شهید احمد مَشلَب

#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
‍ خاطرات #شهید_احمد_مشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚
این قسمت:
اعتقاد به حجاب♡
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)
●●●
با #احمد در مورد مسائل مختلفی حرف می زدیم.ولی #احمد تمرکزش روی جنگ نرم🎧📱💻🖥🌐 و خطرات آن بر جامعه بود.معتقد بود که دشمنان اسلام نمی توانند در جنگ سخت اسلام را شکست دهند و به همین دلیل رو به جنگ وایرانگر نرم آورده اند.یکی از بزرگترین حربه ها و ابزارهای دشمن بی حجابی و بی بندباری است و بی اهمیتی به مسئله ی #حجاب در عصر حاضر خیانت به اسلام و خون پاک شهیدان🌹 است. #احمد به موضوع حجاب اهمیت زیادی می داد و اعتقاد داشت که حجاب مهم تر از خون شهیدان است.
قضیه حجاب برایش مسئله ی مهمی بود و همیشه نگران بود حرمت حجاب از بین برود و زمانی که دختری را می دید حجاب نداشت یا حجاب آخر الزمان داشت میگفت:" #خدایا_من_و_او_را_هدایت_کن"
●●●
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدBMWسواراحمدمشلب
#اعتقاد_به_حجاب
#زمینه_سازان_ظهور
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است

🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب 🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
‍ خاطرات #شهیدBMWسوار
#احمدمشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚
این قسمت:
اعتقاد به حجاب♡
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)
●●●
با #احمد در مورد مسائل مختلفی حرف می زدیم.ولی #احمد تمرکزش روی جنگ نرم🎧📱💻🖥🌐 و خطرات آن بر جامعه بود.معتقد بود که دشمنان اسلام نمی توانند در جنگ سخت اسلام را شکست دهند و به همین دلیل رو به جنگ وایرانگر نرم آورده اند.یکی از بزرگترین حربه ها و ابزارهای دشمن بی حجابی و بی بندباری است و بی اهمیتی به مسئله ی #حجاب در عصر حاضر خیانت به اسلام و خون پاک شهیدان🌹 است. #احمد به موضوع حجاب اهمیت زیادی می داد و اعتقاد داشت که حجاب مهم تر از خون شهیدان است.
قضیه حجاب برایش مسئله ی مهمی بود و همیشه نگران بود حرمت حجاب از بین برود و زمانی که دختری را می دید حجاب نداشت یا حجاب آخر الزمان داشت میگفت:" #خدایا_من_و_او_را_هدایت_کن"
●●●
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدBMWسواراحمدمشلب
#اعتقاد_به_حجاب
#زمینه_سازان_ظهور
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
این قسمت:
اعتقاد به حجاب♡
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)
●●●
با #احمد در مورد مسائل مختلفی حرف می زدیم.ولی #احمد تمرکزش روی جنگ نرم🎧📱💻🖥🌐 و خطرات آن بر جامعه بود.معتقد بود که دشمنان اسلام نمی توانند در جنگ سخت اسلام را شکست دهند و به همین دلیل رو به جنگ وایرانگر نرم آورده اند.یکی از بزرگترین حربه ها و ابزارهای دشمن بی حجابی و بی بندباری است و بی اهمیتی به مسئله ی #حجاب در عصر حاضر خیانت به اسلام و خون پاک شهیدان🌹 است. #احمد به موضوع حجاب اهمیت زیادی می داد و اعتقاد داشت که حجاب مهم تر از خون شهیدان است.
قضیه حجاب برایش مسئله ی مهمی بود و همیشه نگران بود حرمت حجاب از بین برود و زمانی که دختری را می دید حجاب نداشت یا حجاب آخر الزمان داشت میگفت:" #خدایا_من_و_او_را_هدایت_کن"
●●●
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
این قسمت:
احساس وظیفه💐
#قسمت_دوم
🗣راوی:برادر شهید
#احمد خیلی اجتماعی و خوش برخورد بود.روابط عمومی بالایی داشت و نسبت به جوانان و مجاهدین احساس وظیفه داشت.معمولاََ وقتش پُر بود و کمتر استراحت می کرد.همه ی کسانی که #احمد را می شناختند مثل پروانه🦋دور او جمع بودند و ممکن نیست کسی او را بشناسد و فراموش کند. #احمد تکیه گاه و پشتوانه ی محکم و مثل یک لنگر گاه در دریای زندگی برای همه بود،که می شد در هنگام ضعف،ناراحتی،غم و غصه به او پناه برد.حتی خاطراتش امید را در ما زنده می کند.او به همه وفادار بود و ما از او یاد گرفتیم که وفادار باشیم.
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب

در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚

🗣راوی:برادر شهید

#احمد در تمام عرصه های زندگی فعال بود و در حق هیچ کس کوتاهی نمی کرد و نسبت به همه احساس وظیفه می کرد . در تشییع شهدا حضور فعال داشت.هم تشییع شهدای برجسته ای چون .غازی.ضاوی
و هم .شهدای.گمنام.حزب.الله #احمد به شهدا التماس می کرد تا شفیع او در محشر باشند او عاشق این کار بود و همیشه می گفت: " .دوست.دارم.خدا.پایان.عمرم.را.به.شهادت.ختم.کند"
یکی دیگر از فعالیت های همیشگی #احمد دیدار با مجروحین جنگی بود . او یک روانشناس تمام عیار برای مجروحین بود و آن ها را دلداری می داد و روحیه ی آن ها را با شوخ طبعیش افزایش می داد .
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
#احساس_وظیفه
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است

🌸 @AhmadMashlab1995🌸
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
غریب طوس🌸

🗣راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید)
🍃 #احمد اسم جهادی " #غریب_طوس " را خیلی دوست داشت وبه آن افتخار می کرد. امام رضا (ع) به خاطر شرایط حاکم بر زمان خویش مجبور به سفر غربت شد و #احمد نیز به خاطر جهادِ در راه خدا در غربت به سر می برد و #احمد همانند امام رضا(ع) نوعی غریب بود و در غربت و به دور از خانواده مثل ایشان به شهادت رسیدند بخاطر جایگاه رفیع امام رضا(ع) و مقام و منزلت حضرت و ثواب زیارتش ما عاشق رفتن به مشهد و زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) بوده و هستیم

به همین دلیل با #احمد و چند تن از دوستان برای زیارت امام رضا(ع)و سپس زیارت کربلا برنامه ریزی کرده بودیم اما با رفتن احمد این سفر محقق نشد!
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب 🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
#روایتگری_سیده_سلام_بدرالدین_مادرشهیداحمدمشلب

احمداعتقاد داشت که مسلمان واقعی کسی است که در یک دست 📔کتاب👈به نماد تحصیل📚🎓 دین وعلم و در دست دیگر سلاح🔫 به نماد مجاهدت❤️ داشته باشد
"کُلَ یَومُ عاشورا و کُل عرض کربلا" 👈یعنی هرجا ستمی باشد ماباید آنجاحضور داشته باشیم👉
#پوستر_شهیدمدافع_حرم
#احمدمحمدمشلب
#عاشورا
#فارس_من_کربلاء
#کل_یوم_عاشورا
#کل_عرض_کربلا
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌿🌸کانال رسمی شهیدمَشلَب 🌿🌸
@AHMADMASHLAB1995
Forwarded from عکس نگار
‍ خاطرات #شهیدBMWسوار
#احمدمشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚
این قسمت:
اعتقاد به حجاب♡
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)
●●●
با #احمد در مورد مسائل مختلفی حرف می زدیم.ولی #احمد تمرکزش روی جنگ نرم🎧📱💻🖥🌐 و خطرات آن بر جامعه بود.معتقد بود که دشمنان اسلام نمی توانند در جنگ سخت اسلام را شکست دهند و به همین دلیل رو به جنگ وایرانگر نرم آورده اند.یکی از بزرگترین حربه ها و ابزارهای دشمن بی حجابی و بی بندباری است و بی اهمیتی به مسئله ی #حجاب در عصر حاضر خیانت به اسلام و خون پاک شهیدان🌹 است. #احمد به موضوع حجاب اهمیت زیادی می داد و اعتقاد داشت که حجاب مهم تر از خون شهیدان است.
قضیه حجاب برایش مسئله ی مهمی بود و همیشه نگران بود حرمت حجاب از بین برود و زمانی که دختری را می دید حجاب نداشت یا حجاب آخر الزمان داشت میگفت:" #خدایا_من_و_او_را_هدایت_کن"
●●●
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدBMWسواراحمدمشلب
#اعتقاد_به_حجاب
#زمینه_سازان_ظهور
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب 🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
Forwarded from عکس نگار
‍ خاطرات #شهیدBMWسوار
#احمدمشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚
این قسمت:
احساس وظیفه💐
#قسمت_دوم
🗣راوی:برادر شهید
🦋🦋🦋
#احمد خیلی اجتماعی و خوش برخورد بود.روابط عمومی بالایی داشت و نسبت به جوانان و مجاهدین احساس وظیفه داشت.معمولاََ وقتش پُر بود و کمتر استراحت می کرد.همه ی کسانی که #احمد را می شناختند مثل پروانه🦋دور او جمع بودند و ممکن نیست کسی او را بشناسد و فراموش کند. #احمد تکیه گاه و پشتوانه ی محکم و مثل یک لنگر گاه در دریای زندگی برای همه بود،که می شد در هنگام ضعف،ناراحتی،غم و غصه به او پناه برد.حتی خاطراتش امید را در ما زنده می کند.او به همه وفادار بود و ما از او یاد گرفتیم که وفادار باشیم.
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدBMWسواراحمدمشلب
#قسمت_دوم
#احساس_وظیفه
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب 🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_9⃣ بعد از جلسه کنکور✏️☑️ مستقیم رفتم برای امتحانی که قرار بود حاجی بگیره... حاجی گفته بود که اگر توی این امتحان احکام قبول نشم دیگه کلاً بیخیال بشم و کاری با من نداره!☹️ (یعنی توی شش ماه هنوز نتونستی احکام عادی رو یاد بگیری؟) بخاطر…
#داستان_صبا

#قسمت_🔟



به ایران🇮🇷 برگشتم و بعد از چند روز پدربزرگم زنگ زد و صحبت کردیم و این شد که دوباره برای مدت ده روز رفتم اردبیل به خونه باغ🏡 پدربزرگم....

پدربزرگ بخاطر بیماری قلبی و کهولت سن باید در جایی خوش آب و هوا زندگی می کرد؛ و این موضوع بیشتر باعث خوش حالی ما نوه ها شده بود که از زندگی شهری فرار کنیم.

البته ما نژاد روس آذری داریم. مادربزرگم از اهالی باکوی آذربایجان بودند و پدربزرگم از روس های ساکن در شمال ایران.

قبل رفتن به اردبیل برای کسب تکلیف پیش حاجی رفتم.

حاجی با لحن شوخ طبعی گفت:
" خوب از زیر درس در میری؟
برو اما نه برای خوش گذرونی، برو از خلقت و آفرینش بی نظیر خدا ایمانت رو تقویت کن و خودتو به خدا برسون.
*یامن خلق سحاری والبحار...والاشجار...*
درک کن چرا دانه های انار مرتب هستند. خدای دانه های انار خدای دانه های برف🌨...خدای باران🌧...
خدایی که برای تک تک دانه های باران رسالتی قرارداده، حتماً برای تک تک لحظات زندگی تو هم برنامه ای داره... پس بیهوده نگذرون...

برو خدا رو در خلقتش ببین، و بدان رحمت خدا بر غضبش غلبه دارد؛ و تفکر در خلقت خدا و آفزایش، ایمان و رحمت خدا را در پی دارد."



روز چهارمی که اونجا بودم متوجه شدم پدربزرگم فهمیده من در چه سِیری افتادم و دارم چیکار میکنم، 😱😰 نشست و کلی صحبت کرد... 😐

اول از حرفهاش ترسیدم😰، در ادامه حرفاش فهمیدم از اینی که هستم راضی هست و آرزوش اینه یکی از نوه هاش مسلمون بشه💖...😍

خیلی خوشحال شدم و در تصمیمم جدی تر و راسخ تر شدم...

اما فردا صبحش🏙 سخت ترین صبح من بود! 😫

✳️پدربزرگم برای نماز صبح بیدارم کرد و منو مجبور کرد که چهار بار نماز صبح بخونم تا یاد بگیرم...😫😩


اولین بار بود نماز می خوندم...📿
⚡️فرای از سختیش حال خیلی عجیبی بود...
پر از آرامش و گریه...



✳️ادامه دارد
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_8⃣ بر خلاف انتظار که دوست داشتم حاجی بیشتر ملاحظه بکنه ولی سختگیرتر و سختگیرتر شد،☹️ چون سال کنکور بود و نمی خواستم پیش خانوادم شرمنده بشم.😊 کافی بود حاجی سؤالی بپرسه که من جواشو بلد نباشم، 😰با عصاش میزد به سرم و میگفت دختره نادون...😱
#داستان_صبا

#قسمت_9


بعد از جلسه کنکور✏️☑️ مستقیم رفتم برای امتحانی که قرار بود حاجی بگیره...
حاجی گفته بود که اگر توی این امتحان احکام قبول نشم دیگه کلاً بیخیال بشم و کاری با من نداره!☹️

(یعنی توی شش ماه هنوز نتونستی احکام عادی رو یاد بگیری؟)

بخاطر همین هفته قبل کنکور فقط کتاب های📔📓 احکام رو خوندم.😎

بعد از کنکور رفتم خونه حاجی و بخاطر اینکه کنکور رو خوب داده بودم آروم نشسته بودم و جواب می دادم.
در نهایت حاجی گفت خوبه تا حدودی یاد گرفتی، پاشو برو چایی☕️ بیار...

خیلی خوشحال شدم که تو امتحان حاجی قبول شدم...

حاج بابا وقتی میگه چایی بیار یعنی همه مشکلات حل شده..😊

بعد رو کردم به حاجی گفتم:
"حاج بابا من خسته شدم، چند ماهه سخت دارم درس میخونم میخوام استراحت کنم."

قرآن رو باز کردن و خوندن:
"سیروا فی الارض....."

گفتم کجا برم؟
گفت اونو خودت تصمیم بگیر.

تو راه خونه کلی فکر کردم که کجا بهتره، بالاخره تصمیم گرفتم به لبنان🇱🇧 برم...

رسیدم خونه به مامانم گفتم مامان اگه من بخوام برم سفر اجازه میدین؟ گفت مثلاً کجا؟
گفتم لبنان🇱🇧.

چشماش چهار تا شد و گفت نه.😳😑
گفتم کنکورمو خوب دادم آ؟
گفت با پدرت صحبت کن...


منم با ترفندهای دخترانه تونستم پدر رو راضی کنم که به مدت بیست روز راهی لبنان بشم.🤗
اونجا دوست برادرم و همسرش همراهیم کردند.

✔️یک نکته درمورد لبنان و اون هم اینکه لبنان لغو روادیده، یعنی شما میتونید بدون ویزا سفر کنید...


خیلی زود عازم لبنان🇱🇧 شدم.

تو فرودگاه بیروت دوست برادرم و همسرش برای استقبال اومده بودند.
پانزده روز کاملاً فقط خرید کردم و خوش گذروندم.

حاجی وقتی فهمید گفت:
" کی میخوای بزرگ بشی؟ تو کشوری که ویترین مقاومت هست و در خط مقدم جبهه مقاومت میجنگه فقط خرید کردی و خوش گذروندی؟"

گفتم :
"حاج بابا ضاحیه الجنوبیه هم رفتم فلافل خوردم 😐 و با مردمش آشنا شدم،" مردمی که با مقاومت میخوابند و بیدار میشند، با مقاومت زندگی می کنند... بر خلاف بیروت که کاملاً اروپایی هست!

سه چهار روز آخری که لبنان🇱🇧 بودم خیلی ناراحت بودم که چرا زودتر به اینجا نیومدم!
و حسرت بزرگم اینکه چرا نتونستم سر مزار 🌷شهید حاج عماد🌷 و
🌷شهید ابن الرضوان (جهاد مغنیه)🌷 برم...

اون یک هفته کاملاً با پانزده روز قبلش متفاوت بود و من با شهادت🔴 و فرهنگش رو در رو آشنا شدم و فهمیدم وارد دینی شدم که از ابتدای آغاز و تا قیامت درگیر جنگ و آسیب های دشمنان و جهل مردم هست...‼️
پس باید همیشه آماده بود، مثل حضرت آقا که چفیه رو دوششون همین حرفو میزنه که باید همیشه آماده جنگ بود..

بعد از بیست روز عازم ایران🇮🇷 شدم و از کشور نارنج و زیتون خداحافظی کردم...


✳️ادامه دارد
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_7⃣ اون روزها با معدل باور نکردنی ۱۹.۴۳ شیرینی زندگیم بیشتر شد 😍و نگرانی خانوادم بیشتر😨... چون من ناخواسته با نامحرم دست نمی دادم و رفتارهای اسلامی و حرف های عجیب داشتم،😎 (شما بخونید ذکر). حاج آقای علوی از روندم راضی بود😊 و بهم فرصت…
#داستان_صبا

#قسمت_8


بر خلاف انتظار که دوست داشتم حاجی بیشتر ملاحظه بکنه ولی سختگیرتر و سختگیرتر شد،☹️ چون سال کنکور بود و نمی خواستم پیش خانوادم شرمنده بشم.😊

کافی بود حاجی سؤالی بپرسه که من جواشو بلد نباشم، 😰با عصاش میزد به سرم و میگفت دختره نادون...😱

سخت گیری های حاجی باعث شد که بعد از امتحانای دی مدرسه نرم 😁وفقط سه چهارساعت درس کنکوری بخونم🤓.....
تو آزمونام تراز و درصدای خوبی نداشتم...😐 تا عید وضع همین بود.....

تا اینکه عید شد و من ۱۴روز اردوی درسی رفتم.....🙄

حاجی قهر و دعوا و کتک وگیس وگیس کشی😭🤐🤕.....

اصلاراهم ندادتو خونش بعد دو هفته....

می گفت تو با همون 3یا4ساعت درس هم میتونی قبول بشی....
انصافاهم حرفش درست بود.....

من چون میترسیدم ازاینکه نتیجه خوبی نگیرم😕 همون وقت محدودهم باتمام قوامیخوندم
....کم کم اوضاع فرق کرد.....😎


من فهمیدم پشت این کاری حاجی علتی خوابیده واونم نظمه....?
حاجی ازدختری که حتی بلدنبودچندتاکتاب مرتب کنه یک موجودمرتب ساخت.....

الان هم همینطوره.....نظم دارم توی صحبت کرد🔈...تفریحم🏉🏀....مطالعه📓📔....کارای روزمره ام.....
امادرس بعدی......
صبر....🤗



تحت فشار سختی بودم، و سؤال های زیادی داشتم، حاجی فقط گوش میداد و تا سؤالی که مورد نظرش نبود رو نمی پرسیدم جواب نمیداد،😐 این رفتار حتی باعث اعتراض خود خانواده حاجی شد، اما حاجی اتمام حجت کرد و گفت تو تربیت من دست نبرند.🤐

این رفتار حاجی طبق معمول هدفمند و برنامه ریزی شده بود، وقتی دیدم نتیجه نمیگیرم، با حاجی قهر کردم و رفتم دنبال کتابهایی📚 که ممکن بود جواب سؤالهام() رو داخل اونها پیدا کنم، اما کلاف پیچیده تر شد! 😫😩

ناچاراً مجبور شدم برگردم پیش حاجی، اما اینبار غرورم اجازه نمی داد بیش از یک بار بپرسم! حاجی هم بی توجه برنامه خودشو ادامه داد!

✳️بعد از مدتی دیدم جواب تمام سؤالهامو گرفتم...

✔️اما فهمیدم قرار نیست جواب هر سؤالی رو همون لحظه بگیرم و شاید اصلاً درست نباشه که جواب رو بدونم!

🌸🌱عید نوروز🌱🌸 شد و من واقعاً از نتیجه کنکورم می ترسیدم! وضعیتم مطلوب نبود.

بعد از دو روز فکر کردن رفتم به حاجی گفتم:
"حاج بابا میشه به درس📝 و کنکورم☑️ برسم؟"

قبول کردند، هر چند نمی خواستن قبول کنن و کلاً مخالف تحصیلات آکادمیک دانشگاهی بودند و میگفتن برای یک دختر اشتباهه که بره تو چشم نامحرم باشه، در شأن یک دختر نیست... حرف پدرم هم همین بود...


حالا میفهمم اشتباه کردم و نباید می رفتم!


و این شد که کلاً درس دین رو گذاشتم کنار و چسبیدم به کنکور❗️

سه ماه مرتب درس می خوندم... اوایل تیرماه بود که کنکور✏️☑️ ریاضی دادم،
❇️وقتی برگشتم تصمیم عجیبی گرفتم...


✳️ادامه دارد
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_6⃣ از نظر من وقتی از دیگر ادیان در مورد چیزی سوالی می پرسیم جوابها قانع کننده نیست، و پرسشگر هم دیگر جوابی ندارد یا بهتر بگویم سوالی ندارد که بپرسد! بعد از چند روز رفتم خونه حاج آقا علوی، برای شرکت در جلسات روزانه. بعد از مراسمات معمول،…
#داستان_صبا

#قسمت_7



اون روزها با معدل باور نکردنی ۱۹.۴۳ شیرینی زندگیم بیشتر شد 😍و نگرانی خانوادم بیشتر😨...

چون من ناخواسته با نامحرم دست نمی دادم و رفتارهای اسلامی و حرف های عجیب داشتم،😎 (شما بخونید ذکر).

حاج آقای علوی از روندم راضی بود😊 و بهم فرصت استراحت داد و گفت آموزش طب سنتی رو شروع کنم دوباره...🤓

من در سال ۹۰ به دستور مقام معظم رهبری❤️ که فرمودند طب سنتی باید احیا بشه طب رو آموختم.
اون موقع زرتشتی بودم و الان به صورت تخصصی فعالیت می کنم.

استراحت و تابستان خوبی بود، سفر بندر عباس و عکاسیش 📷
مدتهاست از این کار بدم اومده، هر کسی که دوربین داره و شات میزنه عکاس نیس.

حرفم اینه تقوای کاری رو که می کنیم باید داشته باشیم، اگر کسی در کار خودش تقوا داشته باشه حداقل نصف مشکلات ما حل میشه...🤓
تقوا... یعنی هر کاری که می کنی از خدا بترس...☺️

آقای علوی بعد از کلاس ها منو نگه می داشت و می نشست قران می خوند.

عربیم ضعیف بود🙈 نمی فهمیدم ولی آروم می شدم...
مثل لالایی بود...

احساس می کردم روحم پر میشد...
خلاء دیگه ای وجود نداشت.


قرار بود احکام یاد بگیرم ولی خیلی سخت بود، نمیتونستم!😥
و من هر هفته باید به سؤالات احکام جواب می دادم!😐

خیلی اشکال داشتم گاهاً فتوا هم میدادم😅! که باعث میشد حاجی سرشو بیاره بالا با چهارتا چشم نگاهم کنه بگه از کجا اینو دراوردی؟😁!
با کدوم منطق جواب دادی؟!😐


عجیب روزهای سختی بود که نمی تونستم یاد بگیرم!
ولی حالا کاملاً جا افتاده و قدرت تشخیصم بالا رفته. اما در سیر رفتاریم ضعف دارم

با آغاز مهر و سال کنکور کلاً زندگیم به هم ریخت! من فقط باید تهران قبول میشدم چون مادرم نمیتونست دوریمو تحمل کنه.😕
از همون اول لوسم کردند!😐


با شروع تست☑️ و درس📚📝، از خوندن کتابها فاصله گرفتم، و باعث دلخوری حاجی شدم!

بین خانوادم و دلم❤️ مونده بودم؛ خیلی سخت بود❗️ دوران احکام بود و نمی شد نخوند.

تصمیم گرفتم روزا تست☑️ بزنم و شبها کتاب بخونم📖.

تا میان ترم اول همه چی خوب بود تا وقتی که حاجی گفت هرچی یادم داده ازم میپرسه و امتحان میگیره، اگر نمره خوبی نمی گرفتم حاجی دیگه مسؤلیت تربیتمو به عهده نمیگرفت!😨😢
موندم سر دوراهی که چه کنم!

شروع کردم به مطالعه📖 کتابها📚،
کلاً درسو بیخیال شدم ولی باز با اون حال ترم اولو با معدل بالا قبول شدم...


✳️یه چیزی در مورد مدرسه:

من از اول دبستان تا سوم دبیرستان تو مدرسه "میخاییل کارباچیف" بودم و سال آخر دبیرستان رو در مدرسه دولتی..



✳️ادامه دارد
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_4⃣ از حاجی خواستم #دو دین رو مو به مو تعریف کنه، و در نهایت مقایسه. ✳️وقتی دو دین الک شدند، بعد چند ماه کلاس رفتن، دیدم که عمرم هدر رفته😫😩 #دین_زرتشت_فقط_ظاهری_زیبا دارد😐 من متقاعد شدم که ظاهر 💠اسلام💠 زیباست و باطنش #حکیمانه...😇
#داستان_صبا

#قسمت_5


خواندن، فهمیدن، درک کردن، اسلامی دیدن، حدود 5ماه طول کشید.

عید🌸🎊۹۳ هم به خونه حاج آقای علوی نرفتم، درس می خوندم ولی غرق در اندیشه ناب 🌷شهید🌷 مطهری بودم...

همه جهان🌏 رو از نگاه ایشون می دیدم، و ایشون نگرش اسلامی و تفکر شیعی رو به من یاد دادن...

خیلی فرق هست در این دو نکته.

نگرش اسلامی حزب الله رو به وجود آورد و تفکر شیعی عاشورا🔴 و انتظار موعود رو...
چنان غرق در کتابها📚 بودم که حتی با خانواده حرف نمی زدم مگر به اجبار
براشون عجیب بود ولی خیلی اعتراض نکردند.

این خواندن ها📖 سبب نگاه انتقادی من به جامعه شد، چیزی که بهش "جامعه اسلامی" میگویند ولی شما بخوانید "غیر اسلامی"!

من در عین اعتقاد به زرتشت که یک زرتشتی بودم و ارادت با تمام وجود به اسلام، کم کم به وضعیت سیاسی، فرهنگی، اجتماعی جامعه حساس شدم؛ خطر رو حس کردم، ایرادات رو حس کردم، انتقاد میکردم، صحبت و بحث...

بعد از خواندن کتاب ها📚، ناگهان به شدت دلم برای خونه باغ حاج آقای علوی تنگ شد، فوراً حاضر شدم که برم، و رفتم... بعد از مدتها همه از دیدن هم خوشحال شدیم....
جز آقای علوی که مثل همیشه به من نگاه نکرد.

بالاخره سر صحبت باز شد... و برای اولین بار من برای ساعتها از وضعیت موجود و فاصله برای رسیدن به اهداف مقدس انقلاب اسلامی برای حاج آقای علوی حرف زدم و ایشون گوش می دادند...
در آخر گفتن: "فقط می خواستم یاد بگیرید و تربیت بشید."😐

تمام ذوقم نابود شد! و چه خوب شد که آیینه چینی شکست...
خوب شد اسباب خود بینی شکست...
به این میگن استاد...



بعد از خوندن کتاب ها📚 تغییر ناگهانی رو حس کردم؛ آرام شدم، کم حرف شدم، یک صبای دیگه شدم...
یک دختر زرتشتی ولی با اخلاق اسلامی...

نو شدم... فکرم عوض شد، نگرشم عوض شد... دیگه اون دختر پر سروصدا و پرهیجان نبودم.

✔️استاد درست می گفت...
🌷شهید🌷 مطهری من رو تربیت کرد...
یادم داد و یاد گرفتم صبر کنم،
فکر کنم،
تحمل کنم،
علت بفهمم،
زود قضاوت نکنم،
تهمت نزنم،
غیبت نکنم..
هدف استاد این بود که من رو کم کم مسلمان کنه...
هنری که کار هر کسی نبود.

دوباره کلاسها آغاز شد، ولی حالا فرق داشت، من یک تغییر ذهنی و فکری رو گذروندم.

به کتاب خواندن📖 عادت کرده بودم.
و این سری استاد شریعتی🌹...
دو نگاه متفاوت ولی با یک هدف...
من در مقام مقایسه نیستم اما از نظر من دکتر شریعتی نگاهی نومآبانه دارد و روان تر است، اما استاد مطهری سخت و عمیق.

منظورم این است که در مورد کتب استاد مطهری باید فکر و اندیشه کرد، اما دکتر شریعتی خیر... با خواندن هم میشود فهمید.

به خانه باغ حاج آقای علوی برگشتم و چقدر سبک بال برگشتم...

استاد قران می خواند و از من خواست از روی قران بخوانم... و آرام آرام شروع به یاد دادن مفاهیم عبادی کرد...
چرا عبادت
چرا ذکر
چرا صحبت
و من واقعاً جوابی نداشتم❗️
یعنی آموزه های دینی زرتشت واقعاً پاسخ گو نبود...



✳️ادامه دارد...
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است

🌸🍃🌸🍃🌸
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت2⃣ وقتی وصیت نامه شهدا رو خوندم دیدم در وصیت نامه ی خیلی از 🌷شهدا🌷 به حفظ #حجاب اهمیت داده شده. ✳️ اگر در مناطق اقلیت نشین رفت و آمد کنید می بینید حجابشون حتی از عرف جامعه هم خیلی بهتره ... واقعاً حیا و عفتشون از خیلی از مسلمان ها بهتره...…
#داستان_صبا

#قسمت_3


اون شب دوستم رفت و من برای شام موندم.

خانواده حاج آقای علوی طوری برخورد می کردند که من ناراحتی را فراموش کردم، و وقتی خواستم به خونه🏠 برم با داماد و دخترشون منو به خونه رسوندن.🚗

فردای اون روز وقتی از مدرسه برگشتم، تو راه رفتن به خونه خواهرم بودم، از جلوی مسجد🕌 که رد شدم، یکی صدام کرد، برگشتم دیدم خانم آقای علویه.

رفتم پیششون گفتند:
"حاجی گفتن از این به بعد برم خونشون."
من هم قبول کردم.😊

وقتی به مادرم جریان رو گفتم واکنش بدی نشون نداد، پدرم هم گفتن مرد خوبیه و میشناسمش.
و ایشون هم اجازه رفتن دادند.
ولی گفتن سنگین تر برو.

_علت این حرف ها بعداً مشخص شد._

ولی من چون ظاهر خوب و پوشیده ای داشتم همونجوری رفتم.🙃

رفت و آمد شروع شد، تا جایی که من هر روز به خونه حاج آقای علوی می رفتم، و بدون نیت قبلی، تعداد زیادی ⚡️حدیث و ⚡️آیه یاد گرفتم.

اصلاً مسئله رو دینی نمی دیدم.
به عنوان یک کلاس درس می دیدم.
سوال میکردم بسیار زیاد.☺️😅

بعد از گذشت سه ماه حاج آقا گفتند بعد از انجام کارهام، وقتی سرشون خلوت بود برم پیششون.

یعنی زمانی که با خانواده بودند.
و من شروع کردم به عربی یاد گرفتن از دخترششون. تا معانی ⚡️احادیث و ⚡️آیات رو بفهمم.
و حاج آقا هم حین جواب دادن ✔️نکات رو میگفتن.
از نامحرم و حجاب و...



دیگه تقریباً شناخته شده بودم؛ چون هم در مجلس حاج خانم بودم و هم دور از چشم، مجلس حاجی رو دنبال می کردم.
ولی کم کم مغرور شدم و فکر می کردم زرتشت به خاطر آرامش و عدم هیجانش از اسلام برتره... یعنی دینی که به هیچی اهمیت نده خیلی خوبه
مثل سیاست، فرهنگ...

وقتی این موضوع رو با خود حاجی در میون گذاشتم در جواب گفتن هرجور صلاح میدونی، میتونی مسلمان بشی و راحتتر بیای و بری.
خشکم زد.
انتظار این حرف رو نداشتم❗️
من اصلاً به مسلمان شدن فکر نکرده بودم❗️

♻️شاید علت اینکه حرف ها به دلم می نشست این بود که زرتشت دین ضعیفیه و کامل نیست، پاسخ نمیده و جامع نیست.

اول تصمیم گرفتم از دین زرتشت دفاع کنم ولی از دهنم پرید گفتم مسلمون میشم...😟

اما بعد از اون روز تا یک هفته تو جلسات نرفتم.
جالب بود که حاجی و حاج خانم هم پیگیر نشدن😐

استرس و دلهره عجیبی پیدا کرده بودم، به چشم جنایت بهش نگاه می کردم

خلاصه فکر کردم و رفتم؛ البته می ترسیدم از خانواده
می ترسیدم اشتباه کنم
ولی طرز فکرم عوض شده بود.

💥یعنی حاجی جوری منو تربیت کرد که می دونستم همیشه یه راهی هست...
💥پس با خودم گفتم نگران نباش یه راه حلی پیدا میشه...

رفتم، و سعی کردم با نهایت خنگیم استاد حوزه رو به چالش بکشم😑
نهایت مسخرگی بود...


✳️ادامه دارد...

#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🍃🌸🍃🌸🍃
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
توضیح: داستانی که مےخوانید، واقعی و به نقل از دختر تازه مسلمان زرتشتی است که خودشون، داستان رو نوشته اند و البته به سبک دلنوشته و ادبیات سنی بچه های دهه هفتادی ادمین کانال بااجازه از خود ایشان، داستان را کمی ویرایش کرده اند... #داستان_صبا #قسمت1⃣
#داستان_صبا
#قسمت2



وقتی وصیت نامه شهدا رو خوندم دیدم در وصیت نامه ی خیلی از 🌷شهدا🌷 به حفظ #حجاب اهمیت داده شده.

✳️ اگر در مناطق اقلیت نشین رفت و آمد کنید می بینید حجابشون حتی از عرف جامعه هم خیلی بهتره ...
واقعاً حیا و عفتشون از خیلی از مسلمان ها بهتره...

این به معنای این نیس که مسلمان ها حفظ حجاب ندارن، ولی بی حیایی و بی غیرتی به شدت رواج پیدا کرده اما خدا رو شکر مردان عفیف و زنان عفیفه هم درحال افزایشند.


من خودم هم هرچند آزاد بودم اما واقعاً اهل رابطه با جنس مخالف، پوشیدن لباس های زننده و آرایش نبودم...
این کارها یعنی تابوشکنی... و دور از ملاحظات خانوادگی بود.✳️


یکی از بزرگترین اشتباهات من در بحث حجاب این بود که بعد از مسلمان شدنم چون خودم تغییر ظاهر دادم انتظار داشتم جامعه هم مثل من تغییر کنه❗️
ولی نکرد؛ و این سبب تفکر بیشتر و بدبینی ام شد

حدود تیر ماه سال ۹۲ بود و من با یکی از دوستانم صحبت می کردم، حرف از فعالیتهای برادرش شد، اون موقع نمی دونستم که به این پسرا میگن #حزب_اللهی، بخاطر غیرت و سربه زیری که برای من عجیب بود.

توضیحاتی داد و گفت حوزویه، منم خواستم که حوزه رو بهم نشون بده بهم خندید!😐

ولی گفت می ریم جلسه "خانم عطایی" "همسر حاج آقای علوی"...


چند روز بعد رفتیم.... حرفها مثل عسل به دلم می نشست💖 ولی اصلاً فکر نمی کردم که من زرتشتی هستم و اون حرفها برای مسلمون ها...

بعد از جلسه برای کمک کردن همونجا موندیم، که در حین جلسه، رفت و آمد آقایون خیلی جلب توجه میکرد؛ که همه شاگردهای حاج آقای علوی بودن؛ در عین ندونستن و سادگی، منم بعد از جلسه خانمها رفتم نشستم تو حیاط پشت همه آقایون، برای اینکه ببینم اون آقا با اون نوع لباسهایی که پوشیده چی داره میگه...

حدود ده دقیقه بعد برادر دوستم وارد حیاط شد و با خشم و داد ازم پرسید اینجا چه غلطی میکنم⁉️😡

و بعد از آقای علوی پرسید:
چرا یه دختر آتش پرست زرتشتی رو به خونش راه داده❗️



من به شدت از اون آقا و واکنش افراد حاضر در اونجا ترسیده بودم😰😨

به عنوان یک زرتشتی کاملاً خودم رو در موضع ضعف دیدم، و مسلمانان رو افرادی مغرور و بی اخلاق.😕😐

زمزمه ها شروع شد...
بعضی از خانما گفتن نجس شدیم❗️😖
آقایون هم داد و بیداد...❗️😡😠


آقای علوی اومدن سمت من که به شدت ترسیده بودم، گفتند:
"دخترم اگر خانوادت اجازه میدن امشب شام رو اینجا مهمون ما باش و به ما افتخار میزبانی بده."😌


سر و صدا بلند شد...


حاج آقا به اون آقا گفت:
"شما هم دیگه حق نداری پاتو اینجا بذاری"😡
و راهنماییش کرد بیرون؛😏


و بعد رو به حضار گفت: "زرتشتی ها اهل کتابند📕 و مثل گل🌸 پاک."🙃😌

قلبم❤️ آوم شد و ترسم ریخت.

بعد از صحبت ها، با مادرم تماس📱 گرفتم و گفتم شب رو اونجا میمونم، ایشون هم قبول کرد.


بعدها فهمیدم آقای علوی خانواده من و چند خانواده یهودی رو توی منطقه شهران میشناخته؛ و با پدرم دوستی نزدیکی داشتند...

چنان با مهر و عاطفه از من پذیرایی شد که فراموش کردم چند ساعت پیش چه حرفایی شنیدم...



✳️ادامه دارد...
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
@AhmadMashlab1995
‍ خاطرات #شهیدBMWسوار
#احمدمشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚
این قسمت:
احساس وظیفه💐
#قسمت_اول
🗣راوی:برادر شهید
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#احمد در تمام عرصه های زندگی فعال بود و در حق هیچ کس کوتاهی نمی کرد و نسبت به همه احساس وظیفه می کرد . در تشییع شهدا حضور فعال داشت.هم تشییع شهدای برجسته ای چون .غازی.ضاوی
و هم .شهدای.گمنام.حزب.الله #احمد به شهدا التماس می کرد تا شفیع او در محشر باشند او عاشق این کار بود و همیشه می گفت: " .دوست.دارم.خدا.پایان.عمرم.را.به.شهادت.ختم.کند"
یکی دیگر از فعالیت های همیشگی #احمد دیدار با مجروحین جنگی بود . او یک روانشناس تمام عیار برای مجروحین بود و آن ها را دلداری می داد و روحیه ی آن ها را با شوخ طبعیش افزایش می داد .
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدBMWسواراحمدمشلب
#قسمت_اول
#احساس_وظیفه
#زمینه_سازان_ظهور
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب 🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸
Forwarded from عکس نگار
‍ خاطرات #شهیدBMWسوار
#احمدمشلب
در کتاب 📚ملاقات در ملکوت📚
این قسمت:
غریب طوس🌸
#قسمت_سوم
🗣راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید)
🍃 #احمد اسم جهادی " #غریب_طوس " را خیلی دوست داشت وبه آن افتخار می کرد. امام رضا (ع) به خاطر شرایط حاکم بر زمان خویش مجبور به سفر غربت شد و #احمد نیز به خاطر جهادِ در راه خدا در غربت به سر می برد و #احمد همانند امام رضا(ع) نوعی غریب بود و در غربت و به دور از خانواده مثل ایشان به شهادت رسیدند بخاطر جایگاه رفیع امام رضا(ع) و مقام و منزلت حضرت و ثواب زیارتش ما عاشق رفتن به مشهد و زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) بوده و هستیم

به همین دلیل با #احمد و چند تن از دوستان برای زیارت امام رضا(ع)و سپس زیارت کربلا برنامه ریزی کرده بودیم اما با رفتن احمد این سفر محقق نشد!🍂
پایان این قسمت
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#خاطرات_شهیدBMWسواراحمدمشلب
#قسمت_سوم
#غریب_طوس
#زمینه_سازان_ظهور
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
🌐کانال رسمی شهید احمد مَشلَب 🌐
🌸 @AhmadMashlab1995🌸