الفیا

#روایت_بهار
Канал
Искусство и дизайн
Новости и СМИ
Образование
Книги
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала الفیا
@alefyaПродвигать
498
подписчиков
130
фото
14
видео
1,01 тыс.
ссылок
مجله‌ی ادبی الکترونیکی الف‌یا شماره‌ی تماس: 88300824 داخلی 110 ارسال متن: [email protected] ارتباط با سردبیر:
«جیرتدان» و رؤیای دیدن «کوراوغلی»

🖋مهران میرزایی

پدر حوصله‌ و توان توضیح‌دادن نداشت؛ بقیۀ اهالی روستا هم. اندک چیزی که از لابه‌لای حرف‌هایشان دستگیرم شد، از این قرار است که او در همان ابتدای جوانی به‌خاطر حنجرۀ طلایی و مهارتش در ساز زدن، یکی از معروف‌ترین عاشیق‌های اردبیل می‌شود. هیچ عروسی‌ای در شهر و روستا نبوده که او را نخواهند، گهگاه سری هم به قهوه‌خانه‌ها و کافه‌ها می‌زده. آن‌قدر مشهور شده بوده که خود را آمادۀ فیلم‌برداری و رفتن به تلویزیون و رادیو می‌کند؛ اما صدای انقلاب پاورچین‌پاورچین به گوش می‌رسد. بی‌معطلی به صفوف انقلابیون می‌پیوندد، اشعار ترکی برای انقلاب سروده و در محلات مختلف و برای انقلابیون می‌خوانده.

این روایت را در سایت مجلۀ ادبی الف‌یا بخوانید🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=8622

#روایت_بهار
@alefya
نان و نارنج

🖋افروز مهدیان

ننه درد یاد دارد و درد نان. اسم اولی را دکترها گذاشته‌اند آلزایمر. ولی درد نان دمار از روزگارش درآورده جوری که انگار گِلش را با استرس نان ورز داده باشند. بعضی وقتها آنقدر بهانۀ نان را می‌گیرد که حرصمان را درمی‌آورد. مدام قرقره می‌کند «نان، نان، نان…» یک تکرار یکنواخت. همه نگرانیش این است که نانوایی ببندد و مهمان‌های نوروزی‌اش گرسنه بمانند. می‌گویند قدیم‌ها هم مسئول خرید نان خانه بوده است، وقتی که مردم برای قرص نانی همدیگر را تکه پاره می‌کردند و خون هم را می‌ریختند. جنگ جهانی دوم را می‌گویند. ننه هم از جنگ یک زخم عمیق به یادگار دارد که هیچ وقت خوب نمی‌شود. همان وقتها دایی‌اش توی شرکت نفت کاره‌ای بوده و سهمیه کوپن نان داشته. همان کوپن را هم می‌داده به خانواده مادربزرگم که هفت هشت تا بچه یتیم بودند و دستشان به دهانشان نمی‌رسیده. ننه آن وقت‌ها دختربچه‌ای شش هفت ساله بوده. می‌گویند از راه خانه تا نانوایی کوپن نان و در راه برگشت خود نانش را آن‌قدر سفت می‌چسبیده و به ضرب و زور، نفس‌نفس‌زنان خودش را از بین قحطی‌زدگان توی کوچه و خیابان به خانه می‌رسانده که هنوز که هنوز است اضطراب نان دارد و نان روی نان توی جانانی آشپزخانه‌شان تلنبار می‌کند. نانها کپک می‌زند و دور ریخته می‌شود. ولی همین که خیال ننه از بابت نان راحت است آرامش می‌گیرد.

این روایت را در Instant View بخوانید🔻
http://telegra.ph/نان-و-نارنج-04-02
#روایت_بهار
@alefya
تنها شکوفۀ بهاری

🖋محمد عربی

خواهر قیافۀ جدی‌اش را گرفت و گفت:
«ببین محمد، اونجا رسیدیم حرفی جلوی خاله و بی‌بی نمی‌زنی‌ها. بعدشم اینا همه رسوماته. هر کی به خونۀ دختر زنگ بزنه همونجا نمی‌گن پاشین بیاین خواستگاری.» در دلم، بالا و پایین رسومات را چند فحش آبدار دادم. ازدواج را می‌خواستم و می‌ترسیدم. اصرار خانواده دل و جرئتش را هم داد؛ ولی هنوز از جریان شدید استرس نبضم تندتر می‌زد؛ مرحلۀ جدیدی آن‌سوی دیوار زندگی با هزار افسانه و واقعیت. از ماجراهای رومانس عُشّاق که پایان خوش دارد تا سختی و فلاکت‌های زندگی مشترک؛ عشق و بدبختی. آهن‌ربایی که هر دو قطب جذب و دفع را کنار هم داشت.

این روایت را در Instant View بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/تنها-شکوفۀ-بهاری-03-31
#روایت_بهار
@alefya
بار دیگر در شهری که دوست می‌داشتم

🖋زهرا کاردانی

رسیدیم. مهم نبود که تفت فقط یک خیابان راست بود، بی‌هیچ جاذبۀ مهم گردشگری‌. برای ما دیوارهای آجری کوتاه و درخت‌های تازه جوانه‌زده‌اش، کاج‌های دیلاق و آرامشش هر کدام شیرینی خاصی داشت. مامان یک پلاستیک میوه برداشته بود. تُندتُند پوست می‌گرفت و دستمان می‌داد. ما سیب و خیارخوران درودیوارهای تفت را تماشا می‌کردیم و از آن‌همه اصالت لذت می‌بردیم. خانه‌ها شکل و اندازۀ خانه‌های دهۀ شصت و هفتاد را حفظ کرده بودند. از هر حیاطی چند درخت سرک کشیده بودند بیرون. مسجدها کوچک و باصفا بودند. چقدر جای بابا خالی بود. نبود که برایمان جریان هجرت پدربزرگ را بگوید. اینکه توی پنج‌سالگی‌اش چطور اراذل‌واوباش، پهلوانِ شهر عبدالخالق را با ضربۀ چاقو از پا درآورده‌اند؛ و بعد جنازۀ او را در کوه‌های اطراف، لای برف‌ها رها کرده‌اند.

این روایت را در Instant View بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/بار-دیگر-در-شهری-که-دوست-می‌داشتم-03-31

#روایت_بهار
@alefya
باز هم من گذرا هستم

🖋صدیقه میرزایی

حیاط خانه‌های روستایی معمولا در ندارد. روز اول عید ظرف حلوای محلی مادربزرگ را بردم تا جلوی در چوبی اتاق وسطیشان. قبل از این‌که در بزنم، ناگهان دانستم که هیچ‌وقت با این زن رو در رو نشده‌ام. پشت در اتاق کوچکی ایستاده بودم که خانه‌اشان بود و می‌دانستم درست روبه‌روی در، طاقچه‌ای هست که عکس قاب‌گرفته‌ی غفور را روی آن گذاشته‌اند. نمی‌توانستم در بزنم. نمی‌توانستم صدایش کنم. تمام سال‌های سپری شده و تمام تصویرهایی که از مادر غفور داشتم با سرعت در ذهنم مرور می‌شد. انگار همیشه ناخوداگاه از او دوری کرده‌ام؛ از مادر فرزند از دست‌داده‌ی پیری که مثل مسجمه‌ی بلورین و مقدس دردمندی می‌دانستمش و گمان می‌کردم توان نزدیک شدن به او را ندارم و حالا اما باید با او مواجه می‌شدم.

این روایت را در Instant View بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/باز-هم-من-گذرا-هستم-03-29
#روایت_بهار
@alefya
میراثِ مردهایِ ما

🖋منصوره رضایی

بابا خیلی احساساتی است. این را همه می‌گویند. اشکش دَم مشکش است. کافی است بفهمد یک جای یک کداممان درد می‌کند؛ می‌رود و می‌آید و اشک می‌ریزد قدّ آلوچه! شاید خدا می‌خواست امتحانش کند که وقتی دست داداش کوچیکه توی دستش بوده، تصادف می‌کنند و مخچه‌ی بچه، آسیب می‌بیند؛ آسیبِ موقت. حالا شش سال است می‌رود و می‌آید و مهدی را – که مردی شده برای خودش- می‌بوسد و گریه می‌کند!

این روایت را در Instant View بخوانید🔻
http://telegra.ph/میراث-مردهای-ما-03-31

#روایت_بهار
@alefya
خانۀ امید

🖋ساجده ابراهیمی

پیرزن‌های فامیل وقتی دور هم جمع می‌شدند قلیان می‌کشیدند. جوان‌ها را به جمعشان راهی نبود. همان دو پک خسته به قلیان مراتبی می‌خواست که طی کردنش یک عمر طول می‌کشید. پیری می‌خواست و بچۀ زیاد. قلیانی که می‌کشیدند سنگین بود. نشئه‌گی دودش را نمی‌دانم. اما خود دودش سنگین بود. هم قد روزهای چهار سالگی‌ام بود با چوبی به بلندی همان. نفس به نفس می‌کشیدند، دست به دست می‌چرخاندند و حرف می‌زدند. از بزرگترشان شروع می‌کردند. به دست نفر سوم که می‌رسید خانه در دود غرق می‌شد. دود که در اندرونی خانه خیمه می‌زد حرف‌ها شروع می‌شد. حرف‌های مگو. اسراری بود که نمی‌دانستم. حق دانستن هم نداشتم.

این روایت را در Instant View بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/خانۀ-امید-03-30

#روایت_بهار
@alefya
دهم فروردین هر سال

🖋فاطمه رهبر

آبجی دوست داشت عروس بشود. خوشحال بود مش‌رحیم می‌رود خواستگاری‌اش. حالا درست قدش تا کمر آبجی بود؛ اما مهربان بود. ما بارها با آبجی رفته بودیم حمام محمدی و هر وقت صندلی‌های انتظار پر بودند مش‌رحیم چهارپایه‌اش را داده بود به آبجی. بارها دیده بودیم خریدهای آبجی را تا دم در برایش آورده. بارها بعدِ حمام، وقتی آبجی داشت از کیفش پول در می‌آورد مش رحیم از یخچال نوشابۀ سرد بیرون کشیده بود و برایش باز کرده بود. ما سال‌ها بعد نگاه مات شدۀ آبجی را تحلیل کردیم و فهمیدیم آبجی از تکیه‌گاه بودن خسته شده بود و دلش می‌خواست تکیه‌گاه داشته باشد. نقش پدر و مادر بازی کردن خسته‌اش کرده بود. اینکه همۀ خواستگارهایش را وقت جوانی پرانده بود و به‌خاطر بچه‌هایش یک‌تنه زندگی را درنوردیده بود، دیگر بس بود. حالا دلش میخواست به این خواستگارش بله بگوید؛ حتی اگر خواستگارش تا کمرش هم بود برایش مهم نبود. ما این‌ها را بعدها فهمیدیم که یک زن هرقدر زن باشد و محکم، هرقدر اخم داشته باشد و ابهت باز هم زن است. دوست داشته شدن را دوست دارد.

این روایت را در Instant View بخوانید🔻
http://telegra.ph/دهم-فروردین-هر-سال-03-29
#روایت_بهار
@alefya
عادت می‌کنیم

🖋سهیلا ملکی

طبق رسم، اول باید می‌رفتیم بالا محله، خانه‌ی پدربزرگ پدری؛ خانه‌ی دادا. دادا موذن مسجد بود و نهایت ارتباطش با ما به این خلاصه می‌شد که بلدیم سوره توحید را بخوانیم یا اصول دین را بگوییم یا نه. باقی حرف‌هایش با ما نوه‌ها تشر بود که سوار گوسفند نشویم کمرش می‌شکند، در اتاق علوفه را باز نگذاریم چون بز و گوسفندها انقدر می‌خورند تا شکمشان بترکد یا وقتی ننه بتول شیر بزها را می‌دوشد این طرف و آن طرف نپریم چون حیوان کلافه می‌شود و ممکن است بزند سطل شیر را بریزد.

این روایت را در Instant View بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/عادت-می‌کنیم-03-29

#روایت_بهار
@alefya
☘️از مشرق عالم با «بنجامین باتن»

🖋احسان حسینی‌نسب

چهارپاره استخوانْ دست گذاشته بر دیوار و راه می‌رود. مثل روحی سرگردان، هر لحظه‌ای در یک گوشه‌ی خانه است. بی‌قرار است و در بی‌قراری، یک‌سره راه می‌رود. در طلب گمشده‌اش گوشه به گوشه‌ی خانه را می‌کاود، اما او را نمی‌یابد.

این روایت را در Instant view بخوانید🔻
http://telegra.ph/از-مشرق-عالم-با-بنجامین-باتن-03-28

#روایت_بهار
@alefya
☘️بهار پاییز است مگر؟

🖋سیده‌تکتم حسینی

ما سه سال است از ایران برگشته‌ایم و اولین بار که اینجا را دیدم اضطرابم بدل به اشتیاق شد و با صدای جیغی گفتم: «یا خدا جان چی قَدَر اینجا نفس هست. چی حویلی کلانی! چی انجیرهای رسیده‌ای! یا خدا جان وطن چقدر خوب جای است از هر کلکین که سر برآری واندار می‌بینی و هر کلام که بگویی هیچ آب و روغنی قاتی‌اش نمی‌کنی.» بعد چرخیده بودم دور باغچۀ گرد و گفته بودم «یا خدا جان ‌ترسناک نیست این‌همه آزادی؟» ما در زینبیۀ اصفهان زندگی می‌کردیم و یک انجمن شعر در مرکز شهر بود که ماهی یک‌بار با یک دوست ایرانی‌ام آنجا می‌رفتم. اولین بار پانزدهِ بهار بود که آنجا رفتم. با زینب دختر‌ همسایه که ‌شعرش خیلی خوب بود و از آن‌وقت‌ها بود پنجره جان که دنیا برایم غمگین‌تر شد. شعر یک جهان دیگر دارد. تو را لایه‌به‌لایه در خودش گم می‌کند و وقتی سر برآری می‌بینی چه چیزهایی را ندیده‌ای و چه چیزها که دیده‌ای، باریک‌بینی‌ای که درشت‌ها را از چشمت می‌اندازد.

این روایت را در Instant view بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/بهار-مگر‌-پاییز-است-03-27

#روایت_بهار
@alefya
☘️عرقِ فراموشی

🖋منصوره رضایی

همین عید گذشته، سال را کنار امام رضا(ع) تحویل کردیم. زیر باران؛ با صدای نقاره خانه. بعد هم را بوسیدیم و تند تند- انگار سال کهنه دنبالمان کرده باشد- برگشتیم هتل و با خیال راحت خوابیدیم. صبح با بوی داغ کنجد و سرشیر محلی، بیدار شدیم. چشم‌های پف کرده‌مان را که دید لبخند زد و چایی‌ها را ردیف کرد توی سینی پلاستیکی هتل. سرمان گرمِ خوردن سرشیرها بود که دسته‌ی اسکناس‌ها را گرفت جلوی دستمان. همیشه همین کار را می‌کرد. می‌گفت: هر چه قدر می‌خواهید بردارید. پسرها لودگی می‌کردند و دو تا و سه تا برمی‌داشتند. من اما به همان یک اسکناس تا نخورده کفایت می‌کردم. خجالتم را که می‌دید جوری که دستش به دستم نخورَد دو تا اسکناس دیگر از تهِ بسته جدا می‌کرد و می‌گفت: بفرمایید سوری خانم. و بعد چال‌های لپش را از پسرهای حالا پشیمان، قایم می‌کرد.

این روایت را در Instant view بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/عرق-فراموشی-03-27

#روایت_بهار
@alefya
☘️خاله جان

🖋دریا چوبین

شب‌هایی که خانۀ خاله می‌خوابیدیم، صبح موقع اذان صدایمان نمی‌زد. خودش بلند می‌شد نماز می‌بست و بعد با صدای ظریفش چند خط قرآن می‌خواند. اگر بیدار نمی‌شدیم، رادیو را با صدایی کمی بلندتر از معمول روشن می‌کرد و مشغولِ پهن کردن سفرۀ صبحانه می‌شد.
بوی نان -که تا جوان بود خودش تازه می‌پخت و کم‌جان‌تر که شد روی اجاق گرم می‌کرد- صدای تلق تولوق کارد و چنگال توی بشقاب، و جیلینگ‌جیلینگ استکان‌نعلبکی‌ها. هرچه به طلوع نزدیک‌تر می‌شدیم، سروصدای سفره پهن‌کردن خاله هم بیشتر می‌شد.

این روایت را در Instant view بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/خاله-جان-03-27

#روایت_بهار
@alefya
☘️دای حجی

🖋مسعود دیانی

دای حجی بداخلاق بود. یعنی با ما بداخلاق بود. ما یعنی همه‌ی ما کوچک‌ها. من و پدرم و حتی بچه‌های خودش که آن‌ها خودشان برای خیلی‌های دیگر گنده‌گی می‌کردند. یک سرهنگ تمام بود میان یک پادگان سرباز صفر. ما سرباز بودیم. دهه‌های آخر صفر مرخصی نداشتیم. هیئتی‌ها می‌آمدند. از شهرهای مختلف. آخوندها می‌آمدند. نه از این آخوندهای الکی. از آن آخوندهایی که هم سن داشتند هم عمامه‌های بزرگ. ترجیحاً مشکی. مداح‌ها می‌آمدند. بازاری‌ها می‌آمدند و مهم‌تر از همه خادمان امام رضا می‌آمدند با آن کت‌های بلند سرمه‌ای‌شان. صبحی که آن‌ها می‌آمدند دای حجی تمام روضه را کله‌پاچه می‌داد. جای سوزن انداختن باقی نمی‌ماند. این تنها نقطه‌ضعف دای حجی بود.

این روایت را در Instant view بخوانید🔻
http://telegra.ph/دای-حجی-03-26

#روایت_بهار
@alefya
من چند نفرم

🖋هانیه علیزاده

کلاس درسمان در ساختمان قدیمی بزرگی بود که مرکز برگزاری نمایشگاه نقاشی و کنسرت و بازارهای خیریه بود. اعضای کلاسمان زنی چهل‌وچندساله اهل چین، زن و شوهر بازنشستۀ انگلیسی‌ای که از لندن همیشه‌ابری و خیس به سیسیل گرم و آفتابی پناه آورده بودند، دو پسر اهل سومالی و یک دختر دیگر که هیچ‌وقت نفهمیدم اهل کدام کشور افریقایی است بودند. صورتش همیشه خسته و بی‌حال بود. در کلاس هیچ اهمیتی به آدم‌ها و حتی به حرف‌های معلم نمی‌داد. نمی‌دانستم چه اصراری دارد که در کلاس‌ها شرکت کند. بعد از یکی دو ماه هم غیبش زد. پسرها آمده بودند ایتالیا و مدام از رفتن به فرانسه حرف می‌زدند. بندر سیسیل نقطۀ ورود خیلی از آفریقایی‌ها به اروپا بود.

این روایت را در Instant view بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/من-چند-نفرم-03-25

#روایت_بهار
#از_قم_تا_رم۲
@alefya
در ستایش مردی که سینماست

🖋آناهیتا آروان

مگر می‌شود آدمی با چنین شیدایی شلخته‌وار، این‌همه خواستنی باشد؟! مردی که با حولۀ تن‌پوش راه می‌رود، دست‌های کثیفش را با پرده‌های حریر آویخته پاک می‌کند؛ مردی که در یک بی‌قراری تمام‌ناشدنی درمان‌ناپذیر، مدام با خودش و با جهان اطرافش و با آدم‌های کوتولۀ دور و برش در جنگ است؛ مردی که نیمی از وجودش عاشق است و همۀ جهان را می‌خواهد و نیمی انتقام‌جو تا همۀ زندگی را پس بزند؛ آدمی که گاهی فیلسوف است، گاه شاعر است و گاه عارفی که دنبال رابطۀ مرید و مرادی است و در همه حال بی‌قرار و بی‌قرار و بی‌قرار … . قرارهای عاشقانه‌اش را در کتابخانه می‌گذارد و کتاب ردوبدل می‌کنند؛ چطور می‌تواند همۀ این‌ها باشد و درعین‌حال هیچ‌کدامشان نباشد؟ کجا دیده بودم چنین کسی را؟ ندیده بودم.

این روایت را در Instant view بخوانید🔻
http://telegra.ph/در-ستایش-مردی-که-سینماست-03-25

#روایت_بهار
@alefya
☘️مجنون در سجاس

🖋غلامرضا طریقی

“مجنون” برعکس تصور شما آدم قد بلندی بود با چشم‌هایی آبی. شاید هم سبز. نمی‌دانم. چیزی میان سبز و آبی. با قدی حدود صد و نود سانتی متر که وقتی پالتو می‌پوشید بیشتر از دو متر به نظر می‌آمد. هیچ‌وقت نتوانستم درست و حسابی بغلش کنم. تا قد من به یک متر و پنجاه سانتی متری برسد او رفته بود. برای همیشه رفته بود.

#روایت_بهار

⚡️این روایت را در Instant view بخوانید🔻
http://telegra.ph/مجنون-در-سجاس-03-24

@alefya
☘️عطر آن سپیدارها و کاج‌ها

📌روایتی از دیدار بهاری با سیمین بهبهانی

🖋احسان حسینی نسب

دیر زمانی می‌گذرد تا زمستان سال ۱۳۹۱ و در این محدوده‌ی زمانی، سیمین را چند بار دیگر می‌بینم. در خانه‌اش، در محافل شعری و ادبی، در اختتامیه‌ی یکی دو جایزه‌ی ادبی، و حتی یکی دوبار به‌صورت اتفاقی در خیابان. سیمین اما هنوز همان است که بود. همان سیمینِ بهبهانی که نفسش روشنایی می‌آورد به جانِ تاریکِ من. همان که در محافل و گعده‌های شعریِ جوانانه با رفقایم، وقتی حرف به زبانِ شعر و بوطیقای آثار او می‌افتاد، گردن کلفت می‌کردم و صدایم را خش‌دار می‌کردم و با تعصب، او را «مادر» می‌خواندم. سیمین همان بود و هنوز هم همان است. من البته حالا بزرگ‌تر شده‌ام. در سال‌های میانه‌ی جوانی‌ام. آن تعصب‌ها را بر زبان و بوطیقای شعر سیمین ندارم اما آن ارادت را، چرا. هنوز همان‌قدر به سیمین ارادت دارم که در نخستین دیدار در آن تالار کوچک در شمالِ تهران داشتم و هنوز همان روشنی را از حضور او در خاطره‌های گرد و خاک‌گرفته‌ی ذهنم می‌جویم.


⚡️این روایت را در Instant view بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/عطر-آن-سپیدارها-و-کاج‌ها-03-22

#روایت_بهار
@alefya
▪️مرثیه‌ای بهاری برای فیلسوف

🖋مجتبی گلستانی

حالا شایگان دوباره این‌جاست، در اتاق من، فروتن و سبکبال؛ اما نشسته است در گوشه‌ای، لابه‌لای قفسه‌ها، جهانی از کلمات است که برای بی‌قرار کردن جهان در جهان باقی مانده است. و مشغول بازیگوشی است و اصرار دارد که نمرده است، اصرار دارد فقط مدتی مرگ را به بازی گرفته است، هرچند از لبخندش پیداست که خودش بهتر می‌داند که مرده است. فیلسوف لبخند می‌زند که مرگش را موهبتی بدانم، تعلل نکنم، بطالت را کنار بگذارم، بلند شوم و دستم را در دست جهان بگذارم، چندان‌که او گذاشت، و ناگزیری مرگ را بهانه‌ای کنم برای سرخوشی‌های تازه، که گذراست اما لذت‌برانگیز. و البته شوق‌برانگیز. مرگ فیلسوف ما اشارتی است که به این‌که تغییر می‌توان داد زندگی را با ورق زدن کتابی یا حرکت دادن قلمی، و سرانجام تکان می‌توان داد زندگی را و جهان را، حتی با مرگ خود...

⚡️این یادداشت را در Instant view بخوانید🔻
http://telegra.ph/مرثیه‌ای-بهاری-برای-فیلسوف-03-22

#روایت_بهار
@alefya
☘️وقتی نیل آرمسترانگ شدم

🖋هانیه علیزاده

به پلۀ آخر پلکان هواپیما که رسیدم و پایم را روی زمین گذاشتم همه‌جا ساکت شد. صدای نفس‌های خودم را می‌شنیدم. انگار توی کلاهک سفید رنگی شبیه کلاه نیل آرمسترانگ وقتی اولین بار روی ماه قدم گذاشت، نفس می‌کشیدم. آدم‌هایی که در پرواز نشان کرده بودم بعد از فرود هواپیما عوض شدند و شال رنگی فلان خانم و کت فلان آقا نتوانست نشان خوبی برای این باشد که این آدم‌ها با من در یک پرواز بوده‌اند. در شلوغی فرودگاه همه‌چیز عوض شد و من فقط صداهایی را که فارسی بودند دنبال کردم و توانستم بفهمم چمدانم را کجا می‌توانم تحویل بگیرم.

بعدتر که باز هم گذرم به فرودگاه فومیچینوی رُم افتاد، دیدم روی همۀ درودیوارها انگلیسی هم نوشته شده است. کارکنان فرودگاه کم‌وبیش انگلیسی حرف می‌زنند و خیلی‌های دیگر مثل بار اول من سردرگم هستند. فکرش را که می‌کنم آن حس اضطراب و وحشت چنان مغزم را از کار انداخته بود که هیچ‌چیز آشنایی نمی‌دیدم و فقط کلماتی را می‌دیدم که نمی‌توانم معنی آن‌ها را بفهمم و صداهایی را می‌شنیدم که مفهومی برایم نداشتند.

⚡️این روایت را در Instant view بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/وقتی-نیل-آرمسترانگ-شدم-03-21

#از_قم_تا_رم
#روایت_بهار

@alefya
Ещё