▪️برای من یک چراغ هم کافیست...
🖋احسان حسینینسب
حالم خوش نبود.
پلاسکو ریخته بود. آن ساختمانِ کهنهی بزرگِ قدبلند قهرمان یک رمان بود که میانهی داستان از نفس افتاده بود. داستان بدون حضور قهرمان، اَخته است. داستان بدون حضور قهرمان داستانی بیحاصل است. اصلا داستان به قهرمان است که روایت میشود و وای به حال داستانی که قهرمانش یک جای کار، از نفس بیافتد و فروبریزد و خاک شود.
پلاسکو، قهرمان داستان تهران بود. قهرمانی که میانهی داستان تهران از پا افتاد و خردهروایتها و داستانهای فرعیِ همراه خودش را بلعید و نابود کرد.
پلاسکو ریخت. فروریخت. آوار شد. مثل اندوه شد که آوار میشود روی سر آدم و همه چیز را در خود دفن میکند. آوار فراگیر
پلاسکو، حکایت زندگی من است. حکایت زندگی من که ایستاده بودم و باد، دست میانداخت لای موهای کاکلم و هرچه که بودم، هرچه ناساز و کج و نامرغوب، بودم برای خودم. حالا
پلاسکو ریخته، حالا حال من خوش نیست. حالا من مفهوم «فروریختگی» را به درستی درک میکنم. به زیبایی و با تمام مختصات وجودیاش. من به طرز غریبی با
پلاسکو همذاتپنداری میکنم. ما هر دو، قهرمانهای قصههایی بودیم. او قهرمان قصهی تهران، که یک رمانِ مطول و بلند و ستبر بود. من قهرمانِ قصهای لاغر. هر دوی ما، جایی در میان قصه از نفس افتادیم و هر دوی ما، جایی میان قصه داستانمان را ترک کردیم. او فروریخت و من، فروریختم. آوار شدیم هر دو. او زیر بارِ آهنهای درهمپیچیدهاش، من زیر بار اندوههای درهمپیچیدهام. حالم خوش نبود که
پلاسکو ریخت. حالم هنوز خوش نیست، اگرچه حالا دیگر پلاسکوئی در کار نیست اصلا. آن ساختمانِ بلند، نشئهای و خوابی است در خیالِ دوداندودِ تهران. مثل من که حالا سایهای هستم از روزهای دورتر و درازتر قدیم.
ادامهی روایت را در سایت مجلهی ادبی الفیا بخوانید
🔻📎http://alefyaa.ir/?p=7902#احسان_حسینی_نسب#روایت#پلاسکو#الفیا@alefya