شعر ، ادبیات و زندگی

#محمود_درویش
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

می‌پرسی:
«واژه‌ وطن» به چه معناست؟
خواهند گفت
که خانه است و درختِ توت،
لانه‌یِ ماکیان است و کندوی زنبور،
عطرِ نان است و آسمانِ نخست...
می‌پرسی:
«آیا یک واژه با سه حرف ، برایِ این همه مضامین وسعت دارد و بر ما تنگ آمده است؟»

#محمود_درویش

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

غمهامان را در کشوها نگه می‌داریم،
مبادا سربازان ببینند و جشن بگیرند محاصره ما را
اندوه‌هایمان را نگه می‌داریم برای موسم‌های دیگر
برای یک یادمان،
برای آنچه در راه غافلگیرمان می‌کند.
آن‌گاه که زندگی به روالی طبیعی پیش رود
ما نیز چون دیگران غمگین خواهیم شد، برای دلبستگی‌های شخصی‌مان
که امروز شعارهایی بزرگ‌تر
پنهان‌شان داشته
و برای زخم‌های کوچک‌مان که به خونریزی‌شان اعتنا نکردیم
فردا آن زمان که سرزمین شفا یابد،
عوارض جانبی‌اش را احساس خواهیم کرد...

#محمود_درویش
ترجمه‌:
#تراب_حق‌شناس

[email protected]
💥💥💥

بیائید جنگ را محکوم کنیم
خمپاره و ترکش و ویرانی خانه ها را محکوم کنیم.
اگر هوادار شعر و کلمه و صلح هستیم فقط جنگ را زشت بدانیم
خانه همان خانه ست،
در #غزه و تل آویو همان خانه ست.
آتش این جنگ در این جهان وحشی شده‌ی امروز در چشم بر هم زدنی به خانه‌ی خود ما هم خواهد آمد.
چگونه می توان از به خون کشیده شدن یک شهر خوشحال بود؟
چه ساخته ایم از خودمان که از خون شاد می‌شویم؟
چه اهریمنی شده‌ایم؟

بر روی این سرزمین
چیزی شایسته ی زیستن است
آمدن بهار
آغاز عشق
خزه ای بر روی یک سنگ
آخرین روزهای تابستان
بر روی این سرزمین چیزی شایسته ی زیستن است......

#محمود_درویش

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

آی نگهبان ها
          وقتِ ارغوان است
           خسته نیستید از جستجوی عطر و نور
                                در سفره های ما
آی جمجمه های رسالتْ پیشه
              هنگامه یِ طنینِ نوازش هاست  
  خسته نیستید از توقیفِ بوسه و گل های سرخ
       آخ...
نفرینِ تان باد ای جلادانِ متروکْ سرشت
 
#محمود_درویش
#ترجمه_امید_آدینه
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

نقاب افتاد..
برادرانی نداری ای برادرم
دوستانی نداری ای دوستم
دژی نداری..
نه آب داری نه دارو
نه آسمان و نه خون‌ و نه بادبان
نه روبه‌رو نه پشت سر
محاصره‌ات را محاصره کن
راه گریزی نیست...


#محمود_درویش
برگردان:
#سعید_هلیچی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

جنگل‌های زیتون روزگاری همیشه سبز بود...
و آسمان ... جنگلی آبی... عشق من بود...
چه چیزی در آن شبانگاه تغییر کرد؟

آن‌ها کامیون کارگران را در نیمه‌های راه متوقف کردند
خونسرد و آرام بودند
ما را به سمت شرق چرخاندند
خونسرد و آرام بودند.

قلب من روزگاری پرنده‌ای آبی بود... ای آشیانه‌ی معشوقم
دستمال‌های تو، همه سفید بودند محبوب من
چه چیزی آن‌ها را امشب خاک کرده است؟
هیچ نمی‌فهمم محبوب من.

آن‌ها کامیون کارگران را در نیمه‌های راه متوقف کردند
خونسرد و آرام بودند
ما را به سمت شرق چرخاندند
خونسرد و آرام بودند.

من برای تو همه چیز دارم:
هم سایه، هم نور
حلقهء ازدواج ... و هر آن‌چه که بخواهی
و باغی از درختان زیتون و انجیر
بسان هر شب پیش تو خواهم آمد
در خواب از پنجره وارد می‌شوم و برای تو یاس‌های سفید خواهم آورد
اگر کمی دیر آمدم مرا سرزنش نکن
آنها مرا متوقف کردند.


جنگل‌های زیتون روزگاری همیشه سبز بود...
بود ای محبوب من.


و در آن شبانگاه
از پنجاه قربانی
تنها تالابی برنگ سرخ به جا ماند.

ای محبوب من... مرا سرزنش نکن...
مرا کشتند
مرا کشتند
مرا کشتند...

#محمود_درویش
ترجمه: #طاهره_زاج

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

شعری برای مقتول شماره ۴۸

در سینه‌اش حلقه‌ای از گل سرخ را یافتند
و ماه را ...
و او مرده بر سنگی افتاده بود

چند سکه در جیبش یافتند
و یک قوطی کبریت و گذرنامه عبور
و روی بازوانش خالکوبی‌هایی که تازه حک شده بود.

مادرش او را بوسید
و یک سال بر او گریست
یک سال بعد خارها در چشمانش جوانه زدند
و ظلمت همه جا را فرا گرفت.

آن‌گاه که برادرش بزرگ شد
به جستجوی کار در بازارهای شهر رفت
او را به زندان انداختند
گذرنامه‌ای همراهش نداشت
تمام آن‌چه که در خیابان حمل می‌کرد
یک جعبه زباله و جعبه‌های دیگر بود

آه ... کودکان سرزمینم
ماه... اینگونه می‌میرد ...

#محمود_درویش
برگردان: طاهره


https://t.center/alahiaryparviz38
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
_
فراموش میشوی ، گویی که هرگز نبوده ای .....
.
.
.
نقطه ی آبی کم رنگ
.

وقتی " کارل سیگن" ستاره شناس به ناسا پیشنهاد داد که کاوشگر " وویجر" دوربین ش رو برگردونه و از زمین عکس بگیر ...از فاصله ۶ میلیارد کیلومتری ، زمین به اندازه یک نقطه کوچک آبی کم رنگ بود .
همین جاست . ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید .تمام کسانی که می شناسید . تمام کسانی که وجود داشته اند ، زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است . هزاران مذهب ، ایدئولوژی و دکترین که آفرینندگان شان از صحت آن کاملن مطمئن بودند . تمام قهرمانان و بزدلان و تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن ....تمامی زوج های عاشق ، تمامی پدران و مادران ....کودکان امیدوار ....چه سوء تفاهم های مکرر ، چه اشتیاق زیادی برای کشتن همدیگر ، چه نفرت های عمیق .....زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است
.
از چهره آدمها به عمق فاجعه نگاه کن...
.
.
.
Come and see
#بیا_و_بنگر محصول ۱۹۸۵ شوروی
#الم_کلیموف
#کارل_سیگن
#محمود_درویش
برگرفته از کانال تلگرامی برتولت برشت

https://t.center/alahiaryparviz38
شعر به ما چه می‌گوید در عصرِ فاجعه
خون
و خون
و خون
در وطنت، در نامم، در نامت
در شکوفه‌ی بادام، در پوستِ موز
در شیرِ نوزاد
در روشنایی
در سایه
در دانه‌ی گندم، در نمکدان
تک‌تیراندازانی چیره‌دست
متبحرانه می‌زنند به هدف
خون
و خون
و خون
کوچک است این وطن از خونِ فرزندانش
که چونان قربانی ایستاده‌اند بر آستانه‌ی رستاخیز...
آیا واقعا مقدس است این وطن؟
یا تعمید شده
به خون
و خون
و خون!
خونی که نه مناجات خشکش می‌کند
نه ماسه‌ها
آنچنان عدالتی نیست در کتابِ مقدس
که شادی آفرین باشد برای شهیدانی
که آزادانه راه بروند روی ابرها...

خون در روشنایی
خون در تاریکی
خون در سخن...

#محمود_درویش
برگردان: سعید هیلچی
"عکس یکی از آسیب دیدگان معترض در اصفهان در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۵ "
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

من از آن خویش نیستم

این دریا از آنِ من است
این هوای تازه از آنِ من است
این پیاده‌رو و هرچه بر اوست از قدم‌ها و آب منی
از آنِ من‌اند
ایستگاه قدیمی اتوبوس از آنِ من است
از آن من هستند شبحم و دوستش
گلدان مسی، آیت‌الکرسی و کلید از آنِ من است
در و نگهبانان و زنگ‌ها از آنِ من‌اند
نعلِ اسب آویخته بر دیوار از آنِ من است
از آنِ من است آن‌چه از آنِ من بوده است
پاره کاغذ کنده‌شده از انجیل از آنِ من است
نمکِ اشک‌های بر روی دیوارهای خانه از آنِ من است
و نامم، حتی اگر اشتباه بخوانندش
به پنج حرف افقی‌اش از آنِ من است
میم از شیدا و یتیم و کامل‌ کننده گذشته‌ها
حاء از باغ و محبوب و دو حیرت و دو حسرت
میم از جسور، از آماده کننده و آماده
برای مرگ موعود خویش در تبعید، از بیمار آرزوها
واو از وداع، از گلی نه چندان بزرگ
از ولادت برای تولد هرجا که بیابدش، و وعده والدین
دال از راه و راهنما، از اشک، از خانه‌ای قدیمی
از گنجشکی که نوازشم می‌کند و خونینم
و این نام، از آنِ من است
و از آنِ دوستانم، هرکجا که باشند
و از آنِ من است تن موقتی‌ام، حاضر باشم یا غایب.

دو متر از این خاک اکنون کفایتم می‌کند
یک متر و هفتاد و پنج سانتی‌متر برای خودم
و باقی برای گلی رنگارنگ، که از من به آرامی می‌نوشد
و از آنِ من است آن‌چه از آنِ من بود: دیروزم
و آن‌چه از آن من خواهد شد: فردای دورم
و بازگشت روح گریزانم
گویی هرگز، هیچ نبوده است
زخمی کوچک بر بازوی اکنونِ بیهوده
و تاریخ مسخره می‌کند قربانیان را و قهرمانانش را
و بر آن‌ها نگاهی می‌اندازد و می‌گذرد .

این دریا از آنِ من است
این هوای مرطوب از آنِ من است
و نامم، حتی اگر به اشتباه بر روی تابوت بنویسندش
از آن من است
اما من
با اینکه پر شده‌ام از هرچه دلیل برای رفتن
من، از آنِ خویش نیستم...


#محمود_درویش

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

«خون»

خون
و خون
و خون
در میهنت
در نام من و در نام تو
و در شکوفهٔ بادام،
در پوست موز،
در شیر کودک،
در نور و روشنی،
سایه و تاریکی
در دانهٔ گندم و در نمکدان.

تک‌تیراندازانی چیره‌دست که به هدف می‌زنند
با حداکثر مهارت

خون
و خون
و خون
این سرزمین کوچک‌تر است از خون فرزندانش
که همچون قربانی
ایستاده‌‌اند بر آستانه‌ٔ رستاخیز

آیا این سرزمین به‌راستی
متبرّک است یا تعمید یافته
به خون
و خون
و خون
که نه نماز آن را می‌خشکاند و نه ماسه
در صفحات کتاب مقدّس
به حد کفایت، عدالت نیست
تا شهیدان را به این شاد کند تا بتوانند
آزادانه بر ابرها گام گذارند

خون در روشنایی روز
خون در تاریکی
و خون در سخن!

#محمود_درویش

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

"مرا مرده دوست دارند"

مرا مرده دوست دارند،
تا بگویند:
بی‌شک از ما بود و برای ما...
صدای این قدم‌ها را بارها شنیده‌ام،
بیست سال است که بر دیوار شب می‌کوبند
می‌آیند ولی در را نمی‌گشایند
اما اکنون وارد می‌شوند
از خانه سه کَس بیرون می‌شوند:
شاعری
قاتلی
و آوازه‌خوانی

پرسیدم: آب انگور نمی‌نوشید؟
گفتند: به زودی می‌نوشیم
پرسیدم: چه وقت به من شلیک می‌کنید؟
پاسخ دادند: صبر کن
پیاله‌ها را چیدند و رفتند
تا برای ملت آواز بخوانند
گفتم: چه وقت ترور من را آغاز می‌کنید؟
گفتند: آغاز کرده‌ایم
گفتم: چرا برای روح، کفش فرستاده‌اید؟
تا بر زمین راه برود؟
گفتند: چرا شعر را سپید می‌نویسی
حال این که زمین تیره است و تار؟
پاسخ دادم: چون سی دریا در قلبم سرازیر می‌شود
گفتند: چرا آب انگور فرانسوی دوست داری؟
پاسخ دادم: شایسته‌ی زیباترین بانو هستم
پرسیدند: مرگ خود را چگونه می‌خواهی؟
پاسخ دادم: همچون ستاره‌های آبی
که از سقف سرازیر می‌شوند.
آیا شراب بیشتر می‌خواهید؟
گفتند: به زودی می‌نوشیم
گفتم: از شما می‌خواهم تا آرام باشید
و مرا آهسته آهسته بکشید
تا شعر جدیدی برای دلارامم بگویم
ولی می‌خندند
و از خانه چیزی جز شعری را
که برای دلارامم می‌نویسم نمی‌دزدند...

محمود درویش | شاعر فلسطینی
برگردان: سعید هلیچی
کتاب: تاریخ دلتنگی

#محمود_درویش
#سعید_هلیچی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش می‌شوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش می‌شوی

من برای جاده هستم…
آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشنایی‌ای باشد برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی.

با کمک دانایی‌ام راه می‌روم
باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،
و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم
من شکل‌شان هستم
و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند
ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیه‌ها
و راه، راه است
باشد که اسلاف‌م فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در می‌آورند.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی.

من برای جاده هستم…
آن‌جا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغ‌های تبعید بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود

آزاد باش از فردایی که می‌خواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادت‌های دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
هم‌چنان که فراموش می‌کنم
زنده هستم!
و آزادم!

#محمود_درویش



لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز نەبووبیت
لە بیر ئەچییەوە وەک مەرگی باڵندەیەک
وەک کەنیەسەیەکی چۆڵ کراو لە بیر ئەچییەوە
وەک خۆشەویستیەکی لە بیر کراو
وەک گوڵێک لە ناو بەفرا، لە بیر دەکرێیت
من لە ڕێگام
کەسانێک هەن بەر لە من هەنگاویان ناوە
کەسانێک هەن خەونەکانیان بە خەونەکانی من وتۆتەوە
کەسانێک هەن
پەیڤەکانیان بە شێوەی سرووشتی خۆیان وەشاندووە
تا بچنە ناو حیکایەتەوە
بۆ کەسانێک ڕۆشن کەنەوە کە دوای ئەوان دێن
ئاسەوارێکی لیریکی یان زەین ڕوونییەک
لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز نەبووبیت
نە کەسێک بووبێت، نە دەقێک، لە بیر ئەچییەوە
من پشت بە هەستی پەیبردن ئەبەستم و هەنگاو ئەنێم
لەوانەیە بایۆگرافیا بە حیکایەت ببەخشم
وشەکان من جڵەو ئەکەن و منیش وشەکان
من شێوەیانم، ئەوانیش تەجەللای ئازاد
وەلێ ئەوەی من ئەمەوێ بیڵێم وتراوە
سبەینێیەکی ڕابرووم لە پێشە
من پادشای دەنگدانەوەم
جگە لە پەراوێزەکان هیچ عەرشێکم نییە
ڕێگاش شێوازە
لەوە ئەچێ پێشینەکان وەسفی شتێکیان بیر چووبێ
یاد و هەستی تیا بجووڵێنم
لە بیر ئەچییەوە وەک ئەوەی هەرگیز
نە هەواڵێک بووبێت و نە ئاسەوارێ، لە بیر ئەچییەوە
من لە ڕێگام
کەسانێک هەن بە دوای هەنگاوەکانی منا دێن
کەسانێ هەن شوێن پێی خەونەکانی من هەڵئەگرن
شێعر بۆ ستایشی باخچەکانی مەنفا ئەڵێن
لە بەردەمی دێڕەشێعردا
ئازاد لە قازانجی سوێند دراو
لە پشتم و لە دونیا
ئازاد لە پەرەستنی دوێنێ
لە بەهەشتێکی زەمینی
ئازاد لە کنایەکانم و لە زمانم
شایەتی ئەدەم کە زیندووم، کە ئازادم
کاتێ لە بیر ئەچمەوە

مەحموود دەروێش|وەرگێڕان:ئازاد بەرزنجی
•••


Forgotten, as if you never were.
Like a bird’s violent death
like an abandoned church you’ll be forgotten,
like a passing love
and a rose in the night...forgotten

I am for the road ...There are those whose footsteps preceded mine
those whose vision dictated mine. There are those
who scattered speech on their accord to enter the story
or to illuminate to others who will follow them
a lyrical trace...and a speculation

Forgotten, as if you never were
a person, or a text...forgotten

I walk guided by insight, I might
give the story a biographical narrative. Vocabulary
governs me and I govern it. I am its shape
and it is the free transfiguration. But what I’d say has already been said.
A passing tomorrow precedes me. I am the king of echo.
My only throne is the margin. And the road
is the way. Perhaps the forefathers forgot to describe
something, I might nudge in it a memory and a sense

Forgotten, as if you never were
news, or a trace...forgotten

I am for the road...There are those whose footsteps
walk upon mine, those who will follow me to my vision.
Those who will recite eulogies to the gardens of exile,
in front of the house, free of worshipping yesterday,
free of my metonymy and my language, and only then
will I testify that I’m alive
and free
when I’m forgotten!

#Mahmoud_Darwish

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

من بیابان را نمی‌شناسم
اما بزرگ شده‌ام همچون حرف
دراین پرت افتاده
حرفی که گفته است حرف‌های خود را
و من گذشته‌ام همچون زنی که نمی‌پذیرد توبه‌ی همسرش را
و فقط نگه می‌دارد وزن رابطه را
آنگونه که من شنیدم
و دنبال کردم
و اوج گرفتم همچون یک کبوتر به سمت آسمان
به آسمان آوازم‌.

من فرزند کرانه‌ی سوریه‌ام
در آن‌جا زندگی می‌کنم به مثل یک مسافر
و یا کسی که ساکن است در میان دریای مردم
اما سراب مرا به شرق می‌بندد
به آن قبایل قدیمی بدویان
من اسب‌های زیبا را به سمت آب می‌برم
و پی می‌گیرم صدای الفبا را.
باز می‌گردم
پنجره‌ای هستم به سمت دو چشم انداز
و فراموش می‌کنم چه کسی خواهم شد
بسیاری در یک
و همزمان تعلق دارم به دریانوردان غریبه‌ای که در زیر پنجره‌ی من
آواز می‌خوانند
ونیز پیغام جنگجویانی را دارم برای پدران و مادران‌شان که می‌گویند :
ما بازنخواهیم گشت بدانگونه که از آنجا رفتیم
ما باز نخواهیم گشت_حتی گاهی !

من بیابان را نمی‌شناسم
با اینکه چندبار بوده‌ام دراین پرت افتاده.
در بیابان گفت به من آن که به چشم نمی‌آمد : بنویس
گفتم: که در سراب اما نوع دیگری از نوشتن هست
گفت او: بنویس که سراب سبز است
گفتم: من از غیب نمی‌دانم
که من هنوز یاد نگرفته‌ام آن زبان را
می گوید به من: بنویس آنچه را یاد گرفته‌ای
بیاموز که در کجا هستی
چگونه به این جا آمده‌ای و چه خواهی بود فردا؟
بگو نامت را به من و بنویس:
که تو آموخته‌ای من که هستم واز تو می‌خواهم که:
همچون ابری باشی برون از کهشکان
و من نوشتم: آن که می‌نویسد تاریخ اش را با ارثیه‌ی زبان زمین
دارد همه‌ی معنا ها را به یکجا!

من بیابان را نمی‌شناسم
آما آن را ترک کرده‌ام: بدرود
بدرود تو ای ریشه‌ی من، ای آواز شرقی من
تو ای نیای من، ای بیش از یک شمشیر: بدرود
ای مادر نشسته‌ی من در زیر درخت خرما: بدرود
ای شعر"معلق" که ستاره‌های ما را نگه می‌داری: بدرود
ای مردمی که همچون یک مسافر از یادهای من عبور می‌کنید: بدورد
من خود درمیان دوشعرم:
یک شعر که نوشته می‌شود
و آن شعر که شاعرش از عشق می‌میرد.

آیا من منم ؟
آیا من آن‌جایم یا این‌جا
یا درهمه‌ی آن‌نا، تو ای منِ من‌؟
من تو‌ام.
یک تقسیم شده، نه یک تبعیدی
برای تو من تبعیدی نیستم
برای تو من منم، نه یک تبعیدی
برای دریا و بیابان من آواز مسافرم
از این مسافر به آن مسافر:
من باز نخواهم گشت بدانگونه که رفتم
من باز نخواهم گشت_حتی برای گاهی!


#محمود_درویش
ترجمه: #شهریار_دادور

https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

غم‌هامان را در کشوها نگه می‌داریم،
مبادا سربازان ببینند و جشن بگیرند محاصره ما را
اندوه‌هایمان را نگه می‌داریم برای موسم‌های دیگر
برای یک یادمان،
برای آنچه در راه غافلگیرمان می‌کند.
آن‌گاه که زندگی به روالی طبیعی پیش رود
ما نیز چون دیگران غمگین خواهیم شد، برای دلبستگی‌های شخصی‌مان
که امروز شعارهایی بزرگ‌تر
پنهان‌شان داشته
و برای زخم‌های کوچک‌مان که به خونریزی‌شان اعتنا نکردیم
فردا آن زمان که سرزمین شفا یابد،
عوارض جانبی‌اش را احساس خواهیم کرد

#محمود_درویش
به فارسی تراب حق‌شناس
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

آنگاه که ماه فرو می‌ریزد
بسان آبگینه‌های شکسته
سایه در میان ما قد می‌کشد
و افسانه‌ها می‌میرند،
نخواب،نازنین من:
زخم ما نشان‌های شجاعت شده
و آتشی گشته بر سطح یک ماه.

فراسوی پنجره‌مان روزی روشن ست
و دست رضا
آنگاه که در آغوش گرفت و پرواز کرد
گمان بردم پروانه‌یی هستم
در گردن آویز گلنارها.
لبان شبنم
بی‌واژه با من سخن گفت.
نخواب،نازنین من،
فراسوی پنجره‌مان روزی روشن ست.

گل‌های سرخ از دستم می‌ریزد
بی‌عطر و بی‌غمزه.

نخواب نازنین من،
مرغان خودکشی می‌کنند
مژگانم خوشه‌های بلالند
_که شب و سرنشت را می‌نوشند.

صدای شیرینت بوسه‌یی‌ ست
و پروازی بر تار یک ساز.
شاخه‌یی زیتون
بر سر سنگی در تبعید گریست
به جستجوی ریشه‌هایش
_خورشید و باران.

نخواب،نازنین
مرغان خودکشی می‌کنند.

آنگاه که ماه فرو می‌ریزد
بسان آبگینه‌های شکسته
سایه ننگ ما را می‌نوشد
و گریز خود را پنهان می‌کنیم
آنگاه که ماه فرو می‌ریزد
عشق حماسه‌یی می‌شود.
نخواب،نازنین
زخم‌های ما نشان‌های شجاعت شده است،
و دست‌های ما در تاریکی
چکاوکی ست بر تارهای ساز.

#محمود_درویش
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

💥مزامیر

روزی که واژگانم خاک بودند
با گل ها دوست بودم

روزی که واژگانم خشم بودند
با زنجیرها دوست بودم

روزی که واژگانم سنگ بودند
با جدول خیابان ها دوست بودم

روزی که واژگانم انقلاب بودند
رفیق زمین لرزه ها بودم

روزی که واژگانم تلخ بودند
رفیق امیدواری بودم

و هنگامی که واژگانم عسل شد
مگس ها لبانم را پوشاندند

#محمود_درویش
ترجمه: اصغر عسکری

https://t.center/alahiaryparviz38
_ «شب، تاریخِ دلتنگی است
تو
شبِ منی»
و رهایم کردی
رها کردی شبم را و شبت را برایم،
و هر دو سرد…

مجروحم خواهد کرد
زمستان و
خاطراتِ تو.
مجروحت خواهد کرد
عطر زنبق‌های من در هوا.

افسوس!
عاشق خواهم شد
اولین رهگذری را
که می‌گرید بر زنی که پرتابش کرد بر خاک
چونان که تو کردی.

من و غریبه
از شبمان مراقبت خواهیم کرد و
چراغش را روشن می‌کنیم.
ابدیت کوچکمان را وسایلی می‌چینیم و
با دقت انتخاب خواهیم کرد
من و غریبه
تختمان را و احساساتمان را؛
و شاید که با همدیگر
من و غریبه
بخوانیم قصیدۀ عشقی را که پیشکشت کرده بودم:
_ «شب، تاریخِ دلتنگی است
تو
شبِ منی»

محمود درویش

#محمود_درویش #شعر

https://t.center/alahiaryparviz38
"واکنش"


میهنم! آهن زنجیرهایم می‌آموزد مرا

خشم عقابان و، نازک‌دلی انسان نیک‌اندیش را

نمی‌دانستم که زیر پوست‌مان

میلادِ توفانی است… و عروسی جویبارهایی

در سلّول زندان نور را از من گرفتند:

و خورشید مشعل‌ها… در دلم فروزان گشت

بر دیوارها شماره‌ی شناسنامه‌ام را نوشتند:

و سبزه‌زار سنبله‌ها… بر دیوارها روئیدن گرفت

بر دیوارها تصویر قاتلم را، نگاشتند:

و سایه‌سار گیسوانی، آن خطوط چهره را محو کرد

میهنم! با دندان‌ها نقش خون‌آلودت را نگار کردم

و ترانه‌ی تاریکی گذرا را برنوشتم

در خون و گوشت تاریکی شکستم را فرو بردم

و در گیسوان روشنایی، انگشت‌هایم را درون کردم

فاتحان بر بام‌های خانه‌هایم

جز وعده‌ی زلزله‌ها را فتح نکردند

جز تابناکی پیشانی‌ام نخواهند دید

جز صدای زنجیرهایم نخواهند شنید

و چون بر صلیب پرستشم شعله‌ور شوم

چون قدّیسی…

در هیئت مبارزی

در خواهم آمد.

#محمود_درویش
ترجمه‌ی، موسی اسوار
@alahiaryparviz38
"در محاصره"


اینجا، پای سراشیبیِ تپه‌ها، در برابرِ غروب

و دهانه‌ی وقت،

نزدیکِ باغ‌هایی بی‌سایه،

کارِ زندانیان را می‌کنیم،

و کار بیکارگان را:

امید را پرورش می‌دهیم.

*
آسمان در بامدادْ سربی است

و در شب‌ها نارنجی. ولی دل‌ها

چون گلِ پَرچین بی‌طرف مانده‌اند.

*
در محاصره، زندگی خودْ وقت است

میانِ یادآوریِ آغازِ زندگی

و از یاد بردنِ پایانش…

*
اینجا، پای بلندی‌های دود، بر پلکانِ خانه

وقت را وقت نیست،

کارِ کسانی را می‌کنیم که سوی خدا برمی‌شوند:

درد را فراموش می‌کنیم.

*
فاصله را میانِ پیکرهای خود

و خمپاره … با حسِّ ششم اندازه می‌گیریم.

*
هر مرگی،

اگرچه منتظَر باشد،

خودْ مرگی نخستین است.

پس چگونه من

زیرِ هر سنگی

ماهِ خفته‌ای بینم؟

*
وقتی که هواپیماها ناپدید می‌شوند، کبوتران

سپیدِ سپید پرواز می‌کنند.

با بال‌هایی آزادْ گونه‌ی آسمان را می‌شویند،

شکوه و مالکیّتِ جَوّ و بازی را بارِ دیگر به دست می‌آورند.

بالاتر و بالاتر، سپیدِ سپید

کبوتران پرواز می‌کنند.

کاش آسمانْ حقیقی بود.

[این را به من مردی گفت رهگذر میانِ دو بمب.]

*
سرزمینی است مهیّای سپیده‌دم،

بر سرِ سهمِ شهیدان از خاک

ما اختلاف پیدا نخواهیم کرد،

اینک آنان به یک سان

فرشِ علف می‌گسترند

تا ما با هم بسازیم!

*
ما تنهاییم، ما تا به دُرْدِ جام تنهاییم

اگر دیدارهای رنگین‌کمان نباشد.

در تنهاییِ خود فریاد خواهم کرد،

نه برای آنکه خفتگان را بیدار کنم

بل تا که فریادم مرا

از خیالِ دربندم بیدار کند!

*
تلفاتِ ما: از دو تا هشت شهید در روز،

و ده مجروح

و بیست خانه

و پنجاه درختِ زیتون،

علاوه بر گسیختگی در ساختار

که در شعر و نمایشنامه و تابلوی ناتمام رخ می‌دهد.

*
غم‌های خود را در کوزه‌ها ذخیره می‌کنیم

تا مبادا سربازان آن‌ها را ببینند و جشنِ محاصره بگیرند …

برای فصولِ دیگری ذخیره می‌کنیم،

برای خاطره‌ای،

برای چیزی که در راه ناگهان رخ می‌دهد.

وقتی که زندگی طبیعی شود

چون دیگران برای چیزهایی شخصی

که در سایه‌ی نام‌های بزرگی پنهان مانده است

غم خواهیم خورد.

از خونی که از زخم‌های کوچکِ ما جاری شده است غفلت کرده‌ایم.

فردا که مکان شفا بیابد

عوارضِ جنبیِ آن را احساس خواهیم کرد.

*
زنی به پاره‌ابری گفت: روی محبوبِ مرا بپوشان

زیرا که جامه‌های من از خونِ او خیس است!

*
اگر باران نیستی نازنین

درخت باش

سرشار از باروری … درخت باش.

اگر درخت نیستی نازنین

سنگ باش

سرشار از نمناکی … سنگ باش.

اگر سنگ نیستی نازنین

ماه باش

در رؤیای معشوق … ماه باش.

[چنین گفت زنی

در تشییعِ جنازه‌ی فرزندش.]

*
مادر گفت: ابتدا سر درنیاوردم. گفتند:

دقایقی پیشْ داماد شد. هلهله زدم،

و تا پاسِ آخرِ شب رقصیدم و آواز خواندم،

چندان که شب‌زنده‌داران رفتند و

جز سبدهای بنفش دور و برم هیچ نبود.

پرسیدم: عروس و داماد کجا هستند؟ گفتند:

آنجا در آسمان دو فرشته‌اند

که مراسمِ ازدواج را به سرانجام می‌رسانند.

هلهله زدم، و سپس چندان رقصیدم و آواز خواندم

که به بیماریِ فلج دچار شدم.

پس این ماهِ عسل کیْ به سر می‌رسد نازنینِ من؟

*
این محاصره، چندان ادامه خواهد داشت

که حصارگر، مانندِ حصاری،

احساس کند که ملال

صفتی است از صفاتِ بشر.

*
در محاصره، زمانْ مکانی می‌شود

که در ابدیّتِ خود به سانِ سنگ شده است.

در محاصره، مکانْ زمانی می‌شود

که از موعدِ خود بازمانده است.

*
شهید برای من توضیح می‌دهد: در ورای افق

من از پیِ باکره‌های جاوید نرفتم،

زیرا که من زندگی را

بر زمین، میان درختانِ صنوبر و انجیر، دوست دارم.

اما مرا راهی به آن نبود،

پس با واپسین چیزی که داشتم به جست‌وجوی آن برآمدم:

با خون در تنِ لاجورد.

*
صلح کلام مسافری است در درون خویش

به مسافری که به سمت دیگر می‌رود …

صلح دو کبوتر ناآشناست

که قسمت می‌کنند بغ بغوی آخرشان را

بر لبه‌ی مغاک.

صلح اشتیاق دو دشمن است

هر یک جداگانه

برای خمیازه کشیدنی بر پیاده‌روی خستگی.

صلح آه دو عاشق است که تن می‌شویند

با نور ماه.

صلح پوزش طرف نیرومند است از آنکه

ضعیف‌ترست در سلاح و نیرومندتر است در افق.

صلح شکسته‌شدن شمشیرهاست

رو در روی زیبایی طبیعی


آنجا که شبنم

لبه‌ی آهن را در هم می‌شکند.

صلح روزی است مأنوس، مهربان و سبکبال

که با کسی دشمنی نمی‌ورزد.

صلح قطاری است که متحد می‌کند سرنشینانش را که باز می‌گردند

یا می‌روند به گردشی در حومه‌ی ابدیت.

صلح اعتراف آشکار با حقیقت است:

با خیل کشتگان چه کردید؟

صلح یعنی پرداختن به کاری در باغ:

در نخستین گام، چه خواهیم کاشت؟



#محمود_درویش
از کتاب "اگر باران نیستی نازنین، درخت باش"
ترجمه‌ی، موسی اسوار
ترجمه‌ی قسمت آخر شعر از، تراب حق‌شناس
@alahiaryparviz38
Ещё