آسمان ، آبی تر آب، آبی تر من در ایوانم، رعنا سر حوض رخت میشوید رعنا برگها میریزد مادرم صبحی میگفت : موسم دلگیری است من به او گفتم : #زندگانی_سیبی_است#گاز#باید#زد#با#پوست زن همسایه در پنجرهاش ، تور میبافد ،می خواند من « #ودا » میخوانم ، گاهی نیز طرح میریزم سنگی ، مرغی ، ابری
آفتابی یکدست سارها آمدهاند تازه لادنها پیدا شدهان من اناری را ، میکنم دانه ، به دل میگویم : #خوب_بود_این_مردم ، #دانههای#دلشان#پیدا#بود میپرد در چشمم آب انار : اشک میریزم مادرم میخندد رعنا هم #سهراب_سپهری
عبور باید ڪرد و هم نورد افق هاے دور باید شد و #گاه#در#رگ#یک#حرف#خیمه#باید#زد. و من مسافرم ، اے بادهاے همواره! مرا به وسعت تشڪیل برگ ها ببرید. مرا به ڪودڪے شور آب ها برسانید. و در تنفس تنهایی دریچه هاے شعور مرا بهم بزنید. مرا به خلوت ابعاد زندگے ببرید. حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید. #سهراب_سپهری