دلم کمی خدا میخواهد

#قسمت_سوم
Канал
Логотип телеграм канала دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaПродвигать
462
подписчика
14,9 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️ناشنیده‌ها #قسمت_سوم

🎙
راز عدد چهار

🔻
هیچ چیز اتفاقی نیست!

♻️
ادامه دارد...

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]
🖇⿻↳@deltangie_khoda
سلسه مباحث #انسان_موفق

برگرفته از سمینارهای دکتر فرهنگ

#قسمت_سوم
Forwarded from عکس نگار
#داستان_شیدائی

#قسمت_سوم

چقدر خوبه که آدم یکی رو داشته باشه تا هر وقت دلش پر بود، سرشو بزاره روی شونه‌های اون و یه دل سیر غر بزنه؛ بدون هیچ خجالتی. هرجا هم دلش خواست، بزنه زیر گریه تا آروم بشه.
بعد از اینکه آروم شد، اشک‌هاشو با پیراهن طرف پاک کنه.
من از اینکه چنین کسی رو داشتم، یه حس خوشحالی وصف نشدنی‌ای رو تو خودم احساس می‌کردم...

خوابیده بودم، یهو دیدم یکی داره نازمو می‌کشه تا بیدار شم؛
همونطور که داره با موهام ور میره بهم می‌گه: پاشو دیگه عشقِ من! حوصله‌ام سر رفت خب، چقدر می خوابی؟!
چشم‌هامو به زور باز کردم، فهمیدم تو بغلش خوابم برده بوده؛ گفتم: چیه؟ بذا یه کم دیگه بخوابم.
با ناز گفت: پاشو دیگه...!

یه کم نق زدم و به زور پا شدم. به در و دیوار می‌خوردم تا برم دست وصورتم رو بشورم.
اون‌ هم وایستاده بود و منو نگاه می‌کرد و به کارهام و رفتارم لبخند می‌زد.
بعد از اینکه دست وصورتمو خشک کردم و اومدم پیشش، باصدایی که هنوز از تو گلوم در نمیومد بهش گفتم: بهت قول می‌دم که دیگه ناراحتت نکنم، قول می‌دم کاری نکنم که از دستم دلخور بشی...

یه لبخندی زد که هزار تا معنی داشت.
خودم فهمیدم منظورش چیه.
از خجالت گوش‌هام سرخ شد و سرمو انداختم پایین.
تصمیم جدی گرفته بودم که دیگه ناراحتش نکنم و حرصش ندم.

با خجالت، آروم گفتم: به جون خودم دیگه اذیتت نمی‌کنم؛ قول میدم!
با صدای آروم و لحن جذابش گفت: بیخیال عشقم، حالا که اومدی پیشم، غمت نباشه. الان من اینقدر از اینجا بودنت خوشحالم که همه‌ی اتفاقاتِ گذشته از یادم رفته.

یه حال عجیبی داشتم...
نمیدونستم ذوقه، خجالته، شادیه یا...
ولی هرچی بود تو پوست خودم نمی‌گنجیدم.

ادامه دارد...

روبیکا⬇️⬇️⬇️
👤 #مجنون
@Poemasheghane❤️🦋
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#چای_با_طعم_خدا 😋

#قسمت_سوم

پرده ها🚩 کنار رفت
خود به خود
با #شروع بازی خدا
#عشق😍 افتتاح شد
سال هاست
#اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هيچ چيز
مثل بازی قشنگ ما ☺️
عجيب نيست 😁
بازيی که #ساده است و #سخت
مثل بازی #بهار 🌱 با #درخت 🌳
با #خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
#زندگی بازی خدا و يک #عروسک_گلیست

#ادامه_دارد

🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_سوم

خدايا! من مى دانم كه ابراهيم(عليه السلام) دوست توست، تو او را به مهمانى بزرگ خودت دعوت كرده اى، تو او را به اوج آسمان ها آورده اى تا از آنجا همه آسمان ها و زمين را ببيند، او امروز در ملكوت تو مهمان است.
ابراهيم(عليه السلام) نگاهى به آسمان ها مى كند و زيبايى هايى را كه تو خلق كرده اى مى بيند، او زبان به حمد و ستايش تو مى گشايد. لحظه اى مى گذرد، نگاهى به زمين مى اندازد، او همه چيز را مى تواند از آن بالا ببيند، همه كوه ها، درياها و دشت ها. او همين طور كه زمين را مى بيند، نگاهش به صحنه گناهى مى افتد، طاقت نمى آورد و دست به نفرين بر مى دارد و در حقّ آنان نفرين مى كند. تو نفرين او را مستجاب مى كنى و آن گنهكاران مى ميرند.
لحظاتى بعد، باز ابراهيم(عليه السلام) منظره اى را مى بيند، نفرينى ديگر مى كند و...
براى بار سوم نيز اين جريان تكرار مى شود، ابراهيم(عليه السلام) طاقت ندارد، ببيند كه روى زمين گناه بشود. تو اكنون با ابراهيم(عليه السلام)سخن مى گويى:
اى ابراهيم! از اين كار خود دست بردار و ديگر بندگان مرا نفرين نكن! من خداى مهربان آنان هستم و بدان كه گناه بندگانم به من هيچ ضررى نمى زند.
اى ابراهيم! من هرگز مانند تو بر آنان خشم نمى گيرم!! من مى توانستم آن ها را خلق نكنم، آن ها بندگان من هستند، بدان كه گروهى از آنان، پس از گناه توبه مى كنند و من آن ها را مى بخشم و هيچ گاه گناهان آن ها را آشكار نمى كنم... اى ابراهيم! من بر بندگان خود مهربان تر از تو هستم.

خدايا! تو مى دانى كه ديگر عمر ابراهيم(عليه السلام) تمام شده است و لحظه مرگ او فرا رسيده است. تو با عزرائيل چنين مى گويى: اى عزرائيل! به سوى ابراهيم برو و او را قبض روح كن و جانش را بگير.
اكنون عزرائيل پَر مى گشايد و به سوى زمين مى آيد و نزد ابراهيم(عليه السلام) مى رود، وقتى با او روبرو مى شود، سلام مى كند و ابراهيم(عليه السلام) جواب او را مى دهد. لحظه اى مى گذرد، ابراهيم(عليه السلام) رو به عزرائيل مى كند و مى گويد:
ــ چه عجب! آيا براى ديدار من آمده اى يا مأموريّتى دارى؟
ــ من براى گرفتن جان تو آمده ام.
ــ يعنى خدا تو را فرستاده تا جان مرا بگيرى!
ــ آرى! تو بايد خود را براى مرگ آماده كنى.
ــ اى عزرائيل! كجا ديده اى كه دوستى، جانِ دوست خود را بگيرد؟
عزرائيل چون اين سخن را مى شنود، نمى داند چه جواب بدهد، او به اوج آسمان ها باز مى گردد و با تو سخن مى گويد:
ــ خدايا! نزد ابراهيم رفتم تا جان او را بگيرم. او به من سخنى گفت كه من نتوانستم جواب او را بدهم.
ــ اى عزرائيل! اكنون نزد او بازگرد و به او چنين بگو كه خدايت مى گويد: كجا ديده اى كه دوست، ديدار دوست را خوش ندارد؟ همانا دوست، عاشق ديدار دوست خود است.
آرى! تو مى خواستى به ابراهيم(عليه السلام) بفهمانى كه به مرگ اين گونه نگاه نكند، مرگ، جان كندن نيست. مرگ به مهمانى رفتن است، مهمانى خداى خوبى ها. چه كسى است كه با تو رفيق باشد و ديدار تو را دوست نداشته باشد.


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
#قسمت_سوم فقط برای خدا

ظرف غذایش که دست نخورده می‌ماند وحشت می‌کردیم، مطمئن می‌شدیم به گروهانی در یک گوشه خطِ لشکر غذا نرسیده، اینطوری اعتراض میکرد به کارمان.
تا آن گروهان را پیدا نمی‌کردیم و غذا نمی‌دادیم، لب به غذایش نمی‌زد.
گاهی چهل و هشت ساعت غذا نمی‌خورد تا یقین کند همه غذا خورده‌اند!

دلم کمی خدا می خواهد.
🅹🅾🅸🅽
▇▇▇═•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
#قسمت_سوم
#فصل_اول
#کودکی

-بی بی بازم که گل و بلبل می گی!
اما خدا وکیلی هیچ وقت بین قصه ی دختر پرده رو خوابش نمی برد. برای اولین بار که قصه ی دختر پرده رو را تعریف کرد گفت:
دخترم! این قصه خیال بافی نیست. یک قصه ی واقعی است.
ذوقی که من برای شنیدن داشتم، شوق گفتن را در او صد چندان می کرد، به خصوص وقتی گفت این قصه ی تولد دختری است به نام معصومه. بی بی قصه را این طور تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگاری نه چندان دور که پسر زاییدن، افتخار و پاداش درد زائو بود، مادرت شش پسر داشت و فقط یک دختر زاییده بود. خیلی دلش می خواست این دفعه که باردار است شانسش به دختر بنشیند. در نیمه های یک شب که ماه شب چهارده تمام آسمان را روشن کرده بود، درد زایمان مادرت شروع شد. زنگ توی گوش اهل خانه به صدا درآمد و همه را بیدار کرد. مادرت بی صدا دردهایش را قورت می داد و مثل همه ی زن ها که آن وقت ها در خانه زایمان می کردند منتظر آمدن قابله بود. همه ی اهل خانه بیدار شدند تا اتاق زائو آماده شود. پدرت سراسیمه مامای حرفه ای شهر;سیده زهرا را که زن مومنه و با خدایی بود خبر کرد. همه می گفتند دستش خیر و سبک است. دست سیده زهرا که به زائو می خورد دیری نمی گذشت که نوزاد به دنیا می آمد. او زن خوش نمازی بود. هرجا که بود نمازش را سروقت میخوند. همه چیز سیده زهرا خوب بود فقط نمی گذاشت از بستگان زائو کسی داخل اتاق بشه و گریه زاری کنه. همه را پشت در می کاشت.
بی بی جون با آب و تاب گفت: من هم سراسیمه رفتم دنبال دو تا از زن های همسایه که دوست نزدیک مادرت بودند، آنها هم آمدند. سیده زهرا کمکی داشت که بچه را می شست و قنداق می کرد. حالا دیگه همه ی پسرها بیرون توی یک اتاق شش متری که تودرتو با اتاق زائو بود جمع شده و سر و صدا راه انداخته بودند و شرط بندی می کردند. بازی شان گرفته بود. انگار می خوستند قلک پولشان را بشکنند. فاطمه که ده سال بیشتر نداشت هرچه به این پسرها تشر می زد، حرفش خریدار نداشت تا اینکه آقا همه را کرد زیر پتو و گفت: فقط باید صدای نفستون شنیده بشه!
سکوت، تمام این اتاق شش متری را پر کرده بود. صدای ناله ی مادر را میشنیدم اما طاقت توی اتاق ماندن را نداشتم. می خواستم آقا و فاطمه را آرام کنم که دلواپس نباشند.
درد مادرت تمامی نداشت کم کم ترس وجودم را گرفت. آدم ها در لحظه ی ترس خیلی به خدا نزدیک تر می شوند.
اصلا این ترس است که به یاد ادم ها می آورد همه چیز دست خداست. اذان صبح نزدیک می شد. وقت هایی که آدم می ترسه تاریکی شب بیشتر آزارش میده. حس می کردم مادرت با مرگ فاصله ای نداره و فقط باید دعا کنم. نزدیک اذان بود . سجاده ام را پهن کردم. به درگاه خدا التماس می کردم که دخترم زودتر از این درد خلاصی پیدا کنه و فارغ بشه. به حضرت معصومه خیلی اعتقاد داشتم. صدایش زدم، قسمش دادم. نذر کردم و گفتم: یا حضرت معصومه! دخترم زودتر فارغ بشه، اگر بچه ش دختر بود کنیز تو می شه و اسم تو رو روش میذارم تا تمام عمر صحن و حیاطت رو جارو بزنه.
بچه ها خودشان را به خواب زده بودند. کریم سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با شوخ طبعی گفت: بی بی! خواهرمون هنوز نیومده جارو دستش دادی؟
رحمان که بانمک تر از همه و لبش پر از خنده بود، گفت: بی بی از خودت مایه بذار.
شوخی های بچه ها از دلواپسی های من کم نمی کرد. باید مادر باشی تا بفهمی مادر یعنی چی؟ صدای ناله های مادرت که بلندتر شد بچه ها دیگه مزه نمی ریختند و سربه سرم نمی گذاشتند. سلمان دوساله و محمد چهار ساله زار زار گریه می کردند. آقا همچنان دست به دعا بود و عرق می ریخت و هرلحظه رنگ به رنگ می شد و خیره به من نگاه می کرد و با اصرار می گفت: بی بی چرا نمیری سری بزنی، خبری بیاری، کاری کنی شاید نیاز به کمک داشته باشد.


♏️ @deltangie_khoda
دلم کمی خدا میخواهد
🔴 فرقه شناسی 🔴 #قسمت_دوم 📌مهمترین خطرات سیاسی اجتماعی فرقه گنابادی : ✔️رشد سریع ✔️حرکت رسانه ای قوی ✔️داشتن نیروهای مخالف نظام وآماده ی درگیری ✔️نفوذ 📌تشکیلات: در راس فرقه قطب قرار دارد. بعد از قطب شیوخ فرقه هستند که در بسیاری از مناطق فعالند وبه عنوان…
🔴 فرقه شناسی 🔴

#قسمت_سوم


برخی از #انحرافات این فرقه :

✖️1_تجسم صورت مرشد در عبادات.
✖️2 _عُشريه : اينها بر خلاف نصّ صريح قرآن به جای خمس عشريه را درست كرده اند كه به قطب يا نماينده وي داده مي شود.
✖️3_غُسل اسلام: شخص قبل از تشرف به محضر قطب باید غسل اسلام كند!
✖️4_ امام دانستن قطب (مهدویت نوعیه).
✖️5_سماع : گرچه امروزه اقطاب این فرقه سماع را جایز نمی دانند لکن اغلب اقطاب گذشته این فرقه از مروجین و افراط گرایان در موضوع سماع بوده اند .
✖️6_اعتقاد به وحدت شخصیه وجود و بی نیازی از عبادت هنگام فناء فی الله!

🚫سخنی در رابطه با قطب فعلی فرقه :

👈نورعلی تابنده مشهور به #مجذوبعلیشاه در ۲۱ مهر ماه ۱۳۰۶ هجری شمسی متولد شد. وی تحصیلات قبل از دیپلم خود را دریکی از دبیرستان های تهران و پس از آن در سال ۱۳۲۷ رشته حقوق قضایی در دانشگاه تهران گذراند و سپس برای تكمیل تحصیلات خود به فرانسه عزیمت كرد.در سال ۱۳۳۶ پس از اتمام تحصیلات در رشته ادبیات فرانسه و اخذ دكترا در رشته حقوق به ایران بازگشت و پس از مدتی در دولت بازرگان در وزارت دادگستری ، وزارت ارشاد و سازمان حج سمت هایی کسب کرد. او فرزند محمد حسن تابنده #صالحعليشاه، قطب دراويش گنابادی است كه پس ازبرادرش سطان حسين ملقب به رضاعليشاه و پسر برادرش يعنی علی تابنده معروف به محبوب #عليشاه به عنوان #قطب سی و نهم #سلسله نعمت اللهی سلطانعليشاهی گنابادی رسيد. #نور_علی_تابنده، از سران نهضت آزادی و از #مخالفين سر سخت #نظام جمهوری اسلامی می باشد.

👈نورعلی تابنده به دلیل #تحصن دراویش گنابادی در سوم اسفند سال ۱۳۸۷ مقابل مجلس شورای اسلامی در میدان بهارستان تهران، روز سوم اسفند را که همزمان با کودتای شاه و روز اول سلطنت #پهلوی است به عنوان روز #درویش نامگذاری نمود. این تعیین روز خاص، یک برنامه #سیاسی به حساب می آید که در طول دوران تصوف بی سابقه بود است.

┄┅══✼✼══┅┄
Join👉 @deltangie_khoda
.
#نماز_خوب
#قسمت_سوم

📕 آیا احساس میکنی مشکلاتت خیلی زیاد و طاقت فرسا شده؟

⭕️خدایا مگر من چکار کرده‌ام که این‌قدر باید بدبختی بکشم؟!

اولین اقدام برای رفع نقص مادی و معنوی

💠 هر موقع در زندگی‌ات نقصی دیدی، نقص مادی و معنوی، نقص روحی و جسمی، به عنوان اولین اقدام، نمازت را بررسی کن؛ شاید در نماز کم می‌گذاری.

البته مؤمن در دنیا مشکل و سختی هم دارد؛ گاهی مریض می‌شود، گرفتار می‌شود، تصادف می‌کند.

بالاخره انسان مؤمن با مشکلات درگیر می‌شود، اما اگر احساس کردی این مشکلات خیلی زیاد و طاقت‌فرسا شده است یا این مشکلات نباید این‌قدر تو را اذیت کند، احتمالاً از نمازت کم گذاشته‌ای.

نمازت را درست کن؛ ان‌شاءالله مشکلات تو برطرف می‌شود.

💠 در امور معنوی هم همین‌طور است.

مؤمن گاهی دچار هوس گناه می‌شود، دچار وسوسه‌های شیطان می‌شود، مؤمن گاهی دچار خطا می‌شود.

اما اگر دیدی خطاکاری‌هایت دارد تو را از گردونه خارج می‌کند، وضع معنویت دارد بد می‌شود، به حدی که دیگر با خدا ارتباط نداری، اولین کاری که باید بکنی این است که نمازت را درست کنی.

به خودت بگو: «معلوم است که من دارم بد نماز می‌خوانم.»

💠 حتماً دیده‌اید بعضی‌ها وقتی گرفتار می‌شوند، می‌گویند: «خدایا مگر من چکار کرده‌ام که این‌قدر باید بدبختی بکشم؟!»

اگر کسی بخواهد این حرف را درست بگوید، باید بگوید: «خدایا مگر من بد نماز می‌خوانم که این‌قدر گرفتار می‌شوم؟!»

ادامه دارد...

📚 #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ علیرضا پناهیان/ ص34و35

نماز خوب ! 👌👇
#رمان_دیوانگی

#قسمت_سوم

چقد خوبه آدم یکی و داشته باشه که هر وقت دلش پر بود، سرشو بزاره رو شونه های اون و یه دل سیر غر بزنه.
بدون هیچ خجالتی هرجا هم شد بزنه زیر گریه تا آروم بشه.
بعد اینکه آروم شد اشکاشو با پیراهن طرف پاک کنه.
من ازینکه چنین کسی و داشتم یه حس ذوق وصف نشدنی رو تو خودم احساس می کردم.

خابیده بودم.
دیدم یکی داره نازمو میکش تا بیدار شم.
داره بهم میگه: پاشو دیگه عشق من. حوصله ام یر رفت خو. چقد می خوابی.
چشامو به زور وا کردم. دید م تو بغلش خوابم برده بود. گفتم: چیه؟ بزا یه کم دیگه بخوابم
با ناز گفت: پاشو دیگه.

یه کم غر زدم و به زور پاشدم. به در و دیوار میخوردم تا برم دست و صورتمو بشورم .
اونم وایساده بود منو نگا می کرد از کارم لبخند می زد.
بهد اینکه دست و صورتمو خشک کردم اومد پیشش.
بهش گفتم: بهت قول می دم دیگه ناراحتت نکنم. قول می دم کاری نکنم که ار دستم دلخور بشی.

یه لبخندی زد که هزار ا معنی داشت.
خودم فهمیدم منظورش چیه. از خجالت گوشام سرخ شد. سرمو انداختم پایین.
تصمیم جدی گرفته بودم که دیگه ناراحتش نکنم.

با خجالت زیرلب گفتم: ایندفه به جون خودم اذیتت نمیکنم.
با یه لحن مهربونی گفت: بیخیال عشق من، حالا که اومدی پیشم، غمت نباشه. الان من اینخد خوشحالم که تو اومدی که همه ی گذشته یادم شد.

یه حال عجیبی داشتم. نمیدونم ذوقه، خجالته، شادیه
ولی هرچی هست در پوست خودم نمیگنجم

ادامه دارد...

@deltangie_khoda