شعر ، ادبیات و زندگی

#قصه
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
#قصه
#شب_یلدا
🔹خورشید و شب یلدا
می‌گن خورشید در شب یلدا به دنیا اومده. این شبی‌یه که تو تاریخ مونده. خیلی قصه‌ها درباره‌ش نوشته شده. توی دهکده‌ی ما که اسمش "داردرووش" است مادر بزرگم در شب یلدا کنار بخاری هیزمی یا منقل آتش یه قصه برامون تعریف می‌کرد که منم براتون می‌گم.

🍀🌱

یه زمانی همه جای دنیا تاریک بود. چشم چشم رو نمی‌دید. چهار تا فرشته روی زمین زندگی می‌کردن. یکی از فرشته‌ها تصمیم گرفت به آسمون بره و بگرده ببینه کجا نور وجود داره اون رو بگیره و بیاره روی زمین. این بود که یک تور بزرگ درست کرد. توری که باهاش می‌شد یه دنیا رو صید کرد.
تور را برداشت و پرواز کرد به طرف آسمان. هفتاد هزار سال رفت و رفت تا به خورشید رسید. خیلی خوشحال شد. داستان زمین و تاریکی رو به خورشید گفت. تور انداخت و خواست نور خورشید رو به دست بیاره. خورشید خندید و گفت من خیلی بزرگ هستم و به دام تو نمی‌افتم مگه اینکه بخوای یه تکه از نور من رو برداری با خودت ببری.
اون فرشته هم گفت، من حتی اگه یه ذره از نور تو رو به زمین ببرم همه جا رو باهاش روشن می‌کنم.
خورشید خیلی خوشحال شد. ذرەای از نور خودش رو به صورت یه دانه انار درآورد. اون فرشته که اسمش بنیامین بود دانه انار رو در مشتش گرفت و به سمت زمین پرواز کرد. آمد و آمد تا به کوه دالاهوو رسید. انار رو در آنجا توی خاک کاشت. یه فرشته‌ی دیگه به اسم پیرموسی به دانه‌ی انار آب داد. تا اینکه جوانه زد و تبدیل به ساقه شد و کم کم رشد کرد و شاخ و برگ و بر و بار داد و هزاران انار به وجود آمد. در این هنگام یک فرشته دیگه باد رو به حرکت درآورد و انارها رو در سراسر زمین پخش کرد. بعد نوبت فرشته‌ی چهارم رسید که با نفسش انار رو به صورت آتیش در بیاره. او نفس‌ش رو در انارها دمید و شعلەورشون کرد. اون شب خورشید از فاصلەی خیلی دور شاهد شعلەور شدن انارها بر روی زمین بود. خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت نورش رو برای همیشه به زمین ببخشه.
اون شب، شب یلدا بود؛ آخرین شب تاریکی زمین بود.
😊☀️

این بود قصه‌ی خورشید و شب یلدا در میان مردم دالاهوو و یارسان.
@quqnus

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

⭕️"مِه همیشه گرسنه موندم"

شهناز نیکوروان
بخش اول


مرد- دِ لامصب اگر شکمم سیر بود که نمی رفتم دزدی.
افسر- خواهر و مادر فلان، فکر کردی هرکی هرکیه از دیوار مردم بری بالا! دفعه قبل نگفتم تکرار بشه دخلتو میارم!
مرد- سروان به ناموس زهرا به خاک مردم مجبور بودم د آخه تو چیزی از زندگی من نمی دونی!
سرباز- دهنتو ببند. نشنیدی جناب سروان میگه جرم سنگینه و باید بری زندان شانس بیاری فقط زندان و شلاق باشه، دستت را نبرند.
مرد- آ کریم اصلا چرا ما را به این دنیا آوردی، ما که ته اش بدبخت و دزد می شدیم ما رو واسه روسیاهی تو این دنیا گذاشتی.
از روزی که یادم می یاد همین بوده بابام که کارگر ساختمانی بود همیشه هفتمون گرو هشتمون بود از سوپری محل تا قصابی و صاحب خونه که بهمون احترام نمی ذاشتن، بابام که زمستون میشد کار نبود راهی شهرستونایی میشد که کار بود و بعد از چند وقت با کمی پول برمی‌گشت که اونم به طلبکارا می‌دادیم . من وخواهر و برادرام و ننه ام هیچ وقت شکم سیر غذا نخوردیم و همیشه خدا مثل حسرت به دلها منتطر نذری و خیراتی بودیم. به خاک ننم نه اینکه ما از مرگ کسی راضی باشیم نه ولی خیلی‌ها می‌دونستند ما نداریم و خیراتشون را به ما می دادند میگفتند صواب داره و به ننه ام می گفتند فاتح بگین و از خدا بخواین به مرده مون آرامش بده. وقتی تنها می شدیم ننه می گفت خدا که بنده اش رو گرسنه میذاره گوشی واسه شنیدن دعا و ونذر ونیاز این بنده نداره، اصلا وقتشو نداره خدا ما رو تو روز حسرت دلتنگیش آفریده.
تو این زمستونا بود که آقام دنبال کار رفت تهرون ، آقام پول بلیط نداشت تا چه برسه کفش و لباس گرم اما شانس آوردیم مش کاظم فوت کرده و لباس کهنه هاش شد سهم آقام و از سرما در امان موند. آقام می گفت اگر به تورم یک راننده و کسی توجاده بخوره خوبه خیلی مردن راننده ماشین‌های سنگین و پولی نمی گیرند تا یه جایی منو می رسونند مه که مقصدی ندارم هر جا کار بود وای میاستم و کار می کنم. ای سری آخر که آقام رفت هیچ نداشتیم مادرم تو عزا داری مش قاسم یک خانمه بهش گفته بود بیا کمک دستم وقتی مهمونی و نذر دارم منم بی جواب نمیذارم . آقام خوشحال شد و گفت کمی دلم روشنه تا برگردم ای شاید شانست باشه. اما ننه ام می گفت نه ای آدم فقط از آدم کار می کشند بار اولم که نیست مه از روز اول ستاره ای تو آسمون نداشتیم حالا هم دلمو خوش نمی کنم.
بهر جهت آقام رفت و دل ما موند پی بی پولی و گرسنگی. خودمون جعفر آقا گفته بود به مادرت بگو دیگه خبری از نسیه نیست و باید با پول خرید کنید. این خیلی برا من که بچه بودم سخت بود. ننه ام که زن جوونی بود خیلی ناراحت شد گفت حالا ببینم. اوو روزها خیلی سخت بود همه فامیل و دوستای ما که بیشتر دوستای بابام بودن وضعیتشون بدتر از ما بود و نمی تونستیم از کسی کمک بگیریم.
ادامه👇👇

#ادبیات_کارگری
#قصه_زندگی

https://t.center/alahiaryparviz38
#خاطره
#قصه
#کانظر_و_پرنده‌ها
دخترم از سه سالگی کانظر را می‌شناخت. چون هر شب قبل از خواب همین که یک استکان شیر می‌خورد و توی رختخوابش دراز می‌کشید می‌گفت اودووو ... یعنی قصه بگو. من هم خاطرات کودکی خودم را با آب و تاب براش می‌گفتم و زنجیر را می‌بافتم و می‌انداختم پشت کوه. شخصیت اصلی بیش‌تر قصه‌هام کانظر بود، پیرمردی بلند قد و کمی خمیده پشت، که تنبور می‌زد و یک اسب سیاه با چشم‌های درشت داشت . هر سال در فصل پاییز و ماه آبان که جشن خاونکار بود سر و کله‌ی کانظر توی داردروش، روستای ما، پیدا می‌شد. می‌آمد. اسبش را توی چمن‌های نزدیک باغ رها می‌کرد . قالیچه‌ی رنگارنگش را از توی خورجینش در می‌آورد . می‌انداخت زیر درخت توت و با پدرم مشغول حرف زدن ، تعریف خاطره ، نواختن تنبور و خواندن کلام می‌شد. او و پدرم هر دو در جنگ جهانی دوم با هم دوست شده بودند. هر دو تاشان از جبهه‌ی جنگ با یک جیب انگلیسی فرار کرده بودند. برگشته بودند آبادی. جیب را توی باغ پنهان کرده بودند. آن سال‌ها هم دوران جنگ ایران و عراق بود. میگ‌های عراقی وقتی می‌خواستند بروند شهر را بمباران کنند از روی روستای ما رد می‌شدند. کانظر می‌گفت خانه من هم توی قصر شیرین بمباران شده. با خاک یکسان شده.
یک سال همین طور که زیر درخت توت نشسته بود روی قالیچه‌ی رنگارنگش، گفت من سوار اسبم همه جای دنیا رفته‌ام. حتی تا هند و چین و تبت هم رفته‌ام. از خیلی مرزها گذشته‌ام. کوه های بلند و دشت‌های زیبا و رودخانه‌های خروشان و پر آب فراوان دیده‌ام، اما هیچ کجا مثل دالاهو نمی‌شود. پدرم می‌گفت اسب کانظر از نژاد رخش ، یعنی اسب رستم، است. اون موقع من خیلی قدم کوچیک بود. از پایین که به اسب کانظر زل می‌زدم اندازه همان اسب رستم بود که تو خیالم تصور می‌کردم. آخر پدرم یک کتاب قدیمی داشت که همه‌ی داستان‌های رستم توش نوشته شده بود و شب‌ها برام می‌خواندش.
کانظرگفت، پسرجان، من قبلا که به این‌جا می‌آمدم قناری‌ها و پرنده‌های زیادی می‌دیدم. حالا هر چه نگاه می‌کنم هیچ پرنده‌ای نه توی آسمان می‌بینم نه روی درخت‌های باغ. پرنده‌ها کجا رفته‌اند؟
گفتم زمستان سال گذشته، چند تا شکارچی آمدند دام و تله گذاشتند و همه‌ی پرنده‌ها و قناری‌ها را گرفتند و با خودشان بردند شهر که بفروشند.
پدرم گفت حیف از اون همه قناری که حالا تو قفس هستند. یا در خانه‌های مردم شهر یا در بازار پرنده فروش‌ها.
کانظر خیلی ناراحت شد و اخم کرد.
تنبورش را دستش گرفت و گفت به این قطعه‌ای که می‌نوازم می‌گویند مقام هی گیان هی گیان. الان پرنده‌ها را بر می‌گردانم.
حالا من یک چشمم به دست و تنبور کانظر بود و چشم دیگرم به آسمان. همین که صدای تنبور بلند شد و اوج گرفت دیدم یک قناری آمد نشست روی شاخه‌ی درخت.
کانظر هی تنبور زد و هی پرنده و قناری بود که از سمت شهر می‌آمدند و می‌نشستند روی شاخه‌های درخت توت. ناگهان خودم هم مثل قناری‌ها چهچهه زدم و کانظر مانند بچه‌ها غش غش خندید.
کانظر تا دم غروب همانجا زیر درخت توت ماند. آن روز جشن خاونکار بود. نذر و نیاز داشتیم. نواله و شوربا و انار.
براش نذر و نیاز آوردم. همه را خورد. بعد سوار اسبش شد و از راه پشت باغ رفت به طرف کوه‌های دالاهو.
من ماندم و یک عالمه پرنده روی درخت‌های باغ و در آسمان داردِروَش. از خوشحالی می‌خواستم بال و پر دربیاورم.

#فەرهاد_گوران . از کتاب "قصه‌های داردِرَوش" ( منتشر نشده)
@quqnus
https://t.center/alahiaryparviz38
🍃🌺🍃
پشتِ اين ثانيه ها
سفری هست مرا
تا فراسوی خيال
تا بدانجا ... که تويی ..!

تو همانی که هنوز ..!
غصه ات ... #غصهٔ من
قصه ام ... #قصهٔ توست
گرمی هر نفست
طپشِ نبضِ تنِ سردِ من است ..!

وسعتِ بودنت اما هر روز ..!
قدّ ويرانيِ انديشهٔ من
نام تو ... در گذرِ ثانيه ها ...
بر لبِ من ..!

هوسِ قلبِ پريشانِ من اما هر شب
گذر از خاطر توست ..!

خاطِرم را مبر از ياد ... که #من ..!
بی #تو و خاطره ات
خواهم مرد ..!

.
.
.

خاطِرم را مبر از ياد ... که #من ..!
بی #تو و خاطره ات
خواهم مرد ..!

احمد شاملو

https://t.center/alahiaryparviz38
#قصه
#شب_یلدا
🔹خورشید و شب یلدا
می‌گن خورشید در شب یلدا به دنیا اومده. این شبی‌یه که تو تاریخ مونده. خیلی قصه‌ها درباره‌ش نوشته شده. توی دهکده‌ی ما که اسمش "داردرووش" است مادر بزرگم در شب یلدا کنار بخاری هیزمی یا منقل آتش یه قصه برامون تعریف می‌کرد که منم براتون می‌گم.

🍀🌱

یه زمانی همه جای دنیا تاریک بود. چشم چشم رو نمی‌دید. چهار تا فرشته روی زمین زندگی می‌کردن. یکی از فرشته‌ها تصمیم گرفت به آسمون بره و بگرده ببینه کجا نور وجود داره اون رو بگیره و بیاره روی زمین. این بود که یک تور بزرگ درست کرد. توری که باهاش می‌شد یه دنیا رو صید کرد.
تور را برداشت و پرواز کرد به طرف آسمان. هفتاد هزار سال رفت و رفت تا به خورشید رسید. خیلی خوشحال شد. داستان زمین و تاریکی رو به خورشید گفت. تور انداخت و خواست نور خورشید رو به دست بیاره. خورشید خندید و گفت من خیلی بزرگ هستم و به دام تو نمی‌افتم مگه اینکه بخوای یه تکه از نور من رو برداری با خودت ببری.
اون فرشته هم گفت، من حتی اگه یه ذره از نور تو رو به زمین ببرم همه جا رو باهاش روشن می‌کنم.
خورشید خیلی خوشحال شد. ذرەای از نور خودش رو به صورت یه دانه انار درآورد. اون فرشته که اسمش بنیامین بود دانه انار رو در مشتش گرفت و به سمت زمین پرواز کرد. آمد و آمد تا به کوه دالاهوو رسید. انار رو در آنجا توی خاک کاشت. یه فرشته‌ی دیگه به اسم پیرموسی به دانه‌ی انار آب داد. تا اینکه جوانه زد و تبدیل به ساقه شد و کم کم رشد کرد و شاخ و برگ و بر و بار داد و هزاران انار به وجود آمد. در این هنگام یک فرشته دیگه باد رو به حرکت درآورد و انارها رو در سراسر زمین پخش کرد. بعد نوبت فرشته‌ی چهارم رسید که با نفسش انار رو به صورت آتیش در بیاره. او نفس‌ش رو در انارها دمید و شعلەورشون کرد. اون شب خورشید از فاصلەی خیلی دور شاهد شعلەور شدن انارها بر روی زمین بود. خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت نورش رو برای همیشه به زمین ببخشه.
اون شب، شب یلدا بود؛ آخرین شب تاریکی زمین بود.
😊☀️

این بود قصه‌ی خورشید و شب یلدا در میان مردم دالاهوو و یارسان.
@quqnus
@alahiaryparviz38
#خاطره
#تجربه
#خردسال
#نینا_غریبزاده

👣👣👣مرگ بالای درخت سیب* سلام
سلام سلام
این تیتر و عنوان را برای نوشتن خاطرات و تجربه های کلاس هایم انتخاب کرده ام. خاطراتی که سالهاست بر دوش می کشم و فکر می کنم اینجا جایی برای گفتن است. اگر گوش شنوایی باشد.
ساعت پنج بعد از ظهر بهترین زمان برای کلاس قصه گویی، برای من بود اول فقط پنج تا بچه داشتم و کم کم با زیاد شدن مامان و باباهام بچه هام دوازده تا شدن.
یکی از اونها سام بود. سام سه ساله، باهوش و زیبا . قد کوتاه و اندام لاغری داشت. و در همون چند جلسه اول توجه من رو با حرفاش جلب کرده بود.
همین امروز بود وارد کلاس شد. چشماش به سمت دیگه ای بود و به چشم های من نگاه نمی کرد. و مرتب وسط قصه حرف میزد. بعد از قصه شروع کردیم به کشیدن نقاشی. سام چون که از همون اول تو خونه با مداد و مداد رنگی کار کرده بود بشدت از گرفتن پاستل روغنی امتناع می کرد. و اما تنها رنگی رو که پذیرفت مشکی بود. همه ی نقاشی ها رو با رنگ مشکی برای من می کشید.
و اما امروز... شروع کرد به کشیدن و حرف زدن با من
خاله می دونی چی شده؟
نه عزیزم
خاله مامان بزرگ و بابا بزرگ من هر دو خونه رو سروشون خراب شده و مردن.
من که یک آن جا خورده بودم.
گفتم: واقعا؟ عزیز دلم واقعا متاسفم. بغلش کردم و سکوت
گفت: آره . خب می دونی که زلزله اومده. و خونه خراب شده رو سرشون.
گفتم: بله می دونم.
چون که یک هفته سخت رو گذرونده بودم و شُنبه زلزله اومده بود و خرابی های زیادی به بار آورده بود.
یه چرخ زدم تو کلاس و برگشتم بالای سر سام
حسابی جا خوردم چون که برای اولین بار دیدم که سام یه فیل رو کشیده که پاهای فیل بالای صفحه ست و سرش پایین. یه فیل وارونه گنده. و این شروع من با سام بود.
کلاس تموم شد. بیرون از کلاس مامان سام رو کشیدم کنار و گفتم: عزیز دلم واقعا متاسفم براتون که پدر و مادرتون رو از دست دادید. نمی تونم درکتون کنم و فقط می تونم همدردی داشته باشم.
یهو من و نگاه کرد و گفت چی؟
کی گفته به شما؟
گفتم: سام
گفت: ببخشید خانم غریب زاده اما مامان و بابای من نمردن. چون ما هر پنج شنبه و جمعه به اونا سر می زنیم و این هفته زلزله بود و سام خیلی بهونه می گرفت.
منم مجبور شدم که بهش بگم اونا هم زیر آوار موندن.
من که شوک شده بودم؛ و فقط نگاه می کردم. و اونم دست سام رو گرفت و بدون حرف از فرهنگسرا خارج شد. و من در راهرو فرهنگسرا زیر آوار تنها موندم و نقاشی فیل وارونه رو به گردنم برای همیشه آویزون کردم.

نی نا غریب زاده.
*مرگ بالای درخت سیب. این تیتر اسم کتاب فوق العاده ای است که به تازگی از انتشارات فاطمی. بخش کودک (طوطی) چاپ شده. نویسنده کاترین شارر، مترجم پروانه عروج نیا.

#نینا_غریب_زاده
#خاطره
#کودکان_زندگی_من_هستند
#بوشهر
#نقاشی
#قصه_گویی
#مرگ_بالای_درخت_سیب
@ninaagharibzadeh
از کارگری در محضر دادگاه پرسیده شد:
«می خواهی سوگند مذهبی بخوری و یا سوگند دنیوی؟»
جواب داد:
«من بیکارم!»
آقای کاف گفت:
«پاسخ کارگر از سر حواس پرتی نبود. او با این پاسخ می خواست بگوید که او در وضعی قرار دارد که چنین سؤالاتی و یا حتی چنین محاکماتی دیگر معنی ندارند!»

#قصه_های_آقای_کوینر
#برتولت_برشت
#قصه

گیلاس‌ها و گنجشک‌ها
محمد قرانیا، نویسنده سوری
برگردان به فارسی: محبوبه افشاری
احمد و پدرش داشتند گیلاس‌های درخت توی حیاط را می‌چیدند. سبد پر شده بود اما هنوز تعدادی از گیلاس‌های خوشمزه روی شاخه‌های بالایی درخت باقی مانده بودند.
پدر گفت: " احمد جان آرام از درخت بالا برو و بقیه گیلاس‌ها را بچین".
احمد به دانه‌های زیبای گیلاس که زیر نور خورشید می‌درخشیدند نگاه کرد
بعد با لب‌خند گفت: " پدر جان خوب است گیلاس های باقی مانده را برای گنجشک‌ها بگذاریم".
#قصه
جوجه عقاب
نوشته‌ی #گابریل_گارسیا_مارکز
روزی بود، روزگاری بود. کوﻩ ﺑﻠﻨﺪی ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﻧﻪی ﻋﻘﺎبی بر ﺑﻠﻨﺪﺍی ﺁﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ و چهار تا تخم توی لانه بود. ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﻟﺰﻟﻪﺍی ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ یکی ﺍﺯ ﺗﺨﻢﻫﺎ ﺍﺯ روی ﮐﻮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻠﻐﺰﺩ. آن ﺗﺨﻢ قِل خورد و قِل خورد و ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍی ﺭﺳﻴﺪ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱﻫﺎ میﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻫﻢ ﻣﺮﻍ ﭘﻴﺮی ﺩﺍﻭﻃﻠﺐ ﺷﺪ که ﺭﻭی تخم ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ نگه دﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺟﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﺎﻳﺪ.
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﺨﻢ تَرَک برداشت ﻭ ﺟﻮﺟﻪ ﻋﻘﺎبی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ. ﺟﻮﺟﻪ ﻋﻘﺎﺏ در آن مزرعه ﻣﺎﻧﻨﺪ جوجه‌ی مرغ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻳﺎﻓﺖ ﻭ بزرگ شد. او کم کم ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﻴﺰی ﺟﺰ ﻳﮏ ﺟﻮﺟﻪ‌مرغ ﻧﻴﺴﺖ. عقاب قصه‌ی ما، ﺯﻧﺪگی ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﻴﺰی ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ میﺯﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ هستی. ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ هنگامی ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺎﺯی میﮐﺮﺩ نگاهش به ﭼﻨﺪ ﻋﻘﺎﺏ افتاد ﮐﻪ ﺩﺭ حال پرواز و اوج گرفتن توی ﺁﺳﻤﺎﻥ بودند.
ﻋﻘﺎﺏ ﺁهی ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍی ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﻫﻢ میﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁن‌ها ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻢ.
ﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱﻫﺎ قاه قاه ﺧﻨﺪﻳﺪند ﻭ یکصدا ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮ ﺧﺮﻭسی ﻭ ﻳﮏ ﺧﺮﻭﺱ ﻫﺮﮔﺰ نمیﺗﻮﺍﻧﺪ پرواز کند.
خلاصه، ﻋﻘﺎﺏ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ اعضای واقعی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎن ﭘﺮﻭﺍﺯ میﮐﺮﺩﻧﺪ نگاه می‌کرد ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭی ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﻪ ﺳﺮمیﺑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮ وقت ﺍﺯ ﺭﻭﻳﺎﻳﺶ حرف می‌زد ﺑﻪ ﺍﻭ می‌خندیدند و میﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺎی ﺗﻮ حقیقت ندارد. گذشت و گذشت و ﻋﻘﺎﺏ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ حرف مرغ‌ها و خروس‎‌ها را ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪتی ﺍﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻳﮏ ﺧﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺯﻧﺪگی ﺧﺮﻭس‌وار، ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ.