بهار آفرینش را
نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
[تاسیس 1400/2/31]
تماس با مدیران کانال برای پیشنهاد یا مشورت به این ایدی تماس بگیرید@SAmafari674
پدربزرگ همیشه میگفت: «اگه میخوای غصه نخوری، به عقب برنگرد. چیزی که توی گذشته جا گذاشتی، به درد فردات نمیخوره. میگفت هرکدوم از ماها، گذشتهی کسی هستیم که سالها قبل فراموشمون کرده.» اگه پدربزرگ زنده بود، دلم میخواست بهش بگم که من هنوزم میرم به گذشته، هنوز با گذشته قدم میزنم، هنوز با گذشته میخندم، هنوز با گذشته گریه میکنم. به پدربزرگ میگفتم دلم میخواد به گذشته بگم که فراموشش نکردم. همیشه یه نفر هست که بتونه خودش رو انقدر بهت نزدیک کنه، که برای شکستنت به نشونهگیری احتیاج نداشته باشه. یه لحظههایی بیشتر از اینکه از بقیه دلگیر باشی، برای خودت غمگینی. آدما بی رحمند، این رو از ابراز علاقههاشون میشه فهمید!
برگشته بودی بشکنی من را، شکستی! این زخـم ها جـز بانمک درمـان نمیشد ممـکن نبـــود اصــلا مــرا از نــو بســــازی تــا ایـن خــرابه کامــلا ویـــران نمیـــشد!
کارشبهطغیان میکشدرودیکهیکسد راه وصــالــش را به دریــا بسـتــه باشــد امــا اگـــر دریــا نــخــواهــد رود خـــود را امــا اگــر رود از دویــدن خســــته باشد
می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست لعنت به این دلــشوره های دختـرانه! حالا کجــایی بــا تعصب پـس بگیـــری بغض مرا از دیـگران شانه به شانه؟!
دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست یادم نمــی مانــد تمــام حــرف هـا را مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را
ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم دنــبـــال ردپـــای تــو دربـــــرف هــستــــم گم می شوم دربین عابرهای این شهر این روزها یک دختــر کم حـرف هستم
هر بــار بــادی آمــد از شــهر تـو گفـتم شاید همین از بین موهایش گذشته تــو مـثل دنیــای منــی، هــرچنــد دنـیا این روزهــا از خــیر رویایش گــذشــته
شاعر شدم تا درخیابان های این شهـر با ایــن جــنون لعنـتـــی درگیـــر بــاشــــم آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است تـــرجیـــح دادم درنبـــودت شـیــر باشـم!
«بیخود و بیجهت روزها را به شب میرسانیم و شکر قادر بیهمتا را بجا میآوریم. فصلها و سالها میآیند و میروند و اگرچه ما با آنها کاری نداریم مثل این که آنها با ما خیلی کارها دارند.»
سکانسی در فیلم «برخاسته» هست که در آن موجودات سیارات دیگر، قابلیتی در خونشان دارند که زخمها را سریعا بهبود میبخشد و جای زخمها سریعا خوب میشود، جوری که انگار اصلا هیچ بریدگی و خراشی وجود نداشته. ما آدمها در مورد روانمان اینطوریم. جوری دلمان را به سادهترین چیزها و اتفاقات خوش میکنیم و جوری میخندیم و خودمان را به فراموشی میزنیم که انگار نه انگار چند ساعت یا چند روز قبل، داشتهایم از درون توسط اندوه بلعیده میشدیم. جوری حالمان خوب میشود که انگار از ابتدا هیچ زخمی وجود نداشته و هیچ دردی را احساس نمیکنیم. ما موجودات خود ترمیمشوندهی این سیارهی مرموز! ما سرخوشان بدون سرانجام... ما زود خوب شوندگان روی پای خود ایستاده!
من زنده ام و مي خواهمَت در اين تُنگِ تنگِ دلتنگي تا ميتواني در آغوشم بگير بعد از مرگم انگار كه ماهي كوچكت را به دريا سپرده باشي آرام باش زندگي كن و لبخند بزن