بیدار شوید از چَمبَرِ خیال به پا خیزید که خونِ آمیخته با ماه ! ضَجّه یِ هزارانْ آدَمی در حُکومتِ نظامی ست هر اُجاق : به ستاره ای خاموش یا فُرواُفتاده بر زمین ، می ماند که با وَعده هایش ، گُرسنگان را در عُبور از ایستْ بازرسی تَفتیشِ عَقیده ، می کند رفیقانِ مان رو به دیوارها ... اعدام شده اَند امّا هَنوز هم ! پیوندِ آفتاب و کبوتر سُرودِ هر پارتیزان است اینجا : میهَنِ تَلخ به حالتِ عادّی ، نیست فقط روسپی ها ، ناجیانِ کودکان اَند زیرا ... میانِ دو پِستانِ شان بُرشی از گوشت یا نان را برایِ بَچّه ها ، پنهان می کنند قَحطی شُعبده ای به نامِ جَنگ است : می جَهَد از آستینِ سیاسیون تا جَمعیّتِ بَشَری را در تَقویمِ سالانه اَش ، کُنترل کند به راستی ! اگر جَهان تَصاویری از اصوات اَش ، نداشت لُغَتْ نامه ها ... واژگان را به عدالت مَعنا نمی کردند
به نامِ صُلح به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخهها و آیینِ جوانهها به نامِ آزادی به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر به نامِ آنانی که : نمک فرسودهِشان میکند و نمک، همان اشکْهاشان است به نامِ رفیق به نامِ زنانِ بیوطن بر فلاتِ بینشانِ تبعید به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان به نامِ یارانِ لالهْگون در انعکاسِ رعشه و بر احکامِ شومِ وحشت
به نامِ واژه : واژگانی که چونان اشکال و اعماق بکر و پهناوراَند واژگانی که در هیأتِ ستارگان بر میخیزند … قیام میکنند و در امتدادِ متروک ، و بیاتِ شب از خونینْ وسعتِ جادههایِ خصم میگذرند و وقتِ سحر: هنگامهیِ نهال و نیاز الفبایِ یک سرزمین را بر فرازِ هر بام و کوچه و خیابان میسُرایند
کسی هَرگز در اَنبوهِ این گورستانِ عاصی و اَفسرده خواب نیست! زیرا هیچ رودخانهای بر بسترِ رودی دیگر آرام نخواهد گرفت اینجا ... حَوالیِ فُصول شَهیدان با کفن یا تابوت به خاک نَرفتهاَند و زمان فقط مَدفون است رَفیقان بَذرِ تا اَبَد ماندِگاراَند : لَمیده در گهوارهیِ زمین حَتّا عُریان در برابرِ سایههایِ بیعبور و زیباتر از هُجومِ باران یا لَمسِ آفتاب آری ! یارانِ مان به وقتِ سَنگر و ستاره بازخواهند گشت و با بالهایِ تَلخونِ شان حماسه یا عشق را تکرار خواهند کرد
برخیزید : ای زَنانِ مَغموم در آشپزخانه ها آی مَردانِ ماسیده بر چَرخْ دَنده و آجُر برخیزید : تا رَنگینْ کمان را کودکان به کلاسِ دَرس ، بیاورند آن گاه مُعَلّمان ! از لطافتِ شَبنَم و مَکتَبِ گُل جُغرافیا ، و تاریخ خواهند ساخت برخیزید : ای پسرانِ نوبالغ در انتظارِ یک جَنگِ بی حاصل آی دُخترانِ پَلاسیده در اُتاقَک هایِ شَهوانی برخیزید : تا کودکانِ نُطفهْ بَسته از فَقر آدابِ دَریا را با حوضِ میدانْ چه ، تَصوّر نکنند ... اگر پیوندِ کوچه و گندم رؤیایِ شان نیست ! پَس چرا جَهان به آغازی دیگر نمی اَندیشَد ؟ اینک برخیزید که رَهایی ، نشاطِ کودکان از لَمسِ فَریاد است
خیال بافی نکن مگر نمیبینی دهقان و برزگر در ازدحامِ پنبه و آهن گم گشتهاند، دود شدهاند هیاهویی جز لغزش خورشید بر چهرهها نیست کارخانهها با سوگند به حقوق بشر تقویمِ شقاوت و حیلهاند بیرق وحشت بر انبوه سیارهها و هر کشور میغرد کسی شبیه یک نویسنده آری یک موسیقیْدان که چندان نمیشناسم اش از هراس گلوله و زندان به خیابان نمیآید و هرگز هم در اشتیاق آزادی و صلح نخواهد رقصید باید خیره شویم کومههای مان را با دستان پینه بسته تقسیم کنیم از مترسک آزمون بگیریم و حتا به ناقوسکِ پیر در معدن طلا هشدار دهیم آیا اعتراض و اعتصاب رسالتی از جنسِ حقیقت نیست؟ آیا هر شیار بر گردهها و سینههامان حماسه را بر تارک صدا طلب نمیکند اینک برخیز و فریادی باش در اوج مُصیبت بر خانههای تاریک زیرا شورش تصویری از نیرنگ یا پلیدی نیست و خاموشی، در غزل وارههای انتقام معنا ندارد به گمانام ماتم تو از فقر یا زخم من از رنج ظلمت را به نغمه و نور بدل خواهد کرد نگاه کن … که حاکمان جلاد سرشت مقدس پیشه چگونه ثروت را به وقت سَحَر از ناسور استخوانهای مان بیرون میکشند و به مساجد، و کلیساها میبرند بی شک! هنگامهی سرخ انقلاب است
برخیزید ای زنان مغموم در آشپزخانه ها آی مردان ماسیده بر چرخْ دنده و آجر برخیزید تا رنگین کمان را کودکان به کلاس درس بیاورند آن گاه معلمان از لطافت شبنم و مکتب گل جغرافیا و تاریخ خواهند ساخت برخیزید ای پسران نوبالغ در انتظار یک جنگ بی حاصل آی دخترانِ پلاسیده در اتاقک های شهوانی برخیزید تا کودکان نطفه بسته از فقر آداب دریا را با حوض میدان چه تصور نکنند اگر پیوند کوچه و گندم رویایشان نیست! پس چرا جهان به آغازی دیگر نمی اندیشَد؟ اینک برخیزید
آی نگهبان ها وقتِ ارغوان است خسته نیستید از جستجوی عطر و نور در سفره های ما آی جمجمه های رسالتْ پیشه هنگامه یِ طنینِ نوازش هاست خسته نیستید از توقیفِ بوسه و گل های سرخ آخ... نفرینِ تان باد ای جلادانِ متروکْ سرشت
بگذارید برگردم: برایِ ناتمامِ خاطرات برایِ پرواز و برایِ ابدیتِ یک بوسه و کوچه ای فراموشْ شده در انتهایِ پاییزْ گونِ حافظه بگذارید برگردم ... بگذارید بالْ نوازِ فرشته گان بر غریبْ گسترِ کهنْ سالِ سرزمین اَم بتابد و من، از دقایقِ بی مرز از حوالیِ دریچه و دریا عبور کنم شاید که! هر آدمی نیز به تمثیلِ من و پرندگان این ژندهْ پوستینِ بطالت را رها کند: و مشعلِ اندیشه و تُردِ احساس تقدیرِ انسانِ معاصر شود آری ... ای گزمه هایِ وحشت و فریب و ای شومْ زادِگانِ مقدسْ پیشه یِ منارهْ پرست که نطق و نگاه و تقوایِ تان سراسر، جنون و دشنه و تابوت است: بگذارید تا چونان قوها برگردم و در برابرِ نفرت و دروغ تصویری یا نجوایی از آینه و آسمان باشم و خیانتْ پوشِ سایه ها را به هر خلقِ محروم و مظلوم، خبر دهم! بگذارید برگردم
به نامِ صُلح به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخهها و آیینِ جوانهها به نامِ آزادی به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر به نامِ آنانی که : نمک فرسودهِشان میکند و نمک، همان اشکْهاشان است به نامِ رفیق به نامِ زنانِ بیوطن بر فلاتِ بینشانِ تبعید به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان به نامِ یارانِ لالهْگون در انعکاسِ رعشه و بر احکامِ شومِ وحشت
به نامِ واژه : واژگانی که چونان اشکال و اعماق بکر و پهناوراَند واژگانی که در هیأتِ ستارگان بر میخیزند … قیام میکنند و در امتدادِ متروک ، و بیاتِ شب از خونینْ وسعتِ جادههایِ خصم میگذرند و وقتِ سحر: هنگامهیِ نهال و نیاز الفبایِ یک سرزمین را بر فرازِ هر بام و کوچه و خیابان میسُرایند
کسی هَرگز در اَنبوهِ این گورستانِ عاصی ، و اَفسُرده خواب نیست ! زیرا هیچ رودخانه ای بر بسترِ رودی دیگر آرام ، نخواهد گرفت اینجا ... حَوالیِ فُصول شَهیدان با کفن یا تابوت به خاک نَرفته اَند و زمان ، فقط مَدفون است رَفیقان بَذرِ تا اَبَد ماندِگاراَند : لَمیده در گهواره یِ زمین حَتّا عُریان در برابرِ سایه هایِ بی عبور و زیباتر از هُجومِ باران یا لَمسِ آفتاب
آری ! یارانِ مان به وقتِ سَنگر و ستاره بازخواهند گشت و با بال هایِ تَلخونِ شان ، حماسه یا عشق را تکرار ، خواهند کرد
بگذارید برگردم: برایِ ناتمامِ خاطرات برایِ پرواز و برایِ ابدیتِ یک بوسه و کوچه ای فراموشْ شده در انتهایِ پاییزْ گونِ حافظه بگذارید برگردم ... بگذارید بالْ نوازِ فرشته گان بر غریبْ گسترِ کهنْ سالِ سرزمین اَم بتابد و من، از دقایقِ بی مرز از حوالیِ دریچه و دریا عبور کنم شاید که! هر آدمی نیز به تمثیلِ من و پرندگان این ژندهْ پوستینِ بطالت را رها کند: و مشعلِ اندیشه و تُردِ احساس تقدیرِ انسانِ معاصر شود آری ... ای گزمه هایِ وحشت و فریب و ای شومْ زادِگانِ مقدسْ پیشه یِ منارهْ پرست که نطق و نگاه و تقوایِ تان سراسر، جنون و دشنه و تابوت است: بگذارید تا چونان قوها برگردم و در برابرِ نفرت و دروغ تصویری یا نجوایی از آینه و آسمان باشم و خیانتْ پوشِ سایه ها را به هر خلقِ محروم و مظلوم، خبر دهم! بگذارید برگردم