الفیا

#روایت_های_برگزیده_الفیا
Канал
Искусство и дизайн
Новости и СМИ
Образование
Книги
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала الفیا
@alefyaПродвигать
498
подписчиков
130
фото
14
видео
1,01 тыс.
ссылок
مجله‌ی ادبی الکترونیکی الف‌یا شماره‌ی تماس: 88300824 داخلی 110 ارسال متن: [email protected] ارتباط با سردبیر:
🔸شب ناممکن

🖋مسعود دیانی

دلیجان را رد کرده‌بودم که مدیر حوزه دماوندمان تلفن کرد. حال جواب دادن نداشتم. اگر جواب می‌دادم مجبور می‌شدم با سرهنگ بختیاری هم حرف بزنم. سرهنگ بختیاری راننده‌ی قدیمی خط بود. اسم خودش را گذاشته‌بود سرهنگ. اولین سالی که پایم به جاده اصفهان_تهران باز شد شورلت داشت. یک شورلت سرمه‌ای. خودش می‌گفت کشتی. حالا یک پژو جی ال ایکس مشکی داشت. می‌گفت مال خودش نیست. می‌گفت مال «آقا سید» است. می‌گفت بیشتر ماشین‌های خط مال آقا سید است که اهل قم است و مرد با خدایی است. این‌ها را موقع چانه‌زنی بر سر کرایه می‌گفت. سهم آقا سید را باید می‌داد. راست و دروغش را نفهمیدم. مثل هیچ‌کدام از حرف‌های دیگرش.
http://yon.ir/G96YV
راست، سبیل‌های بلند و پرش بود که از دود سیگار کاهی و سبز و زرد شده بود و دست‌ها و بازوهای خالکوبی شده‌اش. زنی با موهای بلند که تا کمر پیچ و تاب خورده‌اش رسیده‌بود و چشم‌هایی درشت داشت مثل زرده تخم مرغ‌های بومی. ده سال بود که جایم صندلی جلوی ماشین‌های سرهنگ بود. «آق دکتر» بودم. حتی از روزهای اول طلبگی که هنوز نحو مقدماتی را تمام نکرده‌بودم. دکترایم را با رساله‌ی پنجاه و هفت از دست سرهنگ گرفتم. روزی که سیگارش تمام شده بود.

ادامه مطلب🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=4130

📌برای شرکت در کارگاه نویسندگی اسالم روایتهای خود را تا ۱۰ شهریور در یکی از موضوعات ذکر شده برای ما ارسال کنید.

#مسعود_دیانی
#روایت_انتظار
#روایت‌_های_برگزیده_الفیا

@alefya
🔸سوگنامه‌ای برای یک فندک قرمز

🖋احسان حسینی نسب

من از کودکی، از آن سال‌ها که پدر سیگاری بود و دایی، گاه‌وقتی یک پنج ریالی می‌چپاند کف دستم تا برایش چند نخ «عقابی» بخرم، مردهای سیگاری را دوست داشتم. مردهای سیگاری قهرمان‌های من بودند. کسانی که کودکی‌ام را گره می‌زدند به خوب‌ترین و به‌ترینِ چیزها: بستنی، شانسی، استخر. اما زن‌ها، زن‌های سیگاری نسبتی دیگر با من داشتند… زن‌های سیگاری را از همان سال‌های کودکی و نوجوانی بیشتر دوست داشتم. بوی سیگار زن‌ها که می‌آمیخت با بوی ادکلن‌های زنانه، بوی بهتری بود. شریف‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین عطر عالم بود. دایی که سیگار می‌کشید، پدر که سیگار دود می‌کرد، بوی سیگارشان می‌آمیخت با بوی عرق تن‌شان. دود و دوده و خاکستر سیگار روی لباس‌هایشان جولان می‌داد. بوی سیگار آن‌ها مردانه بود. برآمده از رنج بود، نه زیبائی. بوی آن‌ها بوی سیگار بود که با بوی عرق یکی می‌شد و پهن می‌شد در هیاکلِ مردانه‌شان. بوی سیگارِ آن‌ها زمخت و بزرگ و چرک بود.
اما خُب… کنار آن‌ها و در خانه‌ی ما خاله شهناز هم سیگار می‌کشید؛ دوستِ قدیمِ مادرم. میان بویِ سیگار آدم‌های دوره‌ی نوجوانیِ من سیگار خاله شهناز بوی دیگری می‌داد؛ بوی خوبِ زندگی. بوی سیگارِ آمیخته با بوی عطرِ زنانه‌ی خاله، که معجونی از بوی بهشت و بوی زیبایی بود. سیگار کشیدن خاله از رنج نبود؛ از زیبایی بود. یک گونه‌ی خاصِ زیبائیِ دریغناک که به دست آوردنی نبود؛ تحسین‌کردنی بود. سیگار کشیدن خاله از عصیانگریِ روح آنارشیِ بی‌قیدش بود. چیزی که هر مردی را، و حتی هر پسر نوجوانی مثل من را مسخ می‌کرد.

ادامه مطلب🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=3760

📌برای شرکت در کارگاه نویسندگی اسالم روایتهای خود را تا ۱۰ شهریور برای ما ارسال کنید.

#احسان_حسینی_نسب
#روایت_طلاق
#روایت_های_برگزیده_الفیا