🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🌺#تا_خدا_راهی_نیست☺#فصل_سیزدهمموسى(عليه السلام) به اوج آسمان ها نگريست، نگاهش از آسمان ها گذشت، مردى را ديد كه در زير سايه عرش خدا جاى دارد، موسى(عليه السلام) تعجّب كرد، او مى خواست بداند كه اين مرد چه كرده است كه شايسته اين مقام شده است. شايد او، پيامبرى از پيامبران تو باشد، شايد هم...
موسى(عليه السلام) با خود گفت كه بهتر است از خود تو بپرسد كه آن مرد كيست و چه كارى انجام داده است كه روح او اين قدر اوج گرفته و زير سايه عرش تو جاى گرفته است.
ــ بار خدايا! آن مرد كيست كه به اين مقام رسيده است؟
ــ او كسى است كه به پدر و مادر خود نيكى نموده و در دنيا هرگز، سخن چينى نكرده است.
و آن لحظه بود كه موسى(عليه السلام) به فكر فرو رفت، چه كسى فكر مى كرد كه نيكى به پدر ومادر و ترك سخن چينى اين قدر نزد تو ارزش داشته باشد؟
* * *
آن شب موسى(عليه السلام) مهمان تو بود، آنجا كوه طور بود، نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود، نسيم مىوزيد، موسى(عليه السلام) به تو چنين گفت:
ــ خدايا! مرا نصيحتى بنما.
ــ اى موسى! من خداى تو هستم و امشب سه نصيحت براى تو دارم.
ــ من سراپا گوش هستم.
ــ نصيحت اوّل اين كه به مادر خود مهربانى و نيكى كنى.
ــ چشم. نصيحت دوم تو چيست؟
ــ آن كه به مادر خود مهربان باشى و به او نيكى نمايى.
ــ چشم. نصيحت سوم تو چيست؟
ــ آن كه به پدر خود نيكى كنى و با او مهربان باشى.
آن شب موسى(عليه السلام) فهميد كه بايد به مادر خود دو برابر پدر خود نيكى نمايد، آرى! تو مى دانى كه مادر براى بزرگ كردن فرزندش چه زحماتى مى كشد كه پدر اصلاً از آن ها خبر ندارد.
🌺🌺🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺