🔸سوگنامهای برای یک فندک قرمز
🖋احسان حسینی نسب
من از کودکی، از آن سالها که پدر سیگاری بود و دایی، گاهوقتی یک پنج ریالی میچپاند کف دستم تا برایش چند نخ «عقابی» بخرم، مردهای سیگاری را دوست داشتم. مردهای سیگاری قهرمان
های من بودند. کسانی که کودکیام را گره میزدند به خوبترین و بهترینِ چیزها: بستنی، شانسی، استخر. اما زنها، زن
های سیگاری نسبتی دیگر با من داشتند… زن
های سیگاری را از همان سال
های کودکی و نوجوانی بیشتر دوست داشتم. بوی سیگار زنها که میآمیخت با بوی ادکلن
های زنانه، بوی بهتری بود. شریفترین و دوستداشتنیترین عطر عالم بود. دایی که سیگار میکشید، پدر که سیگار دود میکرد، بوی سیگارشان میآمیخت با بوی عرق تنشان. دود و دوده و خاکستر سیگار روی لباسهایشان جولان میداد. بوی سیگار آنها مردانه بود. برآمده از رنج بود، نه زیبائی. بوی آنها بوی سیگار بود که با بوی عرق یکی میشد و پهن میشد در هیاکلِ مردانهشان. بوی سیگارِ آنها زمخت و بزرگ و چرک بود.
اما خُب… کنار آنها و در خانهی ما خاله شهناز هم سیگار میکشید؛ دوستِ قدیمِ مادرم. میان بویِ سیگار آدم
های دورهی نوجوانیِ من سیگار خاله شهناز بوی دیگری میداد؛ بوی خوبِ زندگی. بوی سیگارِ آمیخته با بوی عطرِ زنانهی خاله، که معجونی از بوی بهشت و بوی زیبایی بود. سیگار کشیدن خاله از رنج نبود؛ از زیبایی بود. یک گونهی خاصِ زیبائیِ دریغناک که به دست آوردنی نبود؛ تحسینکردنی بود. سیگار کشیدن خاله از عصیانگریِ روح آنارشیِ بیقیدش بود. چیزی که هر مردی را، و حتی هر پسر نوجوانی مثل من را مسخ میکرد.
ادامه مطلب
🔻📎http://alefyaa.ir/?p=3760📌برای شرکت در کارگاه نویسندگی اسالم
روایت
های خود را تا ۱۰ شهریور برای ما ارسال کنید.
#احسان_حسینی_نسب#روایت_طلاق#روایت_های_برگزیده_الفیا