▪️کو پهلوان؟!
یک حکایت آشناپهلوان: من سنگ هفتاد منی را بلند کردم.
حسن کچل: از کدوم چاه؟
پهلوان: بازم میگه چاه!
حسن کچل: از جلوی کدوم چشمه؟
پهلوان: چشمه!؟
حسن کچل: آره! همون چشمه که آب را به روی مردم شهر بسته.
پهلوان: من سنگ رو از روی زمین صاف بلندکردم.
حسن کچل: زدیش به سر دیوها.
پهلوان: بازم میگه دیو!؟ من سنگ رو گذاشتم سرجاش.
حسن کچل: چرا!؟
پهلوان: واسه اینکه اگه یه بند انگشت اشتباه میکردم، بازنده بودم. آخه گوش تا گوش داور نشسته بود.
حسن کچل: خسته نباشی پهلوون!
پهلوان: پاینده باشی جَوون.
حسن کچل: ولی آخه دیوها چی میشن؟! اژدها؟!
پهلوان: جَوون من دارم از حالا خودمو برای بهار آینده آماده میکنم. میخوام تو اون بهار، سنگِ صد منی رو ور دارم.
حسن کچل: که دوباره بزاریش سرجاش!
پهلوان: آره.
حسن کچل: لواشک آلو!
پهلوان: (دلخور و متعجب) چی!؟
حسن کچل: برگه هلو
پهلوان: چی!؟
حسن کچل: خسته نباشی پهلوون!
پهلوان: پاینده باشی جَوون...
بریدهای از فیلم سینمایی حسن کچل | #علی_حاتمی | ۱۳۴۹ خورشیدی (نیم قرن پیش!)
#ویدئو@aminhaghrah