بی همگان...

#شهیدحامدسلمانی
Канал
Логотип телеграм канала بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavaddПродвигать
250
подписчиков
406
фото
231
видео
29
ссылок
درد دل نامه ی خودمانی... دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود به صد دریا اشک... https://t.center/HarfBeManBOT?start=HBM13567709
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان‌ست چه حاجت به بیانم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم....
.
.
.
.
#رفقا
#جمعه
#چه_حاجت_به_بیان_است
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#شهیدحامدسلمانی_موغاری
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمرتضی_مسیب_زاده

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
#شبهای_روشن کاش میتونستید این خنده های از ته دل رو ببینید... @bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربة_الي_الله

نور چراغ برق خیابون از پنجره میافتاد تویِ اتاق و خنجر میکشید به تاریکیِ خوابگاه.
سه چهار نفری روی یه پتو، زیر پنجره ی اتاق، از نوری که به عاریت مهمون ما بود استفاده میکردیم.
گاهی سبک گپ میزدیم و گاهی ریز میخندیدیم و گاهی مشغول خوندن کتاب یا مجله ای میشدیم.
مرتضی نگاهی به ساعتش میکرد و از اتاق میرفت بیرون.لحظه ای بعد با پارچ آبی برمیگشت. در سماور رو برمیداشت و آب رو خالی میکرد داخلش و کلید سماور رو میچرخوند. صدای خِر خِر سماور برقی آروم آروم تو اتاق میپیچید...هییییییس، بچه ها خوابن...
محمودرضا میگفت من برم مسیب رو بیدار کنم و از اتاق خارج میشد.چندلحظه بعد، محمودرضا و مسیب با چندتا کنسرو و نون روی پتو، زیر پنجره، کنار سماوربرقی مینشستن.
لیوانها رو از زیر تخت درمیاوردم و آبی که با صدای قُل قل و خِر خِر سماور به جوش اومده بود داخل لیوان میریختم و تویِ هر لیوان یه چای کیسه ای گلکیس مینداختم.
مصطفی میگفت اول چایی بخورید یه کم سینه تون نرم بشه بعد بریم سراغ ضیافت!!
ضیافت!!!؟؟
مسیب دیروز با آشپزخونه هماهنگ کرده بود که به جای ناهار فردای این چندنفر، چندتا کنسرو برای سحری بگیره و با کلی هماهنگی با این و اون گرفته بود و حالا دیگه ضیافتمون جور جور بود...
صدای قرآن بلند شد،
محمود میگفت یه چایی دیگه بریز این کنسروا فردا تشنه مون میکنه...
مسیب الهی شکری میگفت و بلند میشد و دمتون گرمی میگفت و میرفت به طرف در تا بره وضو بگیره. من و مرتضی کم کم بساط ضیافت رو جمع میکردیم و مصطفی یه گوشه دوزانو رو به قبله قرآن میخوند....
صدای اذان که بلند میشد آثارِ ضیافت رو سر به نیست میکردیم و بچه ها رو بیدار میکردیم و میرفتیم برای نماز جماعت...
محسن میگفت امشبم تا صبح نخوابیدم بس که که زیر تختم شما وِر وِر وِر حرف زدین...و لبخندی میزد و میرفت تا وضو بگیره...

بعد ازنماز.... اکبر....محاسن تُنُک و یکی در میونش رو تو مشت میگرفتو با اون صدای بهشتیش میخوند... یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ یَا ذَا النَّعْمَاءِ وَ الْجُودِ یَا ذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتِی عَلَى النَّار...

میگم:
دلم غش رفت واسه ی یه ماه رجب اینطوری...
چقدر ساده
چقدر ساده
چقدر ساده....
محمودرضا.... من.... ماه رجبم رو گم کردم...من..... سادگیم رو گم کردم..... من..... خودم رو گم کردم....
محمودرضا....
رفیق...
به فریادم برس...
دستمو بگیر داداش....
محمودرضا....
من، منِ با تو رو میخوام پسر
من رو تنها نذار... بهم سر بزن...با مسیب...با اکبر.... با حامد... با محرم.... با محمد....
محمودرضا...
منم ببرین پیش خودتون...خُخُخُخُخُخُخُخُخُب؟

امشب؛
یکی از شبهای فراموش شده ی ماه رجب
از یکی از روزهایِ سالهایِ تنهایی...


بیقرارم...

#یامن_ارجوه_لکل_خیر
#و_آمن_سخطه_عند_کل_شر
#حرِّم_شیبتی_علی_النار
#دلتنگی
#ماه_رجب
#رفیق
#محمود
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمرتضی_مسیب_زاده
#شهیداکبرشهریاری
#شهیدحامدسلمانی
#شهیدمحمدمعافی
#شهیدمحمودرضابیضایی


@bi_to_be_sar_nemishavadd