🚬حقّا که غمت از تو وفادارتر است... 📌آخرین روایت دربارۀ معشوق سراسر جفا؛ ✍🏼احسان حسینینسب
من اما در سیگار کشیدن، «شاهد هرجایی» بودم: «کنت»، «بهمن سفید»، «وینستونلایت»، «۵۷»، «وینستوان قرمز»، «مونتانا»، «فروردین». هر از گاهی سیگارم را عوض میکردم. فکر میکردم بالاخره باید یک روز با خودم روی کشیدن یک سیگار به توافق برسم. توی حلقهی رفقای شاعرم، سیگار هرکسی معرف بخشی از شخصیت او بود: سعید ابرازی بهمن کوچک میکشید. احسان و فریبرز وینستون لایت میکشیدند، محسن هم دانهیل. سعید ابرازی بچهی صالحآباد بود، تهِ تهران. سیگارِ ارزانِ بهمنکوچک با محلهی زیرِ پونزیِ سعید ابرازی همخوان بود. احسان حالات دانشجویی داشت و هر سیگاری نمیکشید. محسن هم که جاهطلبیهایی داشت آنوقتها، خاص خودش، و از همینرو بود که سیگارِ خاص میکشید. من هم تکلیفم روشن بود: هرچه به دستم میرسید، میکشیدم.
بین همهی آنها که وحید را میشناختند و مرا، و در آن گذشتهی مشترکِ جمعی هم حضور داشتند هیچ پناهی بهتر از شما نبود. هیچ گوشی امینتر و هیچ دستی مهربانتر و هیچ خلوتی بهتر از سیاهیِ مانتوی بلند شما پیدا نکردم که بشنیم و این حرفها را در تاریکیِ آن بزنم و اندوه وحید را در آن بگسارم. میدانم که خانم چوبکار هنوز مادرِ پسرهای بیست و چند سال پیش است و یقین دارم هیچ مادری در هیچکجای عالم فرزندش را فراموش نمیکند. راستی روزتان مبارک خانم چوبکار.
حالم خوش نبود. پلاسکو ریخته بود. آن ساختمانِ کهنهی بزرگِ قدبلند قهرمان یک رمان بود که میانهی داستان از نفس افتاده بود. داستان بدون حضور قهرمان، اَخته است. داستان بدون حضور قهرمان داستانی بیحاصل است. اصلا داستان به قهرمان است که روایت میشود و وای به حال داستانی که قهرمانش یک جای کار، از نفس بیافتد و فروبریزد و خاک شود. پلاسکو، قهرمان داستان تهران بود. قهرمانی که میانهی داستان تهران از پا افتاد و خردهروایتها و داستانهای فرعیِ همراه خودش را بلعید و نابود کرد. پلاسکو ریخت. فروریخت. آوار شد. مثل اندوه شد که آوار میشود روی سر آدم و همه چیز را در خود دفن میکند. آوار فراگیر پلاسکو، حکایت زندگی من است. حکایت زندگی من که ایستاده بودم و باد، دست میانداخت لای موهای کاکلم و هرچه که بودم، هرچه ناساز و کج و نامرغوب، بودم برای خودم. حالا پلاسکو ریخته، حالا حال من خوش نیست. حالا من مفهوم «فروریختگی» را به درستی درک میکنم. به زیبایی و با تمام مختصات وجودیاش. من به طرز غریبی با پلاسکو همذاتپنداری میکنم. ما هر دو، قهرمانهای قصههایی بودیم. او قهرمان قصهی تهران، که یک رمانِ مطول و بلند و ستبر بود. من قهرمانِ قصهای لاغر. هر دوی ما، جایی در میان قصه از نفس افتادیم و هر دوی ما، جایی میان قصه داستانمان را ترک کردیم. او فروریخت و من، فروریختم. آوار شدیم هر دو. او زیر بارِ آهنهای درهمپیچیدهاش، من زیر بار اندوههای درهمپیچیدهام. حالم خوش نبود که پلاسکو ریخت. حالم هنوز خوش نیست، اگرچه حالا دیگر پلاسکوئی در کار نیست اصلا. آن ساختمانِ بلند، نشئهای و خوابی است در خیالِ دوداندودِ تهران. مثل من که حالا سایهای هستم از روزهای دورتر و درازتر قدیم.
من از کودکی، از آن سالها که پدر سیگاری بود و دایی، گاهوقتی یک پنج ریالی میچپاند کف دستم تا برایش چند نخ «عقابی» بخرم، مردهای سیگاری را دوست داشتم. مردهای سیگاری قهرمانهای من بودند. کسانی که کودکیام را گره میزدند به خوبترین و بهترینِ چیزها: بستنی، شانسی، استخر. اما زنها، زنهای سیگاری نسبتی دیگر با من داشتند… زنهای سیگاری را از همان سالهای کودکی و نوجوانی بیشتر دوست داشتم. بوی سیگار زنها که میآمیخت با بوی ادکلنهای زنانه، بوی بهتری بود. شریفترین و دوستداشتنیترین عطر عالم بود. دایی که سیگار میکشید، پدر که سیگار دود میکرد، بوی سیگارشان میآمیخت با بوی عرق تنشان. دود و دوده و خاکستر سیگار روی لباسهایشان جولان میداد. بوی سیگار آنها مردانه بود. برآمده از رنج بود، نه زیبائی. بوی آنها بوی سیگار بود که با بوی عرق یکی میشد و پهن میشد در هیاکلِ مردانهشان. بوی سیگارِ آنها زمخت و بزرگ و چرک بود. اما خُب… کنار آنها و در خانهی ما خاله شهناز هم سیگار میکشید؛ دوستِ قدیمِ مادرم. میان بویِ سیگار آدمهای دورهی نوجوانیِ من سیگار خاله شهناز بوی دیگری میداد؛ بوی خوبِ زندگی. بوی سیگارِ آمیخته با بوی عطرِ زنانهی خاله، که معجونی از بوی بهشت و بوی زیبایی بود. سیگار کشیدن خاله از رنج نبود؛ از زیبایی بود. یک گونهی خاصِ زیبائیِ دریغناک که به دست آوردنی نبود؛ تحسینکردنی بود. سیگار کشیدن خاله از عصیانگریِ روح آنارشیِ بیقیدش بود. چیزی که هر مردی را، و حتی هر پسر نوجوانی مثل من را مسخ میکرد.
بین همهی آنها که وحید را میشناختند و مرا، و در آن گذشتهی مشترکِ جمعی هم حضور داشتند هیچ پناهی بهتر از شما نبود. هیچ گوشی امینتر و هیچ دستی مهربانتر و هیچ خلوتی بهتر از سیاهیِ مانتوی بلند شما پیدا نکردم که بشنیم و این حرفها را در تاریکیِ آن بزنم و اندوه وحید را در آن بگسارم. میدانم که خانم چوبکار هنوز مادرِ پسرهای بیست و چند سال پیش است و یقین دارم هیچ مادری در هیچکجای عالم فرزندش را فراموش نمیکند. راستی روزتان مبارک خانم چوبکار.
در سالهای همزیستی کنار او، لذت خریدن سیگار برایش را با هیچ لذت دیگری تاخت نمیزدم. او درست همانطور بود که من میخواستم: زنِ روشنفکرِ زیبای مغموم که سیگار میکشید. نه از روی رنج، که از سرِ زیبائی و عصیان. روح آنارشی او سیگار را انتخاب کرده بود و من را؛ سیگار را انتخاب کرده بود تا زیبائیِ سرکششوندهاش را سرکشتر کند و من را انتخاب کرده بود، چون من دوستش داشتم. بیشتر دوستش داشتم.
هیچکسی نمیرقصید. حلقهی پیرامون عروس و داماد بجای رقصیدن، شکلِ رقصیدن داشت. پیچ و تابِ کمرها، گونهای از لودگی و مزاح داشت. مجلس، مجلسِ سرخوشان و شادخواران و سرزندگان بود آخر. دیگر رسمیتی هم نداشت. عروسی در تالار تمام شده بود و خیل مهمانها رفته بودند پی زندگانیشان و یک دستهی کوچک از مهمانهای صمیمیتر رسیده بودند به خانهی پدریِ محسن. به همین مجلس.
الان داشتم فیسبوک را چک میکردم. دیدم "د" توی فیسبوکش نوشته خودکشی کرده. نوشته یک مشت دپاکین خورده. یک مشت هم قرص خواب. من تهران نیستم. دسترسی به هیچکسی هم جز تو ندارم. تنها کسی که با "د" در ارتباط است، توئی.