دلم کمی خدا میخواهد

#تا_خدا_راهی_نیست
Канал
Логотип телеграм канала دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaПродвигать
462
подписчика
14,9 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊
#فصل_20

تو انسان را آفريده اى و به او عقل داده اى تا بتواند با كمك آن، راه درست را از راه نادرست، تشخيص دهد.

من نمى دانستم كه تو عقل را قبل از خلقت انسان آفريده اى، تا اين كه سخن پيامبرت را شنيدم. او براى من چنين گفت كه تو وقتى عقل را آفريدى با او سخن گفتى.

تو با عقل اين چنين سخن گفتى:

به عزّت و جلال خودم، سوگند كه تو عزيزترين موجودى هستى كه من تاكنون آن را آفريده ام!

هيچ آفريده اى به زيبايى و كمال تو نمى رسد!

بندگان من فقط به كمك تو مى توانند مرا شناخته و يكتاپرست شوند.

آنان به خاطر تو به سوى عبادت و اطاعت من رو خواهند آورد.

هر كس از گناه و زشتى دورى كند، از تو كمك گرفته است...
در آن طرف دنيا، پادشاهى بر كشورى حكومت مى كند، او تو را به خدايى قبول ندارد، كافر و بى دين است. روزى از روزها او بيمار مى شود، پزشكان دور او جمع مى شوند و دستور مى دهند تا ماهى مخصوصى صيد شود و او از آن بخورد.

امّا حالا كه وقت صيد ماهى نيست، آن ماهى در دلِ دريا زندگى مى كند. آيا پادشاه شفا خواهد گرفت؟

مأموران به سوى دريا مى روند تا شايد بتوانند آن ماهى را صيد كنند و تو فرشته اى را مى فرستى تا آن ماهى را از دل دريا به سمت ساحل بفرستد.

بعد از مدّتى، مأموران با دست پُر به قصر برمى گردند و پادشاه خيلى خوشحال مى شود.

چند ماه مى گذرد، يكى از بندگان خوب تو نيز به همان بيمارى مبتلا مى شود، او مى داند كه شفاى او در خوردن آن ماهى است. او خوشحال است الآن موقع صيد آن ماهى است، او چند نفر از دوستان خود را به سوى ساحل مى فرستد تا آن ماهى را براى او صيد كنند، امّا تو فرشته اى را مى فرستى تا آن ماهى ها را از ساحل دور كند. دوستانِ آن مؤمن، هر چه تلاش مى كنند نمى توانند آن ماهى را صيد كنند و نااميد برمى گردند.

اكنون فرشتگان از اين كار شگفت زده مى شوند، آن ها با خود مى گويند: اين چه كارى بود كه خدا كرد؟ آن كافر را يارى نمود و آن گونه او را به خواسته اش رساند، امّا وقتى نوبت به بنده مؤمنش رسيد، نه تنها او را يارى نكرد، بلكه بلاى او را شدّت بخشيد.

و تو اين سخن را مى شنوى، ديگر بايد براى آن ها توضيح بدهى تا همه به راز كار تو پى ببرند. سخن تو چنين است:

من خداى مهربان هستم و هرگز به بندگان خود ستم نمى كنم، شما ديديد كه من چگونه براى آن كافر، شكار ماهى را آسان نمودم، امّا علّت آن را نمى دانيد. آن كافر در اين دنيا كار خوب و نيكى انجام داده بود، درست است او كافر است، امّا من هيچ كار خوبى را بدون مزد نمى گذارم، من خواستم تا كار خوب او را در همين دنيا پاداش بدهم. او در روز قيامت به خاطر كفرش به عذاب گرفتار خواهد شد.

شما آن بنده مؤمن ديديد كه من چگونه مانع شدم تا ماهى را صيد كند بدانيد كه آن بنده خوب من در اين دنيا، گناه بزرگى انجام داده بود، من مى خواستم تا با بلايى كه در اين دنيا مى بيند، آن گناه او را ببخشم. من مى خواستم تا سختى هايى كه او به خاطر آن بيمارى مى كشد، كفّاره آن گناهش باشد. اكنون اگر پرونده اعمال آن بنده مؤمن مرا نگاه كنيد، هيچ گناهى در آن نمى بينيد. او هرگز در روز قيامت به عذاب گرفتار نخواهد شد، زيرا من گناه او را با آن بلايى كه به او رساندم، بخشيدم. او در روز قيامت در بهشت مهمان من خواهد بود.

پایان!
امیدوارم از این کتاب خوشتون اومده باشه!


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊
#فصل_19

ــ اى موسى! از تو مى خواهم كه شكر نعمت هاى مرا به جا آورى!

ــ بارخدايا! من همواره شكر نعمت هاى تو را نموده ام.

ــ از تو مى خواهم كه حقّ شكر مرا ادا كنى و شكرگزارى را به نهايت آن برسانى.

ــ خدايا! من چگونه مى توانم چنين كارى بكنم؟ تو نعمت هاى زيادى به من داده اى. من هرگز نمى توانم شكر همه اين نعمت ها را انجام بدهم، من حتّى نمى توانم نعمت هايى را كه به من داده اى بشمارم تا چه رسد كه بخواهم شكر همه آن نعمت ها را به جا آورم. خدايا! اگر من شكر همه نعمت هاى تو را هم به جا آورم، مى دانم كه اين شكر كردن من، فقط با توفيقِ تو بوده است، اين شكر كردن، خودش نعمت ديگرى از طرف توست، من بايد اين نعمت را هم شكر كنم.

ــ اى موسى! تو حقّ شكر مرا ادا كردى و شكرگزارى را به نهايت آن رساندى!

ــ چگونه؟

ــ وقتى كه تو اعتراف كردى كه شكر كردن تو هم نعمتى از نعمت هاى من است، ديگر حقّ شكرگزارى را ادا كرده اى.
خدايا! من دوست دارم، هميشه به ياد نعمت هايى كه تو به من داده اى باشم، تو كمكم كن كه بنده شكرگزارى باشم. كمكم كن كه ديگر هرگز به نداشته هايم فكر نكنم! كارى كن كه من هميشه به داشته هايم فكر كنم، به نعمت هايى كه تو به من داده اى، انديشه كنم.

من مى دانم وقتى به نعمت هايى كه تو به من داده اى فكر كنم به طور ناخودآگاه، نعمت هاى ديگر را به سوى خود جذب مى كنم. آرى! ذهن من وقتى همواره به زيبايى ها بيانديشد، زيبايى ها را به سوى خود جذب مى كند.
روز قيامت فرا مى رسد، همه مردم براى حسابرسى جمع شده اند، تشنگى بيداد مى كند، تو مؤمنان را به سوى حوض كوثر دعوت مى كنى و آنان از آب گوارا مى نوشند و سپس به سوى بهشت روانه مى شوند.

در اين ميان، گنهكارى منتظر است تا به سزاى عمل خود برسد، او در دنيا گناهان زيادى انجام داده است، او مى فهمد كه به زودى به سوى جهنّم خواهد رفت، براى همين دست به دعا برمى دارد و چنين مى گويد: خدايا! چگونه من در آتش جهنّم بسوزم حال آن كه من در دنيا فقط تو را مى پرستيدم و هرگز غير تو را عبادت نكردم. تو صداى او را مى شنوى، مى دانى كه او راست مى گويد، درست است او در دنيا فريب شيطان را خورده است و گناهانى انجام داده است، امّا هرگز به تو شرك نورزيده است، براى همين تو با فرشتگانت چنين سخن مى گويى: اى فرشتگان! من كسانى كه به يكتايى من اقرار كنند را خيلى دوست دارم و بر من لازم است كه آنان را از آتش جهنّم نجات بدهم، اين بنده مرا به بهشت ببريد!

امشب، شب جمعه است و تو آن فرشته را صدا مى زنى و از او مى خواهى تا به آسمان دنيا سفر كند و مأموريّت خود را انجام بدهد.

آن فرشته، ملكوت تو را پشت سر مى گذارد، از آسمان ها مى گذرد و به آسمان دنيا مى رسد. او تا صبح بايد اين پيام تو را ندا دهد. او شب هاى ديگرِ هفته، وقت سحر به آنجا مى آيد، امّا شب هاى جمعه بايد از اوّلين لحظات شب در آنجا باشد.

نگاه او به غروب سرخ خورشيد است، ديگر لحظاتى تا پايان روز باقى نمانده است، خورشيد در افق پنهان مى شود و صداى اين فرشته تمام آسمان را مى گيرد. او فرستاده توست و از جانب تو چنين مى گويد، پيام تو براى بندگانت اين است:

آيا كسى هست حاجتى داشته باشد و از من بخواهد تا حاجت او را برآورده كنم؟

آيا كسى هست كه از گناهش توبه كند تا من توبه او را بپذيرم؟

اى كسانى كه به دنبال خوبى ها هستيد بشتابيد كه رحمت من، پذيراى شماست.


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊
#فصل_18

تو محمّد(صلى الله عليه وآله) را خيلى دوست دارى، او آخرين پيامبر توست، او همه زيبايى ها را در وجود خود جاى داده است، او راز خلقت انسان است، آن روز كه فرشتگانت به خلقت آدم(عليه السلام) اعتراض كردند، نمى دانستند كه روزى، محمّد(صلى الله عليه وآله) پا به عرصه گيتى مى نهد و آن ها مى توانند در وجودش، همه خوبى ها را ببينند.

تو مى دانى كه محمّد(صلى الله عليه وآله) چند روزى است گرسنه است، او غذاى خود را به ديگران مى دهد، دشمنان، مسلمانان را در شرايط سخت اقتصادى قرار داده اند، آن ها فكر مى كنند كه با اين كار مى توانند جلو رشد اسلام را بگيرند.

و اكنون تو دو فرشته را فرا مى خوانى; يكى از آن ها جبرئيل است و ديگرى فرشته اى است كه خزانه دار همه ثروت هاى دنياست. تو به آن ها مأموريّت مى دهى تا نزد محمّد(صلى الله عليه وآله) بروند و پيام تو را به او برسانند.

اين دو فرشته به زمين مى آيند، جبرئيل بارها و بارها به زمين آمده است، امّا آن فرشته، هرگز به زمين سفر نكرده است. اكنون آن ها نزد آخرين پيامبر تو، محمّد(صلى الله عليه وآله) هستند. سلام مى كنند و با مهربانى جواب مى شنوند.

فرشته خزانه دار چنين مى گويد: اى سرور ما! خدا به تو سلام مى رساند و مى گويد: "اين ها، كليد همه ثروت دنياست. انتخاب با خودت است، تو پيامبر من هستى، كدام را انتخاب مى كنى: آيا مى خواهى مانند پادشاهان زندگى كنى يا مانند بندگان؟".

اكنون فرشته سكوت مى كند تا جواب اين سؤال را بشنود، به راستى پيامبر تو چه جواب خواهد داد.

محمّد(صلى الله عليه وآله) نگاهى به جبرئيل مى كند و از او مشورت مى خواهد، جبرئيل نظر خود را اين گونه بيان مى كند: "اى محمّد! زندگى همراه با فروتنى را انتخاب كن".

اينجاست كه محمّد(صلى الله عليه وآله) به آن فرشته مى گويد: "من دوست دارم همانند بندگان زندگى كنم".
من در تعجّب از اين رفتار پيامبر هستم، او كه خود عقل كل بود، باز هم با جبرئيل مشورت كرد، چرا كه هر كس كه مشورت كند ضرر نمى كند، امّا افسوس كه من اين گونه آموخته ام كه به جاى مشورت در انجام امور مهمّ زندگى خود، كار ديگر بكنم و آن را جزء دين بشمارم! چرا من به جاى مشورت گرفتن به استخاره روى آورده ام؟ در كجا آمده است كه پيامبر با قرآن يا تسبيح، استخاره گرفته باشد؟
عدّه اى از مسلمانان در مسجد نشسته اند، آن ها با يكديگر سخن مى گويند. يكى از آن ها خيلى به خود مغرور شده است، او خيال مى كند خودش به تنهايى توانسته، بنده خوبى باشد و دور گناه نرود.

تو صداى او را مى شنوى، او براى ديگران از بدى و زشتى گناهان سخن مى گويد: "اى دوستان من! مواظب باشيد كه شيطان شما را فريب ندهد، مبادا فريب وسوسه هاى او را بخوريد. اگر گناهان انسان زياد بشود از رحمت خدا بى بهره مى ماند و ديگر خدا او را نمى بخشد. من يك نفر را مى شناسم كه از بس گناه كرده است، خدا ديگر او را نمى بخشد، من حاضر هستم قسم بخورم كه هرگز خدا او را عفو نخواهد كرد".

تو اين كلام او را مى شنوى و مى دانى از چه كسى سخن مى گويد و منظور او كدام بنده توست. تو اكنون از اين سخن به خشم مى آيى. او چه كاره است كه بگويد تو چه كسى را ببخشى و چه كسى را نبخشى؟

تو همان لحظه اراده مى كنى و تمام گناهان آن گناهكار را به يك چشم بر هم زدن مى بخشى و گوينده اين سخن را از درگاه خود مى رانى و هيچ كدام از كارهاى خوب او را قبول نمى كنى، باشد كه ديگر كسى براى رحمت و مهربانى تو، اندازه اى مشخص نكند، مهربانى تو هيچ اندازه اى ندارد!


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺
#تا_خدا_راهی_نیست😊
#فصل_17

تو نگاهى به زمين مى كنى، مى بينى كه در گوشه اى از اين زمين پهناور، فردى درِ يك خانه ايستاده است. تو مى دانى او براى ديدن دوست خود به آنجا آمده است، او فقط به خاطر تو مى خواهد حالى از دوست خود بپرسد و ديدارى با او تازه كند.

اكنون تو يكى از فرشتگان خود را مى طلبى و از او مى خواهى هر چه زودتر، به زمين برود، فرشتگان مى توانند به شكل انسان ها در بيايند، او بايد به شكل انسانى شود و به درِ آن خانه برود و از طرف تو با آن فرد سخن بگويد:

ــ اى مرد! اينجا چه مى كنى؟

ــ اينجا خانه دوست من است. آمدم او را ببينم.

ــ براى چه اين كار را مى كنى؟

ــ فقط به خاطر خدا.

ــ يعنى واقعاً تو اين كار را فقط به خاطر خدا انجام مى دهى؟

ــ آرى! اين دوست من نه مقامى دارد، نه پول زيادى! من فقط به خاطر خدا به ديدن او آمده ام.

ــ خوشا به حال تو! بدان كه خدا مرا فرستاده است تا تو را بشارت بدهم.

ــ يعنى تو بشارتى از طرف خدا براى من آورده اى.

ــ بله! خدا بهشت را به تو ارزانى داشت و چنين فرمود: "هر كس به ديدار مؤمنى برود، بداند كه به ديدار آن مؤمن نرفته است، بلكه او به ديدارِ من آمده است و من بهشت را، پاداش اين كار او قرار مى دهم".[34]
من در تعجّب از سخن تو هستم، وقتى تو مى بينى كه به ديدار مؤمنى مى روم و اين كار را فقط به خاطر تو انجام مى دهم، به اين كار من ارزش زيادى مى دهى، آخر چگونه ممكن است كه تو ديدار مؤمنى را مانند ديدار خودت مى دانى، تو چقدر دوست دارى كه بندگان تو با هم مهربان باشند.

اى كاش بندگان تو با اين سخن تو آشنا بودند، آن وقت در جمع آنان، همواره محبّت و صميميّت موج مى زد و هيچ گاه كسى از كمبود محبّت رنج نمى كشيد!

افسوس و صد افسوس كه بندگان تو خيال مى كنند بايد حتماً به مكّه بروند و دور كعبه طواف كنند تا بتوانند بگويند به ديدار خدا رفته ايم. كاش آن ها مى دانستند كه ديدار يك همسايه مؤمن، همان ديدار توست، چرا كه تو در قلب بندگان خوبت جاى دارى!

چه كنم، چه بگويم كه با چشم خود ديده ام كه بنده اى از بندگان تو به سفر مكّه مى رود، در حالى كه يك سال است مادر خود را نديده است!!

موسى(عليه السلام) مهمان تو بود و از تو اين سؤال را كرد:

ــ خدايا! يكى از اعمالى را كه خيلى دوست دارى، برايم ذكر كن!

ــ اى موسى! سعى كن كودكان را دوست داشته باشى. بدان كه من خيلى دوست دارم بندگانم، كودكان را دوست داشته باشند، زيرا من آنان را بر توحيد خود خلق كرده ام، اى موسى! هر كودكى در روزگار كودكى از دنيا برود، جاى او در بهشتِ رحمت من خواهد بود.
آن روز موسى(عليه السلام) دانست كه محبّت كردن به كودكان را تو چقدر دوست دارى، آرى! همه كودكان با فطرت خويش، تو را مى شناسند و براى همين است كه اين قدر به دل مى نشينند.
🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺
#تا_خدا_راهی_نیست
#فصل_شانزدهم

امروز عيسى(عليه السلام) مى خواهد به قبرستان برود، تو دوست دارى كه بندگان تو به قبرستان بروند. در قبرستان است كه بندگان تو به فكر فرو مى روند و مرگ را باور مى كنند. آن ها مى فهمند كه سرانجام روزى نوبت آن ها هم مى رسد و در خانه قبر منزل خواهند كرد.

عيسى(عليه السلام) در قبرستان قدم مى زند، براى اهل ايمان از تو طلب رحمت مى كند. او وقتى از كنار يك قبر عبور مى كند، متوجّه مى شود كه صاحب اين قبر، به عذاب گرفتار است، او پيامبر توست، چيزهايى را مى بيند كه ديگران نمى بينند.

يك سال مى گذرد، عيسى(عليه السلام) بار ديگر گذرش به همان قبرستان مى افتد، از كنار همان قبر عبور مى كند كه مى بيند صاحب آن، در ناز و نعمت توست. تعجّب مى كند، اكنون با تو سخن مى گويد:

ــ خدايا! سال قبل كه به اينجا آمدم، صاحب اين قبر در عذاب بود، چه شد كه امروز مهمان نعمت و رحمتِ توست؟

ــ اى عيسى! صاحب اين قبر، پسرى دارد. او دو كار نيكى انجام داد و من به خاطر آن كار خوب پسر، عذاب را از پدر برداشتم و او را مهمان رحمت خود كردم.

ــ آن دو كار نيك چه بود كه آن پسر انجام داد؟

ــ راهى كه مردم از آن عبور مى كردند را اصلاح كرد و سرپرستى يتيمى را به عهده گرفت.
* * *

هر شب اين موقع كه مى شود اين بنده تو از خواب برمى خيزد، وضو مى گيرد و به نماز مى ايستد. او در خلوت شب با تو انس مى گيرد، دعا مى خواند، اشك مى ريزد.

هيچ كس نمى داند كه او چه لذّتى از اين نماز شب خود مى برد، وقتى كه او دست هاى خود را به سوى آسمان بلند مى كند و با تمام وجود تو را مى خواند، آرامش همه دنيا، مهمان قلب او مى شود، او ديگر تو را دارد، كسى كه تو را دارد غم ندارد.

امّا امشب خبرى از اين بنده خوب تو نيست، امشب او خواب مى ماند، وقت نماز شب مى گذرد، ديگر سپيده صبح طلوع كرده است كه او بيدار شده است.

او تا شب ناراحت است كه چرا سعادت گفتگو و مناجات با تو را از دست داده است، او نمى داند كه تو كارى كردى كه خواب بماند. كاش او سخن تو را مى شنيد، كاش او مى دانست كه خواب ماندن او، رحمتى از جانب تو بود.

اگر اين بنده تو خواب نمى ماند، ديگر غرور او را فرا مى گرفت، خيال مى كرد كه كسى شده است و اين غرور براى او آفت بزرگى بود. تو بنده خود را دوست داشتى و نمى خواستى او دچار غرور بشود، براى همين كارى كردى كه او خواب بماند.
🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺
#تا_خدا_راهی_نیست
#فصل_پانزدهم

ــ اى داوود! آيا مى خواهى بهترين بنده من باشى؟

ــ آرى! اين آرزوى من است.

ــ همه كردار و رفتار تو خوب است. اگر مى خواهى بهترين بنده من باشى، بايد يك تغيير در زندگى خود بدهى.

ــ چه تغييرى؟

ــ تو از بيت المال حقوق مى گيرى. اگر مى خواهى بهترين بنده من باشى، بايد خودت كار كنى و مزد بگيرى و با آن زندگيت را اداره كنى.

وقتى داوود(عليه السلام) اين سخن تو را شنيد گريه كرد، او دلش مى خواست تا مثل بقيه مردم كار كند و از دسترنج خويش روزى بخورد، امّا ديگر سن و سالى از او گذشته است، آيا او خواهد توانست حرفه اى را ياد بگيرد و با آن كار كند؟

تو مى دانستى كه داوود(عليه السلام) واقعاً مى خواهد كار كند، قدرت خود را به نمايش گذاشتى، كارى كردى كه آهن در دست داوود(عليه السلام)مانند موم نرم شود.

از آن روز به بعد، داوود(عليه السلام) ساعت هاى زيادى مى نشست و آهن به دست مى گرفت و زره درست مى كرد و آن را مى فروخت. او 360 زره ساخت و با پول آن از بيت المال بى نياز شد. آن روز بود كه داوود(عليه السلام) بهترين بنده تو شد.

آرى! تو دوست دارى تا بندگان خوبت از دسترنج خويش روزى بخورند، نه از بيت المال!
* * *

آن مرد به خلوت كوهى پناه آورده بود و روزها روزه مى گرفت و شب ها هم دعا مى خواند. او هزاران بار تو را صدا زد تا شايد صدايش را بشنوى و حاجتش را روا كنى.

آن روز، چهلمين روزى بود كه او در آن كوه بود، او فكر مى كرد كه ديگر تو حاجت او را مى دهى. غروب آن روز هم فرا رسيد و او به خواسته خود نرسيد.

او ديگر طاقت نياورد، به سوى شهر بازگشت. وقتى دوستانش او را ديدند از علّت ناراحتى او سؤال كردند. او ماجرا را گفت، آن ها به او گفتند: خوب است نزد عيسى(عليه السلام) بروى و از او علّت اين ماجرا را سؤال كنى.

او نزد عيسى(عليه السلام) آمد و جريان خود را تعريف كرد، عيسى(عليه السلام) تعجّب كرد كه چرا تو حاجت اين بنده خود را نداده اى؟ او مى خواست راز كار تو را بداند.

و تو با عيسى(عليه السلام) چنين گفتى:

ــ اى عيسى! اگر او تا آخر عمر هم دعا مى كرد من دعاى او را مستجاب نمى كردم!

ــ براى چه؟ مگر او چه كرده است؟

ــ او مى خواست من صدايش را بشنوم بايد از درى مى آمد كه من آن را معرّفى كرده ام. من تو را پيامبر و نماينده خود روى زمين قرار داده ام، او به تو اعتقادى ندارد، چگونه مى شود كه من دعاى او را مستجاب كنم در حالى كه مى دانم در قلب خود، به پيامبرى تو هيچ اعتقادى ندارد؟
? ? ?
آرى! اين يك قانون توست، اگر مى خواهم تو صدايم را بشنوى، بايد قلب من به نماينده تو اعتقاد داشته باشد. كسى كه امامِ زمان خود را نشناسد، بيگانه درگاه توست، هر چقدر تو را صدا بزند، جوابش را نمى دهى، او بايد "بابُ  الله" را پيدا كند، بايد از دروازه رحمت خدا وارد شود.
🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺
#تا_خدا_راهی_نیست
#فصل_چهاردهم

تو مى خواستى تا با داوود(عليه السلام) سخن بگويى، مى خواستى او پيام مهمّى را به مردم برساند، براى همين به داوود(عليه السلام) چنين گفتى:

ــ اى داوود! از تو مى خواهم تا به بندگان گنهكار من بشارت بدهى و بندگان خوب مرا بيم دهى.

ــ بارخدايا! چگونه گنهكاران را بشارت دهم و خوبان را بترسانم؟

ــ به گنهكاران بشارت بده، زيرا من توبه آن ها را قبول مى كنم و از گناهانشان مى گذرم و بندگان خوبم را بيم بده و بترسان، مبادا آن ها به كارهاى خوب خود مغرور بشوند.
* * *

تو از همه پيامبرانت خواستى تا به سفر حج بروند و اعمال حج انجام بدهند، تو كعبه را خانه خودت قرار دادى و آن را عزيز و بزرگ شمردى.

و آن روز نوبت داوود(عليه السلام) بود كه به طواف اين خانه بيايد. او به عشق ديدار خانه تو حركت كرد، طواف خانه تو را انجام داد و سپس به سرزمين عرفات رفت. روز عرفه بود، او نگاهى به صحراى عرفات كرد، آنجا خيلى شلوغ بود و همه مشغول دعا بودند. داوود(عليه السلام) به دنبال جاى خلوتى مى گشت. در آن طرف، كوهى را ديد، تصميم گرفت تا از آن كوه بالا رود و بر بلندى آن كوه بايستد و تو را بخواند.

او از آن كوه بالا رفت و در آنجا تو را خواند و با تو مناجات كرد. وقتى دعاى او تمام شد، تو جبرئيل را نزد او فرستادى تا پيام تو را به او برساند. پيام تو اين بود: "اى داوود! چرا به بالاى كوه رفتى و با من مناجات كردى؟ آيا مى ترسيدى كه اگر در پايين كوه باشى من صداى تو را نشنوم؟".

و بعد به جبرئيل گفتى تا صخره اى در عمق درياى سرخ را به او نشان بدهد، در آنجا صخره اى بزرگ بود، زير آن صخره، كرمى كوچك زندگى مى كرد، جبرئيل به داوود(عليه السلام) چنين گفت: اى داوود! خدا مى گويد: "من صداى اين كرم را در زير اين صخره و در ته دريا مى شنوم. من صداى همه كسانى كه مرا بخوانند را مى شنوم".
🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺
#تا_خدا_راهی_نیست
#فصل_سیزدهم
موسى(عليه السلام) به اوج آسمان ها نگريست، نگاهش از آسمان ها گذشت، مردى را ديد كه در زير سايه عرش خدا جاى دارد، موسى(عليه السلام) تعجّب كرد، او مى خواست بداند كه اين مرد چه كرده است كه شايسته اين مقام شده است. شايد او، پيامبرى از پيامبران تو باشد، شايد هم...

موسى(عليه السلام) با خود گفت كه بهتر است از خود تو بپرسد كه آن مرد كيست و چه كارى انجام داده است كه روح او اين قدر اوج گرفته و زير سايه عرش تو جاى گرفته است.

ــ بار خدايا! آن مرد كيست كه به اين مقام رسيده است؟

ــ او كسى است كه به پدر و مادر خود نيكى نموده و در دنيا هرگز، سخن چينى نكرده است.

و آن لحظه بود كه موسى(عليه السلام) به فكر فرو رفت، چه كسى فكر مى كرد كه نيكى به پدر ومادر و ترك سخن چينى اين قدر نزد تو ارزش داشته باشد؟
* * *
آن شب موسى(عليه السلام) مهمان تو بود، آنجا كوه طور بود، نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود، نسيم مىوزيد، موسى(عليه السلام) به تو چنين گفت:

ــ خدايا! مرا نصيحتى بنما.

ــ اى موسى! من خداى تو هستم و امشب سه نصيحت براى تو دارم.

ــ من سراپا گوش هستم.

ــ نصيحت اوّل اين كه به مادر خود مهربانى و نيكى كنى.

ــ چشم. نصيحت دوم تو چيست؟

ــ آن كه به مادر خود مهربان باشى و به او نيكى نمايى.

ــ چشم. نصيحت سوم تو چيست؟

ــ آن كه به پدر خود نيكى كنى و با او مهربان باشى.

آن شب موسى(عليه السلام) فهميد كه بايد به مادر خود دو برابر پدر خود نيكى نمايد، آرى! تو مى دانى كه مادر براى بزرگ كردن فرزندش چه زحماتى مى كشد كه پدر اصلاً از آن ها خبر ندارد.
🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺
#تا_خدا_راهی_نیست
#فصل_دوازدهم

موسى(عليه السلام) به سوى قوم خود مى رود، او تورات را همراه خود دارد، او بايد مأموريّت بزرگ خويش را آغاز كند، اكنون كه تو با او سخن گفته اى او "كليم الله" شده است بايد بيشتر به هدايت مردم انديشه كند.

همه مردم جمع شده اند و منتظر هستند تا او با آنان سخن بگويد، منبرى براى او آماده كرده اند، او بر بالاى منبر مى رود و براى مردم سخن مى گويد.

اين صداى موسى(عليه السلام) است: "اى مردم! خدا با من سخن گفت و تورات را بر من نازل كرد".

و تو از دل او خبر دارى، مى دانى الآن او به چه فكر مى كند، يك لحظه فكرى به ذهن او مى رسد، او با خود مى گويد: علم و دانش من از همه بيشتر است.

آرى! او مى بيند كه تو تورات را بر او نازل كردى، تورات، كتاب آسمانى توست، سخنان تو در آن نوشته شده است، حتماً كسى بهتر از او در دنيا نيست.

موسى(عليه السلام) در همين فكر است كه تو جبرئيل را خبر مى كنى و به او مى گويى: اى جبرئيل! خودت را به موسى برسان و به او بگو كه بايد نزد خضر برود و شاگردى او را بنمايد، زيرا علم و دانش خضر از او بيشتر است.
و اين گونه مى شود كه موسى(عليه السلام) به جستجوى خضر(عليه السلام) پرداخت، او راه طولانى رفت تا توانست به خضر(عليه السلام) برسد. خضر(عليه السلام)از او خواست تا با هم به كشتى سوار شوند و به سفرى دور و دراز بروند، موسى(عليه السلام) در اين سفر، خيلى چيزها از خضر(عليه السلام) ياد گرفت و فهميد كه علم و دانش خضر(عليه السلام) از او خيلى بيشتر است.

* * *
امسال باران نيامده است و قحطى همه جا را فرا گرفته است، مردم نزد موسى(عليه السلام) مى آيند و از او مى خواهند فكرى بكند.

موسى(عليه السلام) هم به آنان دستور مى دهد تا فردا همه در بيابان جمع بشوند تا براى آمدن باران، دعا كنند و تو را صدا بزنند.

صبح زود همه مردم از خانه هايشان بيرون مى آيند و به سوى بيابان مى روند، موسى(عليه السلام) دست خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: بار خدايا! باران رحمتت را بر ما نازل كن!

همه مردم نيز آمين مى گويند، موسى(عليه السلام) منتظر است تا تو اين دعا را مستجاب كنى.

امّا تو به موسى(عليه السلام) چنين مى گويى:

ــ اى موسى! من دعاى شما را مستجاب نخواهم كرد.

ــ براى چه؟

ــ در ميان شما كسى است كه بر گناهى اصرار دارد، تا او در ميان شما باشد من دعاى شما را اجابت نمى كنم.

ــ بار خدايا! آن شخص كيست؟ او را به من معرّفى كن تا او را از جمع خود بيرون كنيم.

ــ نه! من اين كار را نمى كنم.

اكنون موسى(عليه السلام) رو به مردم مى كند و از آن ها مى خواهد تا همگى توبه كنند. اگر همه توبه كنند آن شخص گنهكار هم توبه خواهد نمود و آن وقت، رحمت تو نازل خواهد شد.

همه مردم به درگاه تو توبه كردند و بعد از لحظاتى، اين باران رحمت تو بود كه دشت هاى تشنه را سيراب مى كرد.
🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺
#تا_خدا_راهی_نیست
#فصل_یازدهم

تو هيچ گاه اميد كسى را نااميد نمى كنى و گداى درگاه خود را دست خالى بر نمى گردانى. براى همين دوست دارى كه بندگان تو هم هيچ گاه گدايى را نااميد نكنند.

هر كس كه در اين دنيا به ثروت و مالى رسيده است، به بركت و عنايت تو بوده است. تو بندگانت را امتحان مى كنى، مى خواهى بدانى آيا آن ها به فكر ديگران هستند يا نه؟

تو به موسى(عليه السلام) چنين گفتى: اى موسى! به بندگان من بگو كه هيچ گاه گدايى را از در خانه خود نااميد برنگردانند، چرا كه گاهى من فرشته اى از فرشتگانم را به شكل انسانى در مى آورم و او را به در خانه بندگانم مى فرستم تا ببينم آن ها چگونه رفتار خواهند نمود. اين امتحانى براى آن هاست. من مى خواهم بدانم آيا آن ها آن گدا را نااميد خواهند كرد يا نه؟

* *
تو از موسى(عليه السلام) خواستى تا تو را دوست بدارد و كارى كند كه مردم هم تو را دوست داشته باشند.

وقتى موسى(عليه السلام) اين سخن تو را شنيد به فكر فرو رفت. محبّت به تو در قلب موسى(عليه السلام) موج مى زد، او هيچ چيز و هيچ كس را به اندازه تو دوست نداشت، امّا او نمى دانست چه كار كند كه مردم تو را بيشتر دوست داشته باشند.

او بايد راه حلّى پيدا مى كرد، امّا هر چه فكر كرد چيزى به ذهنش نرسيد. سرانجام تصميم گرفت از تو كمك بخواهد:

ــ خدايا! من چه كنم كه بندگانت تو را دوست داشته باشند؟ چگونه مى توانم قلب آن ها را با محبّت تو آشنا كنم؟
ـ اى موسى! من نعمت هاى زيادى به بندگانم داده ام، تو كارى كن كه آنان به ياد نعمت هاى من بيافتند، اى موسى! خوبى هاى مرا براى آن ها بگو. نعمت هاى مرا براى آن ها بگو، آن وقت خواهى ديد كه آن ها چگونه مرا دوست خواهند داشت.
🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_دهم

به موسى(عليه السلام) دستور دادى تا عصاى خود را بر رود نيل بزند، همين كه او عصاى خود را بر لب رود نيل زد، قدرت تو معجزه اى كرد، آب ها كنار رفت. همه با تعجّب نگاه مى كردند، موسى(عليه السلام) همراه با ياران خود به سلامت از رود نيل عبور كردند.
در همين هنگام، فرعون باسپاهش از راه رسيد، او ابتدا مى ترسيد از آب عبور كند، يعنى همه سپاه او ترسيده بودند، بعد از لحظاتى، فرعون تصميم گرفت تا از آب عبور كند، او به سرعت اسب خود را حركت داد تا هر چه زودتر بتواند به آن طرف آب برسد. همه سپاه او نيز همراه او وارد رود نيل شدند.
وقتى آخرين نفر از سپاه فرعون نيز وارد رود نيل شد، تو اراده كردى و همه آب ها به روى هم آمد، فرعون و سپاهش در دريايى از آب گرفتار شدند.
فرعون كه اميدى به نجات نداشت، فريادش را بلند كرد و از موسى(عليه السلام) كمك خواست. موسى(عليه السلام) صداى او را شنيد، امّا هيچ توجّهى نكرد، درست است كه فرعون در حقّ موسى(عليه السلام)، پدرى كرده بود، امّا اكنون نبايد به او اعتنايى مى كرد، فرعون سال هاست كه ادّعاى خدايى كرده بود و هزاران نفر بى گناه را كشته بود، موسى(عليه السلام) براى چه بايد به او كمك كند؟
آرى! موسى(عليه السلام) فكر مى كرد كه بايد هر چه زودتر اين دشمن خدا نابود شود، براى آخرين بار فرعون فرياد زد و از موسى(عليه السلام)كمك طلبيد، امّا موسى(عليه السلام) به او نگاهى هم نكرد، بعد از لحظاتى براى هميشه صداى فرعون خاموش شد.
اكنون تو با موسى(عليه السلام) سخن مى گويى: اى موسى! اگر فرعون به جاى اين كه از تو طلب كمك مى كرد، مرا صدا مى زد من او را كمك مى كردم! او تو را صدا زد، امّا تو هيچ توجّهى به او نكردى. آيا مى دانى چرا تو جواب او را ندادى؟ علّت آن اين بود كه تو او را خلق نكرده بودى! اگر او مرا صدا مى زد من جوابش را داده و او را نجات مى دادم، آخر من او را خلق كرده بودم!
موسى(عليه السلام) به فكر فرو رفت، به راستى تو چه خداى مهربانى هستى؟ تو هرگز دل فرعونى كه سال هاى سال، ادّعاى خدايى كرده است را نمى شكستى! اگر او تو را صدا مى زد، كمكش مى كردى و نجاتش مى دادى، تو خدا هستى و بندگانت را دوست دارى.
افسوس كه از تو براى ما كم گفته اند، نه، براى ما از تو زياد گفته اند، البتّه از غضب و خشم تو!!
چرا ما از مهربانى تو، كمتر مى دانيم؟

شبى از شب ها، موسى(عليه السلام) مهمان تو بود، او آمده بود تا از رحمت تو بهره مند شود، او بر روى كوه طور ايستاده بود و با تو سخن مى گفت. صداى تو به گوشش رسيد:
ــ اى موسى! من بندگانى دارم كه آنان را پادشاهان بهشت قرار خواهم داد.
ــ بار خدايا! من دوست دارم بدانم آنان چه كسانى هستند كه به بهشت مى روند و در آنجا بر اهل بهشت، حكومت مى كنند؟
ــ آنان كسانى هستند كه در دنيا، دل هاى بندگان مؤمن مرا شاد مى كنند.
آن شب، موسى(عليه السلام) فهميد كه شاد كردن دل اهل ايمان، چقدر نزد تو ارزش دارد كه پاداشى به اين بزرگى به كسانى مى دهى كه همواره شادى و نشاط را به ديگران هديه مى كنند.



🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_نهم

تو با موسى(عليه السلام) اين چنين سخن گفتى: "من عبادت كسى را قبول مى كنم كه دوستان مرا را بشناسد و حقّ آنان را ادا كند".
موسى(عليه السلام) به سخن تو فكر مى كرد، او دوست داشت بداند دوستان تو چه كسانى هستند، براى همين از تو سؤال كرد:
ــ خدايا! آيا منظور تو از دوستانت، ابراهيم و اسحاق و يعقوب(عليهم السلام) هستند؟
ــ آنان كه نامشان را بردى، دوستان من هستند، امّا منظور من كسانى بود كه به خاطر آن ها آدم و حوّا و بهشت را آفريدم.
ــ خدايا! آنان چه كسانى هستند؟
ــ محمّد. كسى كه نامش را از نام خود گرفته ام، من محمّد هستم و او محمّد.
ــ بار خدايا! مرا از امّت محمّد قرار بده.
ــ اى موسى! اگر مقام و منزلت او و خاندان او را بشناسى، از امّت او خواهى بود. اى موسى! هر كس آن ها را بشناسد و به حقّ آن ها اعتراف كند، نزد من مقامى بزرگ خواهد داشت و قبل از آن كه او حاجتش را از من بخواهد، من او را حاجت روا خواهم نمود و در گمراهى ها هدايتش خواهم نمود.

موسى(عليه السلام) در فكر بود كه چقدر خوب بود اگر او مى توانست يك سال تمام، روزه بگيرد و همه شب هاى آن را به نماز مشغول باشد.
اين عبادت، آرزوى موسى(عليه السلام) بود. او مى خواست تا حقّ عبادت تو را به جا آورد و فكر مى كرد اين طورى مى تواند اين كار را انجام بدهد.
تو هم كه از راز دل او با خبر بودى، براى همين با او اين چنين سخن گفتى:
ــ اى موسى! آيا مى دانى كدام كار ثوابش از يك سال عبادت بيشتر است؟ يك سال عبادتى كه روزها روزه بگيرى و شب ها تا صبح نماز بخوانى.
ــ نه! نمى دانم.
ــ آيا تا به حال كسى را ديده اى كه گناه زيادى انجام داده باشد و با من قهر كرده باشد؟
ــ آرى! من افرادى را مى شناسم كه با تو قهر كرده اند.
ــ اگر تو او را با من آشتى بدهى و او را به درِ خانه من باز گردانى، بدان كه اين كار تو از يك سال عبادت بهتر است.




🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_هشتم


سال هاست كه قوم بنى اسرائيل در انتظار امشب بوده اند، شبى كه تو آن ها را از دست فرعون نجات مى دهى و آن ها به آرزوى ديرين خود مى رسند.
همه آماده اند تا حركت كنند، موسى(عليه السلام) مى خواهد از تاريكى شب استفاده كند و قبل از آن كه سپاه فرعون متوجّه حركت آن ها شود، از مصر بيرون برود.
تو با موسى(عليه السلام) سخن مى گويى: اى موسى! قبل از اين كه از مصر بروى، بايد قبر يوسف را پيدا كنى و پيكر او را همراه خود ببرى و آن را در بيت المقدس دفن كنى.
موسى(عليه السلام) رو به ياران خود مى كند: چه كسى مى داند قبر يوسف كجاست؟
هيچ كس جواب نمى دهد، بار ديگر او سخن خود را تكرار مى كند، يكى مى گويد: مادربزرگ پيرى دارم، گمانم او مى داند كه قبر يوسف كجاست.
موسى(عليه السلام) نزد آن پيرزن مى رود و مى گويد:
ــ مادر! آيا تو مى دانى قبر يوسف كجاست؟
ــ آرى! مى دانم.
ــ خوب. آن قبر را نشان ما بده تا ما هر چه زودتر حركت كنيم.
ــ اى موسى! اگر قبر يوسف را مى خواهى بايد هر چه من مى گويم قبول كنى.
موسى(عليه السلام) به فكر فرو مى رود، او نمى داند اين پيرزن چه مى خواهد. مى ترسد چيزى بخواهد كه او نتواند آن را انجام بدهد، امّا تو كه مى دانى او چه مى خواهد، تو به راز دل همه بندگان خود آگاه هستى. براى همين با موسى(عليه السلام) سخن مى گويى: "اى موسى! شرط او را قبول كن".
موسى(عليه السلام) رو به پيرزن مى كند و مى گويد:
ــ مادر! باشد، هر چه بگويى قبول مى كنم، بگو بدانم چه مى خواهى؟
ــ مى خواهم كه مقام من در بهشت، همچون مقام تو و هم درجه تو باشم.
موسى(عليه السلام) از همّت والاى اين پيرزن تعجّب مى كند، به آن پيرزن قول مى دهد كه در روز قيامت، هم درجه او باشد.
اكنون همه مى فهمند كه تو چرا به موسى(عليه السلام) گفتى كه شرط آن پيرزن را قبول كند، تو همّت بالاى او را دوست داشتى، هر كس جاى او بود، جوانى و ثروت دنيا را مى خواست، امّا او چيزى را خواست كه هيچ كس به آن فكر نمى كرد، تو مى خواستى به همه بفهمانى كه اين گونه از تو حاجت بخواهند، حاجت هاى بزرگى مثل هم درجه بودن با پيامبران!

شبى از شب ها به موسى(عليه السلام) گفتى كه مى خواهى او را نصيحت و موعظه كنى.
موسى(عليه السلام) خيلى خوشحال شد، او دوست داشت بداند كه نصيحت هاى تو چيست، او مى خواست آن را بشنود و به ديگران هم بگويد، نصيحت هاى تو خيلى با ارزش هستند و اگر همه به آن عمل كنند، حتماً به خوشبختى دنيا و آخرت خواهند رسيد.
و تو بار ديگر با موسى(عليه السلام) سخن مى گويى:
اى موسى(عليه السلام)! من چهار نصيحت براى تو دارم:
1 - تا زمانى كه يقين نكرده اى همه گناهان تو را بخشيده ام، فكر خود را مشغول عيب ها و گناهان ديگران مكن!
2 - تا زمانى كه گنجينه هاى ثروت من تمام نشده است، غم روزى خود را مخور و نگران نباش!
3 - تا زمانى كه مى بينى من همه كاره اين دنيا هستم به كسى غير از من دل مبند و فقط اميدت به من باشد.
4 - تا زمانى كه شيطان زنده است، از دسيسه و فريب هاى او ايمن مباش.


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_هفتم

تو پيامبران زيادى دارى، امّا فقط يك نفر از آن ها را به عنوان "كليم الله" انتخاب نمودى. آرى! او كسى است كه خودِ تو، مستقيم با او سخن گفتى، اين افتخار بزرگى است.
اكنون تو مى دانى كه موسى(عليه السلام) مى خواهد بداند كه چرا تو او را براى اين مقام انتخاب كردى. چرا فقط او؟ براى همين، بار ديگر سخن گفتن با او را آغاز مى كنى.
ــ اى موسى! آيا مى دانى كه چرا من تو را براى اين مقام برگزيدم؟
ــ نه! من نمى دانم.
ــ من به همه بندگان خود نگاه كردم، مى خواستم كسى را پيدا كنم تا با او سخن بگويم، ديدم كه فقط تو هستى كه در موقع نماز، صورت خود را بر خاك مى گذارى! تو در مقابل من، خيلى فروتنى و خشوع دارى. براى همين بود كه من تو را انتخاب كردم، من به چهره خاك آلوده تو نگاه مى كردم كه در مقابل من آن را به روى خاك مى نهادى.
موسى(عليه السلام) كسى است كه مناجات با تو را با همه دنيا عوض نمى كند، او مى داند كه ارزش يك لحظه سخن گفتن با تو چقدر است، او وقتى در مقابل تو مى ايستد و راز دل با تو مى گويد، لذّتى را تجربه مى كند كه همه دنيا در مقابل آن هيچ است، پس چه شده است كه او سكوت كرده است و با تو سخن نمى گويد؟
تو راز موسى(عليه السلام) را مى دانى. تو به همه چيز آگاه هستى، امّا دوست دارى كه علّت اين كار را از زبان خود موسى(عليه السلام) بشنوى. پس خطاب مى كنى:
ــ اى موسى! چرا با من سخن نمى گويى؟ چرا حرفى نمى زنى؟ چه شد آن مناجات هاى تو؟
ــ خدايا! من روزه هستم و دهانم بو مى دهد. من مى خواهم صبر كنم تا افطار كنم و غذايى بخورم، دهانم خوشبو شود، آنگاه با تو سخن بگويم.
ــ اى موسى! مگر خبر ندارى كه من بوى دهان روزه دار را بهتر از هر بويى دوست دارم. براى من، بوى دهان روزه دار از هر عطر و گلابى خوشبوتر است.
 





🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_ششم


موسى(عليه السلام) به فكر فرو رفته بود، او ديده بود كه بعضى ها با صداى بلند تو را مى خوانند، گويا كه تو در اوج آسمان ها هستى و آن ها بايد فرياد بزنند تا تو صداى آن ها را بشنوى، بعضى ها هم تو را آهسته و بى صدا مى خوانند و با تو سخن مى گويند.
موسى(عليه السلام) مى خواست بداند كه بايد چگونه تو را صدا بزند، براى همين يكبار كه براى مناجات به سوى تو آمد، با تو چنين گفت:
ــ خدايا! آيا تو به بندگانت نزديك هستى تا تو را آهسته بخوانيم يا آن كه از آن ها دور هستى تا تو را با صداى بلند بخوانيم؟
ــ اى موسى! من همنشين كسى هستم كه مرا مى خواند، من كنار او هستم.
ــ خدايا! بعضى وقت ها من خجالت مى كشم به ياد تو باشم، خيال مى كنم كه در آن حالت، خوب نيست كه من ياد تو باشم، فكر مى كنم در آن حالت، اگر به ياد تو باشم، حرمت تو را نگه نداشته ام.
ــ اى موسى! بدان كه ياد من در هر لحظه، زيباست. در همه لحظات زندگى خود به ياد من باش!
تو انسان را خلق كردى و مى دانى كه بزرگ ترين سرمايه انسان، روشنى قلب اوست. اگر دل او سياه بشود، ديگر او روى سعادت را نخواهد ديد و همه ارزش هاى او رنگ عوض خواهد كرد.
براى همين آن روز كه موسى(عليه السلام) مهمان تو بود، با او چنين سخن گفتى: "اى موسى! از تو مى خواهم كه در دنيا، آرزوهاى خيلى بزرگ نكنى كه با اين كار قلب تو سياه خواهد شد و هر كس كه قلب او سياه بشود، از من دور خواهد شد".
خدايا! وقتى من اين سخن را خواندم، به فكر فرو رفتم، با خود گفتم آيا همه آرزوهاى بزرگ، دل آدمى را سياه مى كند؟
بعد از مدّتى فكر فهميدم: آرزوى بزرگى كه براى دنيا باشد و مرا عاشق دنيا كند، مرا از تو دور مى كند و دلم را سياه مى كند.
آرى، وقتى كه همه چيز من، دنيا بشود، ديگر از تو دور مى شوم و دنيا و زيبايى هاى آن، جاىِ تو را در قلب من مى گيرد و اين خيلى خطرناك است.
خدايا! خوب مى دانم، اگر در همين دنيا، آرزوهاى بزرگى بكنم كه رنگ و بوى آخرت دارد، مرا به تو نزديك تر هم مى كند;
اگر آرزو كنم كه مرا بهترين سربازِ امام زمان(عليه السلام) قرار بدهى!
اگر آرزو كنم كه كنار آن حضرت مرا به فيض شهادت برسانى!
اين آرزوها قلب مرا نورانى كرده و مرا بيشتر به تو نزديك مى كند.


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_پنجم

يوسف در چاه بود و تو را صدا مى زد. هيچ كس از حال او خبر نداشت، پدر در انتظار او بود، او از تاريكى چاه وحشت كرده بود. او تو را مى خواند و مى دانست كه تو صدايش را مى شنوى و به زودى جواب او را خواهى داد.
و تو جبرئيل را به زمين فرستادى، از او خواستى تا به ته چاه برود و با يوسف سخن بگويد:
ــ اى يوسف! اينجا چه مى كنى؟
ــ تو كه هستى كه مرا با اسم صدا مى زنى؟
ــ من فرستاده خداى تو هستم. آيا مى خواهى از اين چاه بيرون بيايى؟
ــ اگر خدا بخواهد مرا از چاه بيرون خواهد آورد، من راضى به رضاى او هستم.
اين سخن يوسف، چقدر زيبا بود، او در اوج بلا ايستاده بود و از رضاى تو سخن مى گفت.
جبرئيل به سخن خود ادامه داد:
ــ خدا مرا فرستاده است تا اين دعا را به تو ياد بدهم تا از اين چاه نجات پيدا كنى؟
ــ كدام دعا؟
ــ اى يوسف! اين دعا را بخوان: بار خدايا! من تو را مى خوانم، هيچ خدايى جز تو نيست. تو نعمت هاى زيادى به من ارزانى داشتى. تو زمين و آسمان ها را آفريدى. تو خداى بزرگى هستى كه بر بندگان خود كرم مى كنى. از تو مى خواهم تا بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى و مرا از اين گرفتارى نجات دهى.
يوسف مى فهمد كه محمّد و آل محمّد(عليهم السلام) نزد تو خيلى عزيز هستند، پس تو را به حقّ آنان مى خواند و تو هم او را از چاه نجات مى دهى.
معلوم است كه اين دعا فقط براى يوسف نيست، هر كس كه چون يوسف گرفتار شود و اميدش از همه جا قطع شود، بايد اين دعا را بخواند، باشد كه تو او را نجات دهى.

خدايا! فرشتگانت به تو مى گويند: خدايا! چرا شعيب اين قدر گريه مى كند؟ مى ترسيم چشمان او آسيب ببيند!
مدّتى مى گذرد، شعيب هم چنان گريه مى كند تا اين كه چشم او نابينا مى شود، او ديگر نمى تواند جايى را ببيند.
تو چشمانش را شفا مى دهى، شعيب شكر تو را مى كند و باز بناى گريه و اشك را مى گذارد تا آنجا كه چشمان او نابينا مى شود.
و تو اكنون با او سخن مى گويى:
ــ اى شعيب! تا به كى گريه خواهى كرد؟ اگر از ترس عذاب من اين گونه اشك مى ريزى، بدان كه من تو را از عذاب در امان داشته ام، اگر از شوق بهشت آرام و قرار ندارى، بدان كه من تو را وارد بهشت خواهم نمود.
ــ بارخدايا! تو كه مى دانى گريه من نه از ترس جهنّم تو است و نه براى رسيدن به بهشت تو. چه كنم، من اسير محبّت تو شده ام و دلم بى قرار توست.
ــ اكنون كه اين سخن را گفتى من هم كارى مى كنم تا بهترين مرد روى زمين نزد تو بيايد و خدمت تو را بنمايد.
و اين گونه مى شود كه موسى(عليه السلام) به كنعان مى آيد و سال ها خدمت شعيب را مى كند.





🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_چهارم

خدايا! تو خودت دارى مى بينى كه مردم دارند هيزم جمع مى كنند تا ابراهيم(عليه السلام)را با آتش بسوزانند!
فريادها بلند است، هر كس مى خواهد از دين پدران خود حمايت كند، هيزم بياوريد، اى مردم! آتش، سزاى كسى است كه بت ها را شكسته و به دين ما اهانت كرده است.
بعد از مدّتى، تا چشم كار مى كند، هيزم جمع شده است، آتش زبانه مى كشد، ابراهيم(عليه السلام) را هم در منجنيق نشانده اند و مى خواهند او را به داخل آتش پرتاب كنند.
يكى با ابراهيم(عليه السلام) سخن مى گويد: اى ابراهيم! آيا هنوز هم سر حرف خود هستى؟ آيا نمى خواهى دست از يكتاپرستى بردارى؟
ابراهيم(عليه السلام) هيچ جوابى نمى دهد، او لبخندى بر لب دارد، همه اميد او به توست.
جبرئيل اين منظره را مى بيند; شعله هاى آتشى كه زبانه مى كشد، جمعيّتى كه براى تماشا آمده اند، تماشاى اين منظره براى جبرئيل سخت است. او منتظر است تا تو كارى بكنى، اگر تو چند لحظه ديگر صبر كنى، ابراهيم(عليه السلام) در آتش خواهد سوخت. چرا باران نمى بارد تا اين آتش خاموش شود؟ چرا باد و طوفان نمىوزد تا اين آتش را پراكنده كند و بر روى خود اين مردمِ بت پرست بياندازد؟
سرانجام صبر جبرئيل تمام مى شود، اكنون او با تو با تندى سخن مى گويد: اى خدا! مگر نمى بينى كه ابراهيم را مى خواهند در آتش بسوزانند؟ روى زمين، كسى غير از او تو را نمى پرستد، نگاه كن كه دشمن چگونه او را اسير كرده و مى خواهد او را در آتش بياندازد!
و تو به جبرئيل چنين مى گويى: اى جبرئيل! آرام باش! من هرگز در كار خود عجله نمى كنم، كسى عجله مى كند كه مى ترسد نتواند بعداً كارى انجام بدهد، من خداى توانايى هستم كه هر وقت بخواهم، مى توانم ابراهيم را نجات بدهم!... من آتش را براى او گلستان خواهم كرد.
آرى! تو مى خواستى به جبرئيل بفهمانى كه براى نجات ابراهيم(عليه السلام) نيازى به آب و باران و طوفان نيست. مخلوقات تو كه ضعيف و ناتوان هستند، براى برنامه هاى خود نياز به وسايل دارند، امّا تو خدايى و بى نياز از همه چيز!
تو نيازى به عجله ندارى، دوستانت را يارى مى كنى به گونه اى كه هيچ كس فكر آن را نمى كند، وقتى ابراهيم(عليه السلام) را به سوى آتش بياندازند، در يك چشم به هم زدن آن آتش بزرگ را به گلستانى تبديل مى كنى.
و چقدر پيش مى آيد كه من هم در زندگى خود به تو اعتراض مى كنم كه چرا كمكم نمى كنى. مى ترسم كه تو هم فرصت را از دست بدهى! اين مشكل من است كه تو را خوب نشناختم!
تو هرگز در كار خود عجله نمى كنى، درست در بهترين موقع دست مرا مى گيرى و كمكم مى كنى و تنها من مى مانم و شرمندگىِ از تو كه چرا به تو اعتراض كردم!

خدايا! چه شد كه تو ابراهيم(عليه السلام) را به عنوان دوست خود انتخاب كردى؟
تو به او لقب "خليل الله" دادى و فرشتگانت او را به اين نام مى خوانند و من در جستجوى راز اين كار تو هستم. تو صد و بيست و چهار هزار پيامبر دارى، چطور شد كه فقط ابراهيم(عليه السلام) را از ميان آن ها برگزيدى و اين تاج افتخار را به سر او نهادى؟
و ابراهيم(عليه السلام) خيلى خوشحال بود كه دوست تو شده است و دوست داشت بداند، كدامين عمل و رفتار او باعث شده كه او شايسته اين مقام شود.
تو از دل ابراهيم(عليه السلام) خبر داشتى و مى دانستى او به دنبال جواب اين سؤال است، براى همين، روزى از روزها با ابراهيم(عليه السلام)اين گونه سخن گفتى: اى ابراهيم! من تو را به عنوان دوست خود انتخاب كردم، زيرا در تو چهار چيز ديدم:
اوّل: تو خيلى مهمان نواز بودى و مهمان خود را گرامى مى داشتى.
دوم: من به تو دستور دادم كه فرزندت، اسماعيل را در راه من قربانى كنى و تو تسليمِ دستور من شدى و فرزند دلبرت را به قربانگاه بردى.
سوم: آن روز كه بت پرستان مى خواستند تو را به جُرم يكتاپرستى در آتش بياندازند، دست از ايمان و عقيده خود برنداشتى و بر توحيد من باقى مانده و حاضر شدى در آتش بسوزى، امّا به من شرك نورزى.
چهارم: من به قلب تو نگاه كردم، ديدم كه در قلب تو، فقط محبّت من جاى دارد.

آن روز، ابراهيم(عليه السلام) فهميد كه تو، اين چهار ويژگى او را پسنديده اى و رمز انتخاب او براى مقام "خليل الله"، همين ها بوده است.





🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_سوم

خدايا! من مى دانم كه ابراهيم(عليه السلام) دوست توست، تو او را به مهمانى بزرگ خودت دعوت كرده اى، تو او را به اوج آسمان ها آورده اى تا از آنجا همه آسمان ها و زمين را ببيند، او امروز در ملكوت تو مهمان است.
ابراهيم(عليه السلام) نگاهى به آسمان ها مى كند و زيبايى هايى را كه تو خلق كرده اى مى بيند، او زبان به حمد و ستايش تو مى گشايد. لحظه اى مى گذرد، نگاهى به زمين مى اندازد، او همه چيز را مى تواند از آن بالا ببيند، همه كوه ها، درياها و دشت ها. او همين طور كه زمين را مى بيند، نگاهش به صحنه گناهى مى افتد، طاقت نمى آورد و دست به نفرين بر مى دارد و در حقّ آنان نفرين مى كند. تو نفرين او را مستجاب مى كنى و آن گنهكاران مى ميرند.
لحظاتى بعد، باز ابراهيم(عليه السلام) منظره اى را مى بيند، نفرينى ديگر مى كند و...
براى بار سوم نيز اين جريان تكرار مى شود، ابراهيم(عليه السلام) طاقت ندارد، ببيند كه روى زمين گناه بشود. تو اكنون با ابراهيم(عليه السلام)سخن مى گويى:
اى ابراهيم! از اين كار خود دست بردار و ديگر بندگان مرا نفرين نكن! من خداى مهربان آنان هستم و بدان كه گناه بندگانم به من هيچ ضررى نمى زند.
اى ابراهيم! من هرگز مانند تو بر آنان خشم نمى گيرم!! من مى توانستم آن ها را خلق نكنم، آن ها بندگان من هستند، بدان كه گروهى از آنان، پس از گناه توبه مى كنند و من آن ها را مى بخشم و هيچ گاه گناهان آن ها را آشكار نمى كنم... اى ابراهيم! من بر بندگان خود مهربان تر از تو هستم.

خدايا! تو مى دانى كه ديگر عمر ابراهيم(عليه السلام) تمام شده است و لحظه مرگ او فرا رسيده است. تو با عزرائيل چنين مى گويى: اى عزرائيل! به سوى ابراهيم برو و او را قبض روح كن و جانش را بگير.
اكنون عزرائيل پَر مى گشايد و به سوى زمين مى آيد و نزد ابراهيم(عليه السلام) مى رود، وقتى با او روبرو مى شود، سلام مى كند و ابراهيم(عليه السلام) جواب او را مى دهد. لحظه اى مى گذرد، ابراهيم(عليه السلام) رو به عزرائيل مى كند و مى گويد:
ــ چه عجب! آيا براى ديدار من آمده اى يا مأموريّتى دارى؟
ــ من براى گرفتن جان تو آمده ام.
ــ يعنى خدا تو را فرستاده تا جان مرا بگيرى!
ــ آرى! تو بايد خود را براى مرگ آماده كنى.
ــ اى عزرائيل! كجا ديده اى كه دوستى، جانِ دوست خود را بگيرد؟
عزرائيل چون اين سخن را مى شنود، نمى داند چه جواب بدهد، او به اوج آسمان ها باز مى گردد و با تو سخن مى گويد:
ــ خدايا! نزد ابراهيم رفتم تا جان او را بگيرم. او به من سخنى گفت كه من نتوانستم جواب او را بدهم.
ــ اى عزرائيل! اكنون نزد او بازگرد و به او چنين بگو كه خدايت مى گويد: كجا ديده اى كه دوست، ديدار دوست را خوش ندارد؟ همانا دوست، عاشق ديدار دوست خود است.
آرى! تو مى خواستى به ابراهيم(عليه السلام) بفهمانى كه به مرگ اين گونه نگاه نكند، مرگ، جان كندن نيست. مرگ به مهمانى رفتن است، مهمانى خداى خوبى ها. چه كسى است كه با تو رفيق باشد و ديدار تو را دوست نداشته باشد.


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_دوم

خدايا! تو مى خواستى با آدم(عليه السلام) سخن بگويى. او اوّلين انسانى بود كه آفريده بودى، به همه فرشتگانت فرمان دادى تا بر او سجده كنند، چرا كه او گلِ  سرسبد همه هستى است. وقتى تو زمين و هفت آسمان را آفريدى به خود آفرين نگفتى، امّا وقتى او را آفريدى، بر خود آفرين گفتى.
و به راستى كه فقط خودت مى دانى كه اين انسان به كجا مى تواند برسد، او مى تواند از همه فرشتگان بالا و بالاتر برود و در ملكوت تو جاى گيرد.
و اكنون مى خواهى با او سخن بگويى، مى خواهى همه خوبى ها را براى او خلاصه نمايى. او را صدا مى زنى و مى گويى:
ــ اى آدم! من همه خوبى ها را براى تو در چهار جمله، خلاصه كرده ام.
ــ آن چهار جمله چيست؟ اى خداى من!
ــ جمله اوّل درباره من، جمله دوم درباره خودت، جمله سوم درباره ارتباط تو با من و جمله آخر در مورد ارتباط تو با ديگران است.
ــ خدايا! جمله اى كه درباره خودت است، چيست؟
ــ فقط مرا پرستش كن و هرگز شريكى براى من قرار مده.
ــ جمله اى كه براى من است، چيست؟
ــ من پاداش كارهاى خوب تو را وقتى مى دهم كه تو به آن پاداش، بيش از همه وقت نياز داشته باشى; روز قيامت كه بشود، تو پاداش كارهاى نيك خود را خواهى ديد و خوشحال خواهى شد.
ــ جمله اى كه در مورد ارتباط من و توست، چيست؟
ــ تو بايد مرا بخوانى و حاجتت را از من بخواهى و من هم بايد صداى تو را بشنوم و حاجتت را روا كنم.
ــ جمله اى كه در مورد ارتباط من با مردم است، چيست؟
ــ تو بايد آنچه را براى خود مى پسندى، براى ديگران هم بپسندى، با مردم به گونه اى رفتار كنى كه دوست دارى با تو آن گونه رفتار كنند.

خدايا! تو به او گفتى كه بر من سجده كند و او نافرمانى تو را نمود، ولى تو او را به آرزويش رساندى!
از شيطان سخن مى گويم، او از تو خواست كه تا روز قيامت به او فرصت بدهى و تو خواسته او را قبول كردى. او هم قسم خورد كه سر راه من و فرزندانم بنشيند و مانع سعادت و خوشبختى همه ما بشود. او اكنون دشمن شماره يك ماست. ما با او چه خواهيم كرد؟
خدايا! شيطان نيروى زيادى دارد، او به قلب ما نفوذ مى كند و به راحتى ما را وسوسه كرده و فريب مى دهد. ما در مقابل او چه خواهيم كرد؟
و تو سخنان آدم(عليه السلام) را شنيدى، از غمى كه به دل او نشسته بود باخبر بودى، تو كه دل شيطان را نشكستى با اين كه او دشمن تو بود، اكنون چگونه مى توانى ببينى كه آدم(عليه السلام) اين گونه گرفته و پريشان است، تو او را دوست دارى و براى همين گفتى كه فرشتگانت بر او سجده كنند، اكنون تو مى خواهى سخنى بگويى تا آدم(عليه السلام)و همه فرزندان او را خوشحال كنى، پس چنين مى گويى:
اى آدم! وقتى كسى كار خوبى انجام دهد، من ده برابر به او پاداش مى دهم، امّا اگر گناهى مرتكب شود، براى او يك گناه نوشته مى شود.
من درِ توبه را به روى شما باز مى كنم، هر كس توبه كند توبه اش را مى پذيرم، حتّى اگر در لحظه آخر زندگيش توبه كند، او را مى بخشم و او را به خاطر گناهانش عذاب نمى كنم.
و آدم(عليه السلام) وقتى اين سخن تو را مى شنود، خوشحال مى شود و رو به آسمان مى كند و مى گويد: خدايا! اين مهربانى تو براى من و فرزندانم كافى است.




🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_اول

خدايا! خيلى وقت ها دلم مى خواست از تو سؤالى بكنم. مى خواستم بدانم چرا تو اين همه بين بندگانت فرق گذاشته اى؟ به عدّه اى پول زيادى داده اى و به عدّه اى ديگر، فقر را هديه داده اى. بعضى ها سالم و تنومند هستند و بعضى بيمار.
ديروز از خيابان كه عبور مى كردم، كودكى را ديدم كه فلج بود و نمى توانست راه برود، خيلى دلم سوخت، تو چرا او را اين گونه آفريدى؟
آن ديگرى را بگويم كه كورمادرزاد به دنيا آمده است، او هرگز نتوانسته است دنيا و زيبايى هاى آن را ببيند. چرا او را اين گونه آفريدى؟
به بعضى ها آن قدر بچّه مى دهى كه نمى دانند چه بكنند و بعضى ديگر هم تا  ابد در حسرت يك فرزند مى سوزند.
زمان زيادى گذشت تا فهميدم كه تو خدايى و همه كارهاى تو از روى حكمت است. تو براى همه كارهاى خود دليلى دارى كه من از آن بى خبرم.
اگر همه انسان ها ثروتمند و سالم بودند، هيچ كس به ياد تو نبود، هيچ كس شكر تو را به جا نمى آورد و تو خود مى دانى كه اگر انسان، تو را از ياد ببرد به چه روزى مى افتد!
وقتى من در خيابان راه مى روم، روزگار كارى با من كرده است كه به همه زمين و آسمان تو، بد بگويم و از تو گلايه داشته باشم، تو ناگهان تصوير آن كودك فلج را جلوى چشم من مى آورى و من ناخودآگاه به فكر فرو مى روم: خدايا! تو را سپاس كه مرا سالم آفريدى!
اين گونه است كه من به ياد تو مى افتم و تو را سپاس مى گويم، لحظه اى دلم از زمين به آسمان تو وصل مى شود و تو خود مى دانى اين چقدر ارزش دارد.
آن كس كه ثروتمند است، وقتى فقيرى را مى بيند، مى فهمد به لطف خدا بوده است كه توانسته به اين زندگى برسد.
تو سعادت ابدى بنده خود را مى خواهى; به آن كسى كه فقر دادى، روى حكمت بوده است، شايد اگر همان بنده تو، ثروت مى داشت، براى هميشه تو را فراموش مى كرد و كارهايى مى كرد كه عذاب را براى خود مى خريد.
تو او را دوست داشتى و به خاطر همين بود كه فقر را به او هديه دادى، ولى او خودش نمى داند، امّا تو خوب مى دانى كه با بنده ات چه كنى. چه چيزى به او بدهى و چه چيزى از او بگيرى. اگر او در اين سختى ها صبر كند، پاداش خوبى به او خواهى داد.
اشكال من اين است كه همه چيز را فقط در اين دنيا مى بينم و مى جويم، مى خواهم راز كارهاى تو را در محدوده اين دنيا تفسير كنم، امّا بايد زمان بگذرد و اين دنيا سپرى شود، آن وقت همه رازها برملا خواهد شد.


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺