دلم کمی خدا میخواهد

#قسمت_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaПродвигать
462
подписчика
14,9 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️ناشنیده‌ها #قسمت_چهارم

💻
کاربران اجاره‌ای

🔻
هیچ چیز اتفاقی نیست!

♻️
ادامه دارد...

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]
🖇⿻↳@deltangie_khoda
سلسه مباحث #انسان_موفق

برگرفته از سمینارهای دکتر فرهنگ

#قسمت_چهارم
#خدا_تنهاست!

#قسمت_چهارم

با این حال نمیتونم فراموشت کنم...
هر بار که خواستم برم پشیمون شدم...
یاد ناتوانیت افتادم...کیه که مثل من تو رو واسه خاطر خودت بخواد نه جایگاهت!...
کیه که بخوادت ؟
نه!!! به خاطر خودت...
تنهات نمیذارم اما تو هم دلم رو نشکن😔
نمازت رو با حضور قلب بخون❤️
دوست ندارم هنگام نماز قلبت پیش کسه دیگه باشه...
نمیخوام فکرت مال بقیه باشه...نمیخوام مال کسی دیگه باشی...
نمیخوام صدات مال غریبه باشه نمیخوام...
تو مال خودمی،دارم به صدات گوش میدم،دارم نگات میکنم و لبخند میزنم😍😊
بنده ی من!
نمیگم عاشقم باش...نمیگم همیشه و همه جا به یادم باش...
اما فقط یه کوچولو اندازه همون کسیکه تموم فکرت رو به سمتش مشغول کردی "حداقل یه کمشو برای من بذار"😔
یه کم به فکرم باش
یه کم منو صدا بزن...
اگه بدونی چقدر خوشحال میشم😃
اگه بدونی چقدر عاشق صداتم❤️
اگه بدونی...
اگه بدونی چقدر دوست دارم😍
"اگه میدونستی عشق من نسبت به تو چقدره هیچ وقت فراموشم نمیکردی"

ادامه دارد...

دلم کمی خدا می خواهد
🅹🅾🅸🅽
▇▇▇▇▇┅═•❥•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
Forwarded from عکس نگار
#داستان_شیدائی

#قسمت_چهارم

وقتایی که کنارشم، وقتی لحظه‌ها رو باهاش می‌گذرونم، چقدر زندگی لذت‌بخش می‌شه...
نمی‌گم همه چیز خوبه‌ها، نه ولی وقتی باهاشم، همه‌ کمبودها و دردسرها لذت بخش‌ان.

بعد از اون دعوا، لبخند مهربونش، هنوز همون معنیِ خاص ِ همیشگی‌شو داشت. هیچ تغییری نکرده بود؛ هنوز همون مهربونِ خودم بود.
دیدم چایی ریخته، صبحونه رو هم حاضر کرده؛
عاشق این کاراشم یعنی.
هرچقدر بدی کنما، بیشتر مهربون میشه. بیشتر قربون صدقم میره تا دوباره منِ خاک‌بر‌سر باهاش مهربون بشم.
همش تقصیر خودشه اصن، لوسم کرده. هر کاری کردم چیزی بهم نگفته، پررو شدم.
جلوش نشستم. نگاهم به میز بود. دوتا دستامو گرفته بودم دور استکان چایی؛ یهویی گفتم: آخه تو چرا اینقدر مهربونی؟
گفت: چون تو رو دارم.
سرمو انداختم پایین و گفتم: من که همیشه اذیتت می‌کنم.
آروم جواب داد: ایرادی نداره که، من این لحظه‌ها رو که تو برمی‌گردی پیشم و اینجوری مهربون میشی، با دنیا عوض نمی‌کنم. هیچی منو اینقدر خوشحال نمی‌کنه که تو حالت خوب باشه.
دیگه نمی‌تونستم خودمو نگه دارم. بلند شدم رفتم سمتش؛ محکم بوسش کردم تا ذوقم خالی شه. بعدش با صدای بلند در گوشش گفتم: عاشقتم
با خنده گفت: چته دیوونه!؟ گوشم کر شد! آروم هم بگی من قبول دارم.

رفتم تو آشپزخونه، از تو کشو چند تا بیسکویت و کیک برداشتم آوردم و روی میز گذاشتم.
اومدم و نشستم سر جام. بهش زل زدم. یه دونه بیسکویت برداشت، زد تو چایی و خوردش.
کیف و‌خوشالی تو صورتش موج می زد. یهو دید که زل زدم بهش و دارم لبخند می زدم. استکان چاییشو آورد پایین و گفت: خل نبودی که اونم شدی، چای‌تو بخور سرد شد.

انگار همه دنیا رو بهم داده بودن...

ادامه دارد...

روبیکا⬇️⬇️⬇️
👤 #مجنون
@Poemasheghane❤️🦋
Audio
🔊 چه طوری بد قول نباشیم؟!

چه کار کنیم در زمان های فراغت گــناه نکنیم؟!⛔️

#مدیریت_زمان

🎤 استاد رائفی پور

#قسمت_چهارم

‌‌‌دلم کمی خدا می خواهد
🅹🅾🅸🅽
▇▇▇▇▇┅═•❥•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#چای_با_طعم_خدا 😋

#قسمت_چهارم

✳️ راز

راز راه 🛣
رَفتن 🚶‍♂است

راز رودخانه 🌊
ُپل

راز آسمان ⛅️
سِتاره⭐️ است

راز #خاک
ُگل 🌹

راز اشک ها 😭
ِکيدن است

راز #جوی
آب💧

راز بال ها 🧚🏻‍♂
#پريدن است

راز #صبح
آفتاب 🌞

رازهای #واقعی
رازهای #بر_ملاست
مثل روز🌤 #روشن است
راز اين جهان🌍 #خداست

💫 دلم کمی خدا میخواهد
🆔 @deltangie_khoda

🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_چهارم

خدايا! تو خودت دارى مى بينى كه مردم دارند هيزم جمع مى كنند تا ابراهيم(عليه السلام)را با آتش بسوزانند!
فريادها بلند است، هر كس مى خواهد از دين پدران خود حمايت كند، هيزم بياوريد، اى مردم! آتش، سزاى كسى است كه بت ها را شكسته و به دين ما اهانت كرده است.
بعد از مدّتى، تا چشم كار مى كند، هيزم جمع شده است، آتش زبانه مى كشد، ابراهيم(عليه السلام) را هم در منجنيق نشانده اند و مى خواهند او را به داخل آتش پرتاب كنند.
يكى با ابراهيم(عليه السلام) سخن مى گويد: اى ابراهيم! آيا هنوز هم سر حرف خود هستى؟ آيا نمى خواهى دست از يكتاپرستى بردارى؟
ابراهيم(عليه السلام) هيچ جوابى نمى دهد، او لبخندى بر لب دارد، همه اميد او به توست.
جبرئيل اين منظره را مى بيند; شعله هاى آتشى كه زبانه مى كشد، جمعيّتى كه براى تماشا آمده اند، تماشاى اين منظره براى جبرئيل سخت است. او منتظر است تا تو كارى بكنى، اگر تو چند لحظه ديگر صبر كنى، ابراهيم(عليه السلام) در آتش خواهد سوخت. چرا باران نمى بارد تا اين آتش خاموش شود؟ چرا باد و طوفان نمىوزد تا اين آتش را پراكنده كند و بر روى خود اين مردمِ بت پرست بياندازد؟
سرانجام صبر جبرئيل تمام مى شود، اكنون او با تو با تندى سخن مى گويد: اى خدا! مگر نمى بينى كه ابراهيم را مى خواهند در آتش بسوزانند؟ روى زمين، كسى غير از او تو را نمى پرستد، نگاه كن كه دشمن چگونه او را اسير كرده و مى خواهد او را در آتش بياندازد!
و تو به جبرئيل چنين مى گويى: اى جبرئيل! آرام باش! من هرگز در كار خود عجله نمى كنم، كسى عجله مى كند كه مى ترسد نتواند بعداً كارى انجام بدهد، من خداى توانايى هستم كه هر وقت بخواهم، مى توانم ابراهيم را نجات بدهم!... من آتش را براى او گلستان خواهم كرد.
آرى! تو مى خواستى به جبرئيل بفهمانى كه براى نجات ابراهيم(عليه السلام) نيازى به آب و باران و طوفان نيست. مخلوقات تو كه ضعيف و ناتوان هستند، براى برنامه هاى خود نياز به وسايل دارند، امّا تو خدايى و بى نياز از همه چيز!
تو نيازى به عجله ندارى، دوستانت را يارى مى كنى به گونه اى كه هيچ كس فكر آن را نمى كند، وقتى ابراهيم(عليه السلام) را به سوى آتش بياندازند، در يك چشم به هم زدن آن آتش بزرگ را به گلستانى تبديل مى كنى.
و چقدر پيش مى آيد كه من هم در زندگى خود به تو اعتراض مى كنم كه چرا كمكم نمى كنى. مى ترسم كه تو هم فرصت را از دست بدهى! اين مشكل من است كه تو را خوب نشناختم!
تو هرگز در كار خود عجله نمى كنى، درست در بهترين موقع دست مرا مى گيرى و كمكم مى كنى و تنها من مى مانم و شرمندگىِ از تو كه چرا به تو اعتراض كردم!

خدايا! چه شد كه تو ابراهيم(عليه السلام) را به عنوان دوست خود انتخاب كردى؟
تو به او لقب "خليل الله" دادى و فرشتگانت او را به اين نام مى خوانند و من در جستجوى راز اين كار تو هستم. تو صد و بيست و چهار هزار پيامبر دارى، چطور شد كه فقط ابراهيم(عليه السلام) را از ميان آن ها برگزيدى و اين تاج افتخار را به سر او نهادى؟
و ابراهيم(عليه السلام) خيلى خوشحال بود كه دوست تو شده است و دوست داشت بداند، كدامين عمل و رفتار او باعث شده كه او شايسته اين مقام شود.
تو از دل ابراهيم(عليه السلام) خبر داشتى و مى دانستى او به دنبال جواب اين سؤال است، براى همين، روزى از روزها با ابراهيم(عليه السلام)اين گونه سخن گفتى: اى ابراهيم! من تو را به عنوان دوست خود انتخاب كردم، زيرا در تو چهار چيز ديدم:
اوّل: تو خيلى مهمان نواز بودى و مهمان خود را گرامى مى داشتى.
دوم: من به تو دستور دادم كه فرزندت، اسماعيل را در راه من قربانى كنى و تو تسليمِ دستور من شدى و فرزند دلبرت را به قربانگاه بردى.
سوم: آن روز كه بت پرستان مى خواستند تو را به جُرم يكتاپرستى در آتش بياندازند، دست از ايمان و عقيده خود برنداشتى و بر توحيد من باقى مانده و حاضر شدى در آتش بسوزى، امّا به من شرك نورزى.
چهارم: من به قلب تو نگاه كردم، ديدم كه در قلب تو، فقط محبّت من جاى دارد.

آن روز، ابراهيم(عليه السلام) فهميد كه تو، اين چهار ويژگى او را پسنديده اى و رمز انتخاب او براى مقام "خليل الله"، همين ها بوده است.





🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
#قسمت_چهارم فقط برای خدا

آمد به خط فاطمیون، شب که شد گفتیم لابد میرود یک جایی دور از هیاهوی رزمنده استراحت کند، کفش‌هایش را گذاشت زیر سرش گوشه اتاق دراز کشید.

خودمان خجالت کشیدیم اتاق را خلوت کردیم تا چند ساعتی استراحت کند

دلم کمی خدا می خواهد.
🅹🅾🅸🅽
▇▇▇▇▇┅═•❥•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
#قسمت_چهارم
#فصل_اول
#کودکی

دلواپسی پدرت را می فهمیدم. او مرد خانه بود و با وجود غروری که داشت، تمام قلبش برای مادرت و فرزندانش می تپید. در برابر شماها مثل یک بچه، مهربان و عاطفی بود. سعی می کردم اورا آرام کنم: نه مشدی، اینها طبیعیه، باید صبر داشته باشی. یک آدم می خواد از یک آدم دیگه کنده بشه. مگه نشنیدی میگن تنها دردی که شبیه جون کندن و جدا شدن روح از بدنه درد زایمانه. بوی بهشت میآد، با این دردها خدا بهشت رو به مادرها هدیه میده. خلاصه هرچه می دانستم می گفتم و بچها را آرام می کردم. اما خودم بی تاب بودم. پدرت شروع کرد به زیر لب قرآن خواندن. اشک توی چشم هاش جمع شده بود و از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشت که صدای الله اکبر اذان و صدای نوزاد به هم گره خورد و عطری در اتاق پیچید . همه به هم نگاه می کردیم، صدایی به صداها اضافه شده بود، موجودی که تا حالا حضور داشت ولی دیده نمی شد; دیدنی شده بود. همه ی خوابیدها بیدار شدند. مثل اینکه همه فهمیده بودند یکی به ما اضافه شده. گریه ها خنده شد و چهره ها شکفته ، حتی گنجشک های پشت پنجره ی اتاق هم در شادی ما شریک شدند. پریدم پشت در که بپرسم بچه دختره یا پسر، که صدای همهمه و پچ پچ و ذکر و صلوات و((سبحان الله)) و ((الحمدالله)) با هم قاطی شد.
هرچه در را هل دادم در باز نشد. ننه مجید دوست مادرت که زن چاق و چله ای بود پشت در نشسته بود تکان نمی خورد. دری که قفل و بست نداشت حالا انگار هفت قفله شده بود. تمام زورم را توی مشتم جمع کردم و به در کوبیدم و گفتم: چرا جوابم را نمی دهید؟ حال مادرش چطوره؟ حال بچه چطوره؟ چرا پچ پچ می کنید؟ ننه مجید تو رو خدا از پشت در بلند شو بذار در تکون بخوره بیام تو. مگه بچه چیزیش شده؟
هرچه می گفتم هیچ جوابی نمی شنیدم. گوشم را به در چسبانده بودم. فقط می شنیدم که سیده زهرا میگفت: بعد از بیست سال قابلگی، خودم به چشم دیدم. قبلا شنیده بودم اما امروز دیدم.
مادرت با ترس و نگرانی التماس می کرد: سیده زهرا، تو رو به جدت قسم، بچه ام ناقصه؟ کجاش عیب داره؟ نشونم بدید.
همه چیز مثل برق می گذشت. صدای ننه مجید را می شنیدم که مرتب می گفت((الحمدالله ، سبحان الله)). تمام این اتفاقات از ((الله اکبر)) تا ((حی علی الصلوه)) اذان صبح طول کشید. کسی نمی پرسید دختره یا پسر. همه نگران سلامت بچه بودند. بالاخره بچه ها همه آمدند و زورمان را یکی کردیم و در را هل دادیم. در به همراه ننه مجید از جا کنده شد و بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند و پریدند توی حیاط.
تمام تنم خیس عرق شده بود. با چشم های خیس با التماس خواستم چیزی بگم اما زبانم بند آمده بود. نه می تونستم چیزی بگم نه چیزی بپرسم اما یک بچه دیدم مثل برگ گل، تنش هنوز خیس بود، بند نافش را تازه قیچی زده بودند. هرچه نگاه کردم هیچ عیب و نقصی ندیدم. دست هاش ، پاهاش، صورتش، سرش، گوشهاش; همه جا رادست کشیدم. انگشت هاش را دانه دانه شمردم و گفتم: سیده زهرا این که سالمه؟ گفت: پس میخواستی جاسم باشه؟
همه خندیدند. بچه را تحویل مادرت دادم و گفتم:
نترس انگشتاشم شمردم هیچی کم نداره.
اما پچ پچ سیده زهرا و زن های همسایه تمام نمی شد. مات و مبهوت به هم نگاه می کردند. می خواستم از نگاه های آنها چیزی بفهمم اما نمی شد. باز صدای هق هق مادرت و نوزاد توی هم رفت که سیده زهرا گفت: کلافه ام کردید، این بچه، پرده رو بود. نقاب به صورتش داشت . نقاب رو برداشتم و کنار گذاشتم که بهتون بدم. این نشونه است.
مادرت پرسید: یعنی چشماش نمیبینه؟ سیده زهرا گفت: نه مش عزت، از جنس پوست صورتشه. دختر و پسر نداره، بعضی بچه ها با پرده به دنیا می آن، پرده رو برداشتم و کنار گذاشتم. این نقاب، نقاب برکت شانس، شفا، امانت و ایمانه.


♏️ @deltangie_khoda
.
#نماز_خوب
#قسمت_چهارم

📕 تنظیم موتور روح انسان

تنظیم موتور ؛ درمان ضعف حافظه ؛ افسردگی ؛ عصبی مزاج بودن ؛ بیماری های روحی روانی

💠 هر ماشینی بعد از مدتی که کار کرد، تنظیم دستگاه‌های داخلی‌اش به هم می‌خورد و در نتیجه خوب کار نمی‌کند.

لذا هر از چند گاهی نیاز به تنظیم دارد. ماشین‌های سواری را به صورت دوره‌ای باید «تنظیم موتور» کرد، تا بهتر کار کنند.

امروزه فرآیند تنظیم موتور را با کمک دستگاه‌های کامپیوتری مخصوصی انجام می‌دهند و هر کسی که ماشین دارد، باید بعد از یک مدتی، ماشینش را ببرد و با این دستگاه‌ها تنظیم کند.

💠 روح انسان خیلی ظریف‌تر، پیچیده‌تر و آسیب‌پذیرتر از موتور ماشین است.
جنس موتور ماشین از فولاد است، اما روح انسان لطیف و حساس است.

روح انسان‌ها، در جریان زندگی روزمره آسیب می‌بیند، دچار اختلال می‌شود و تنظیمش به هم می‌خورد.

نماز، دستگاه تنظیم‌کنندۀ روح آدمی است. انسان، روزی پنج مرتبه باید روح خودش را تنظیم کند.

وقتی تنظیم روح انسان به هم می‌خورد، باید زود برود و روح خودش را با نماز تنظیم کند.

💠 اگر دیدی حافظه‌ات دارد ضعیف می‌شود، اگر مشکلاتی مثل افسردگی، عصبی مزاج بودن و بسیاری از این بیماری‌های روحی و روانی پیدا کرده‌ای،

اول از همه نمازت را بررسی کن، ببین نمازت چه اشکالی دارد؟

اگر ذهنت درست کار نمی‌کند باید حدس بزنی که شاید از ناحیۀ نمازت باشد، شاید به اصطلاح، نمازِ خونت کم شده است و اگر چند واحد نماز به روح خودت تزریق کنی، به احتمال زیاد تعادل و آرامش پیدا خواهی کرد.

ادامه دارد...

📚 #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ / علیرضا پناهیان/ ص 35 و 36

نماز خوب ! 👌
#رمان_دیوانگی

#قسمت_چهارم

چقدر وقتی باهاش هستم زندگی لذت بخشه.
نمیگم همه چی خوبه، نه. ولی وقتی باهاشم همه کمبودا، همه دردسرا لذت بخشن.

بعد اون دعبا، اون لبخند مهربونش هنو همون معنی خاص همیشگی شو داشت. هیچ تغییری نداشت. هنو همون مهربون خودم بود.
دیدم چایی ریخته، صبونه رو هم حاضر کرده.
عاشق این کاراش بودم.
هرچقدر بدی کنما بیشتر مهربون میشه. بیشتر قربون صدقم میره تا دوباره منه خاکبرسر باهاش مهربون بشم.
همش تقصیر خودشه اصن. منو لوسم کرده. هرکاری کردم چیزی بهم نگفته پررو شدم.
جلوش نشستم. نگاهم به میز بود. دوتا دستامو گرفته بودم دور استکان چایی، گفتم: آخه تو چرا اینقد مهربونی؟
گفت: چون تو دارم.
زیر لب آروم گفتم: من که همیشه اذیتت می کنم.
اونم آروم گفت: ایراد نداره. من این لحظه که تو برمیگردی پیشم و اینجوری مهربون میشی رو با دنیا عوض نمکنم. هیچی منو اینخد خوشحال نمیکنه که تو حالت خوب باشه.
دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم. بلند شدم رفتم طرفش. محکم بوسش کردم تا ذوقم خالی شه. با صدای بلند گفتم: عاشقتم
با خنده گفت: چته دیوونه. گوشم کر شد. اروم هم بگی من قبول دارم.

رفتم طرف یخچال، چنتا بیسکویت از قبل مونده بود ورداشتم آوردم روی میز گذاشتم.
نشستم سرجام. داشتم نگاش می کردم. یه دونه بیسکویت برداشت زد تو چایی بعد خوردش. کیف کردن تو صورتش موج می زد. یهو دید که زل زدم بهش و دارم لبخند می زدم. استکان چاییشو آورد پایین.

گفت خل نبودی که اونم شدی. چایی تو بخور سرد شد.

انگار همه دنیا رو بهم دادن.

ادامه دارد...

@deltangie_khoda