاقم و خواهر بزرگمم باهام اومد...
دلم شدید میتپید و شمارشو گرفتم و بوق سوم و چهارم گوشی رو برداشت
🌸🍃وقتی فهمید منم خیلی خوشحال شد و منم خیلی جدی گفتم سلام خوبی علی. گفت سلام خانمی من خوبم تو خوبی... فکر کرد زنگ زدم که بگم فردا شب میاین و خوشحالم و ازین حرفا...
تمام حرفایی که قرار بود بگم رو گفتم چند لحظه سکوت کرد با صدای لرزانش گفت ولی ما... من تدارکات فردا شب رو اماده کردیم واسه اومدن و بشدت عصبانی شد و قسم خورد بره و پشت سرشو هم نگاه نکنه...
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم...
👋به همین سادگی همه چی تموم شد ازین همه استرس و عذاب وجدان رها شدم...
😔#ادامه_دارد_انشاالله...
📒داستان های جالب وجذاب
📒https://t.center/dokhtaran_b