چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده است دوستت دارم... ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته با من باش تا دریا به رنگ آبیاش بماند....
بگذار دوستت بدارم تا از اندوهِ بیکرانِ درونم رهایی یابم. تا از روزگار زشتی و تاریکی برَهَم. بگذار دمی در بسترِ دستانت بیارامم. ای شیرینترین آفریدهها! با عشق میتوانم هندسهی جهان را دگرگون کنم، میتوانم در برابرِ این پریشانی تاب آورم...
أحببتكَ رُغم اني، لا أحتضنكَ و لا اراكَ دوماً.؛ احببتكَ لاني كتبت بكَ، و قرأت لكَ، وَضحكت من اجلكَ.! وَ تغيرت لأجلكَ؛ احببتكَ و انتَ بعيـد..!
با این حال من تو را دوست داشتم: من تو را در آغوش نمیگیرم و همیشه تو را نمیبینم دوستت داشتم چون برایت نوشتم برایت خواندم و برایت خندیدم و برای شما تغییر کرد دوستت داشتم و تو دوری..!
عشق من که به سوی تو میتازد گویی اسبی سفید است که زین و سوار نمیپذیرد عزیزِ من اگر میدانستی اسبها چه میخواهند دهانم را پر میکردی از بادام و گیلاس و پسته ...
"چه فایده دارد نگرانِ من باشی ولی، از من دفاع نکنی؟ خیلی دوستم داشته باشی، اما من را نفهمی؟ جایِ خالیم را حس کنی، اما سراغم را نگیری؟ چه فایده دارد در میان داراییهای تو باشم اما مهمترین آن ها نباشم؟"
محبوب من! دوستی پس گرفتنی نيست. عشق پس داده نمیشود. چنانكه ماه، مهتابش را پس نمیگيرد، خورشيد گرما و روشنیاش را.
محبوب من! بياييد دوباره شروع كنيم. همه چيز را از صدا زدن اسم من آغاز كنيد. خودتان هم میدانيد كه من ادامهی شما هستم. به هر جا كه رفتهايد مرا هم كشاندهايد...