دلم کمی خدا میخواهد

#قسمت_ششم
Канал
Логотип телеграм канала دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaПродвигать
462
подписчика
14,9 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️ناشنیده‌ها #قسمت_ششم

💵 پول، سلطنت، ربات

🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!

♻️ ادامه دارد...

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]
🖇⿻↳@deltangie_khoda
سلسه مباحث #انسان_موفق

برگرفته از سمینارهای دکتر فرهنگ

#قسمت_ششم
#خدا_تنهاست!

#قسمت_ششم

خیلی دوست دارم برگردی😃
خیلی دوست دارم یه جا به یادم باشی😌
خیلی دوست دارم "فقط یه بار" از ته دلت صدام بزنی❤️
چه اتفاق هایی که قرار بود برات اتفاق بیوفته اما نذاشتم...
بنده خود منی چجوری میتونم تحمل کنم غم و غصه داشته باشی؟
اما تو همیشه ازم گله میکنی😔
که چرا به یادت نیستم...دوست ندارم!
چرا کمکت نمیکنم...چرا دستتو نمیگیرم!

بنده خوب من!
میدونستی حتی گله هم میکنی دوستت دارم؟
"وقتی گله میکنی و سرم داد میزنی😕
بازم دوستت دارم❤️
داد بزن...
گله کن...
هرچی دوست داری بگو...
اما مطمئن باش!
از من دلسوزتر برات کسی نیست...
امداد من غیبیه...
متوجه نمیشی چه بلاهایی رو جلوشو گرفتم...
مواظبت بودم...
نذاشتم آبروت بره...
نذاشتم اتفاقی برات بیوفته...
میدونی چرا؟؟
واقعا میدونی چرا؟؟؟؟

ادامه دارد...

دلم کمی خدا می خواهد.
🅹🅾🅸🅽
▇▇▇▇▇┅═•❥•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#چای_با_طعم_خدا 😋

#قسمت_ششم

✳️ چای☕️ با طعم خدا

اين #سماور جوش🔥 است
پس چرا می گفتی🤔
ديگر اين خاموش است؟!
باز لبخند😊 بزن
قوری قلبت❤️ را
زودتر بند🩹 بزن
توی آن
#مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای☕️ تو #دم بکشد
شعله اش🔥 را کم کن

دست هايت: 👐
#سينی نقره ی نور
اشک هايم: 😭
استکان های #بلور
کاش😢
استکان هايم را
توی #سينی خودت می چيدی
کاشکی اشک😭 مرا می ديدی
خنده هايت😄 قند🍬 است
چای☕️ هم #آماده است
چای☕️ با طعم خدا 😋
بوی آن #پيچيده
از #دلت❤️ تا #همه_جا

پاشو مهمان عزيز
توی فنجان☕️ دلم
چايی داغ بريز



🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂
🌺🍃
🌺

#تا_خدا_راهی_نیست😊

#قسمت_ششم


موسى(عليه السلام) به فكر فرو رفته بود، او ديده بود كه بعضى ها با صداى بلند تو را مى خوانند، گويا كه تو در اوج آسمان ها هستى و آن ها بايد فرياد بزنند تا تو صداى آن ها را بشنوى، بعضى ها هم تو را آهسته و بى صدا مى خوانند و با تو سخن مى گويند.
موسى(عليه السلام) مى خواست بداند كه بايد چگونه تو را صدا بزند، براى همين يكبار كه براى مناجات به سوى تو آمد، با تو چنين گفت:
ــ خدايا! آيا تو به بندگانت نزديك هستى تا تو را آهسته بخوانيم يا آن كه از آن ها دور هستى تا تو را با صداى بلند بخوانيم؟
ــ اى موسى! من همنشين كسى هستم كه مرا مى خواند، من كنار او هستم.
ــ خدايا! بعضى وقت ها من خجالت مى كشم به ياد تو باشم، خيال مى كنم كه در آن حالت، خوب نيست كه من ياد تو باشم، فكر مى كنم در آن حالت، اگر به ياد تو باشم، حرمت تو را نگه نداشته ام.
ــ اى موسى! بدان كه ياد من در هر لحظه، زيباست. در همه لحظات زندگى خود به ياد من باش!
تو انسان را خلق كردى و مى دانى كه بزرگ ترين سرمايه انسان، روشنى قلب اوست. اگر دل او سياه بشود، ديگر او روى سعادت را نخواهد ديد و همه ارزش هاى او رنگ عوض خواهد كرد.
براى همين آن روز كه موسى(عليه السلام) مهمان تو بود، با او چنين سخن گفتى: "اى موسى! از تو مى خواهم كه در دنيا، آرزوهاى خيلى بزرگ نكنى كه با اين كار قلب تو سياه خواهد شد و هر كس كه قلب او سياه بشود، از من دور خواهد شد".
خدايا! وقتى من اين سخن را خواندم، به فكر فرو رفتم، با خود گفتم آيا همه آرزوهاى بزرگ، دل آدمى را سياه مى كند؟
بعد از مدّتى فكر فهميدم: آرزوى بزرگى كه براى دنيا باشد و مرا عاشق دنيا كند، مرا از تو دور مى كند و دلم را سياه مى كند.
آرى، وقتى كه همه چيز من، دنيا بشود، ديگر از تو دور مى شوم و دنيا و زيبايى هاى آن، جاىِ تو را در قلب من مى گيرد و اين خيلى خطرناك است.
خدايا! خوب مى دانم، اگر در همين دنيا، آرزوهاى بزرگى بكنم كه رنگ و بوى آخرت دارد، مرا به تو نزديك تر هم مى كند;
اگر آرزو كنم كه مرا بهترين سربازِ امام زمان(عليه السلام) قرار بدهى!
اگر آرزو كنم كه كنار آن حضرت مرا به فيض شهادت برسانى!
اين آرزوها قلب مرا نورانى كرده و مرا بيشتر به تو نزديك مى كند.


🌺
🌺🍃
🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺
🌺🍃🍂🌺🍃
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سلیمانی چگونه سلیمانی شد‌...
#قسمت_ششم فقط برای خدا

راه افتاد به دختر یکی از شهدا سر بزند، پابرهنه!
تا برایش کفش ببرند، رسیده بود.

دلم کمی خدا می خواهد.
🅹🅾🅸🅽
▇▇▇▇▇┅═•❥•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
🌷من زنده ام🌷

#قسمت_ششم

آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگو رو انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ، در این باغ کاشته بود. هر لحظه در باغچه ی حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه ی کوچکمان می پیچید. خورشید که به وسط آسمان می رسید گل های ناز می شکفتند و گل های آفتاب گردان به او لبخند می زدند. با رفتن خورشید گل های شب بو و محبوبه ی شب تمام حیاط و خانه را معطر می کردند. همیشه لباسهای کنه ی من بر تن مترسک هایی بود که نگهبان گل ها و میوه ها بودند. باورم شده بود این مترسک ها خود من هستند که شبانه روز در باغچه مراقبم تا کسی گل ها را نچیند. یک روز بهاری که زیر سایه بان درخت انگور دور سفره ی صبحانه نشسته بودیم آقا بر خلاف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گل ها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد: مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار.احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعواشان کرد و گفت شما بلد نیستین.باغچه رو خراب می کنین. چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گلم را کامل کردم، دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل ، نخود سیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه که همیشه مهمان ما بودند کسی نیست. بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباس های عیدشان را پوشیده اند و با آقا عازم جایی هستند.
همسایه روبه آقا کرد و گفت مشدی عجله کن بچه ها منتظرند، به گرما نخوریم. دسته گلم را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. اما این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا می کرد و راهم می انداخت و می گفت: ((این دختر تو جیبی باباشه)) . دعوام کرد و نهیبم زد. وقتی رفتم توی کوچه، دیدم ماشین خبر کرده اند و همه ی پسر ها را هم می خواند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت. هیچ کس به من توجهی نداشت. تند تند بچها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختد و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همه ی بغضم به طرف شیشه ی ماشین پرتاب کردم. اگرچه دلم می خواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همه گل ها را دسته کرده بود و از راز و رمز گل ها و عطر آن ها برایم می گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه ها می افتادم و از مادرم می پرسیدم: اینها همه با هم کجا رفتند؟ من هم دلم می خواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانه ی ما پر از پسر بود، من و فاطمه ، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم. من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم.
با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرات نمی کردم روی زمین بنشینم. پیش خودم فکر می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به مهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می برند.برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم. او هم لباس های عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم : چه خوب! همه با هم می رویم. آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هروقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند.

ادامه دارد...


♏️ @deltangie_khoda
#رمان_دیوانگی

#قسمت_ششم

هیییییییییییییییییی
هروقت این افکار میاد تو ذهنم این آه سرد و میکشم

روزها میگذشت من بیشتر مجذوبش میشدم
بیشتر دیوونش میشدم
دیگه عقلمم از دست داده بودم
فقط اونو میدیدم
انگار تو دنیا فقط همون یه نفر هس
یه روز وقت ناهار گفت: بیا میخام یه چی بت بگم
دلم هری ریخت، مثه بچه کوچیکا گفتم چش،
اومدم کنارش نشستم خودمو براش لوس کردم و گفتم: چیتالم دالی؟
گفت: ابل قول بده ناراحت نمیشی؟
گفتم خا ناراحت نمیشم حالا بگو
گفت: نه، قشنگ قول بده، جمله شو کامل بگو
گفتم: عهههههههههه بگو دیه، باشه قول میدم
گفت: قبول نیست کامل از ابلش بگو "قول میدم از حرفت نارحت نشم"

حرصم گرفت بازوشو محکم گاز گرفتم
داد زد گفت: دیووووووووونه، وحشیییییییی
گفتم: حقته تا تو باشی منو حرص ندی، حالا بگو تا بلایی سرت نیابردم
لپمو محکم کشید گفت: دیووونه وحشی خودمی، باش بت میگم
ببین چقد زندگیمون خوبه، چقد بهمون خوش میگذره، درسته کم و کاستی هس ولی با خیال راحت داریم زنگیمونو میکنیم،
پریدم وسط حرفش گفتم: خب اره، همینخدم من راضیم
با خنده گفت: چاره ی دیگه ای هم مگه داری؟
دو دستی موهاشو کشیدم گفتم: خیلی مسخره ای

خندش بیشتر شد،
هلاک خندهاشم،
منم داشتم از حرص اینجوری جدی شوخی میکنه میمردم،

اینجور جاها فقد گازش میگیرم یا موهاشو میکشم تا حرصم خالی بشه
اونم فقد میخنده

ادامه دارد...
@deltangie_khoda
#نماز_خوب
#قسمت_ششم

⭕️ کلید رسیدن به مقامات معنوی

💠 مرحوم آیت‌الله قاضی(ره) استاد آیت‌الله بهجت(ره) بودند و حضرت امام(ره) از ایشان به «کوه عرفان» تعبیر می‌فرمودند.

آقای بهجت(ره) مکرر در نصایح‌شان این عبارت را از مرحوم قاضی(ره) نقل می‌فرمودند:

🔰 «اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند.» یا در جای دیگری فرمودند: «به صورت من آب دهان بیاندازد»

💠 یکی از علما می‌فرمود: «سال‌ها پیش، یک روز خدمت آیت‌الله العظمی بهجت(ره) رفته بودیم.

به ایشان گفتم: «راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم.»

آقای بهجت(ره) فرمودند: «نمازتان را اول وقت بخوانید!»
این عالم بزرگوار می‌گوید: «در دلم گفتم حاج آقا ما را تحویل نگرفت.
ما که خودمان نماز اول وقت می‌خوانیم!»

💠 یک‌سال از آن ماجرا گذشت.
قرار بود به یک جلسه مهمانی بروم و در آن مهمانی دوباره خدمت آقای بهجت(ره) برسم.
در راه به خودم گفتم: «این دفعه از آقا سوال کنم، ببینم اگر بخواهد راهی معرفی کند تا من به همه‌جا برسم، چه راهی را معرفی می‌کند؟»

💠 وقتی خدمتشان رفتم، همراه جمعی بودیم و ایشان داشتند صحبت می‌کردند. هنوز هیچ سخنی نگفته بودم که ایشان وسط صحبتشان فرمودند:

«بعضی‌ها پیش ما می‌گویند چکار کنیم تا آدم شویم و رشد پیدا کنیم؟
به ایشان می‌گوییم نماز اول وقت بخوانید.

می‌روند سال بعد می‌آیند، پیش خودشان می‌گویند حاج آقا ما را تحویل نگرفت!

دوباره از حاج آقا بپرسیم که چه باید بکنیم؟
همان حرف بنده را دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند، حالا دوباره می‌خواهند سؤال کنند!

بابا جان، جواب همان است، همیشه جواب همان است.»

💠 این عالم بزرگوار می‌فرماید: «من دیگر هیچ حرفی نزدم.

آقای بهجت(ره) راست می‌گفتند. من برخی از نمازهایم را به وقتش نمی‌خواندم.
شروع کردم و آن را هم درست کردم.»

آن عالم بزرگوار کم‌کم به جاهایی که دلش می‌خواست و حتی فوق تصورش بود، رسید.

📚 #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ / علیرضا پناهیان/ ص38

نماز خوب ! 👌