مــــن و #عصــر_دلانگیــز و چــاےخوشرنڪَـــی ڪہ ســر ایــوان... از فرط نڪَاه دلرباے تو یخ ڪرد ؛ این قصہ ڪَرچہ خیالیست... اما باید ڪَاهی دل بہ خیالبافی با تو در یڪ هواے دلچسب زد...
بوقت #عصــر ... زندگی را بـپا میڪنم... غم را از دل جدا میڪنم.. در خیابان پهنـی بـنام امید .. قدم زنان به #بـهار سلام میڪنم...
ای ڪاش بـاران بزند... عاشـقها از لانه یـشان بیرون بزننـد... نظم دلتنـگی را برهـم بزننـد ... و من با دیدن این تصویر عاشقانہ دلم هوسـباز شود ... خنده با لبهایم همساز شود... خدا را چه دیدی ... شاید روزی قصه ی زندگی من هم عاشقانه شـود...
#عصــر ڪنار پنجره بنشینی و #ڪتابی در دست چاے #دست دڪَرت باشد و بوے هل و #لیمو در باد ، و بخوانی و بخوانی از #یار #توے آن عصر دلانڪَیز بهار ؛ و ڪتابت در #دست چاییات #یخ بڪند و #نڪَاهت ڪَرم از دیدن یار ..!!