در میان اشک ها پرسیدمش خوش ترین لبخند چیست ؟ شعله ای در چشم تارکش شکفت جوش خونن در گونهاش آتش فشاند گفت لبخندی که عشق سربلند وقت مردن بر لب مردان نشاند من ز جا برخاستم بوسیدمش !...
این خوشپسند دیدهی زیباپرست من! شد رهنمای این دل مشتاق بیقرار بگرفت دست من در وادی خیال مرا مست میدواند وز خویش میربود از دور میفریفت دل تشنهی مرا
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب دیدم سراب بود! بیچاره من که از پس این جستوجو هنوز مینالد از من این دل شیدا که یار کو؟ کو آن که جاودانه مرا میدهد فریب؟ بنما کجاست او...