شهید احمد مَشلَب

#قسمت2
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
👆👆👆
#عكس_باز_شود

🕊افلاکیان خاکی...

"روزی مشغول فوتبال بودیم که ناگهان یکی از اعضای تیم حریف سنگ بزرگی روی پای احمد انداخت "

ادامه در عکس بالا👆👆👆


#خاطرات_شهید_احمد_مشلب

برگرفته از 📚کتاب ملاقات در ملکوت

#قسمت2
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
بسم رب المهدی... 📚رمان جذاب و جنجالی📚 🔷 #او_را #قسمت1⃣ سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم. چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در و به دنبالش قربون صدقه های مامانه…
📚رمان جذاب و جنجالی📚
🔷 #او_را
#قسمت2

یخچال رو که باز کردم،
میوه بود و آبمیوه و شیر و...
هرچیز جز غذا😕

پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم.... چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته😒

اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم،
احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم...

بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم...

📱چشمم به گوشیم که خورد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم...!

42 تماس
و 5 پیامک
از سعید... 💕

واااای...من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم😣

از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم...

-الو ترنم؟؟
معلومه کجایی؟؟
چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠

-سلام عزیزدلم،
خوبی؟
ببخشید خواب بودم!

-خواب؟؟
تا الان؟؟

-باور کن راست میگم سعید...
دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد،
پنجره اتاق باز مونده بود،
سرما خوردم 😢
اصلا حال ندارم ...

-جدی میگی؟؟
فدات بشم من.
الان میام پیشت...

-سعییییید نه 😰
بابا بفهمه عصبانی میشه.

-از کجا میخواد بفهمه خانومی؟
مگه اینهمه اومدم، کسی فهمید؟😉

-خب نه
ولی...

-ولی نداره که عسلم.
یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم
بابای 👋

اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد.
هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد...
هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن،
تو خونه باهم باشیم،
اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد🙄...

"محدثه افشاری"


@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب
توضیح: داستانی که مےخوانید، واقعی و به نقل از دختر تازه مسلمان زرتشتی است که خودشون، داستان رو نوشته اند و البته به سبک دلنوشته و ادبیات سنی بچه های دهه هفتادی ادمین کانال بااجازه از خود ایشان، داستان را کمی ویرایش کرده اند... #داستان_صبا #قسمت1⃣
#داستان_صبا
#قسمت2



وقتی وصیت نامه شهدا رو خوندم دیدم در وصیت نامه ی خیلی از 🌷شهدا🌷 به حفظ #حجاب اهمیت داده شده.

✳️ اگر در مناطق اقلیت نشین رفت و آمد کنید می بینید حجابشون حتی از عرف جامعه هم خیلی بهتره ...
واقعاً حیا و عفتشون از خیلی از مسلمان ها بهتره...

این به معنای این نیس که مسلمان ها حفظ حجاب ندارن، ولی بی حیایی و بی غیرتی به شدت رواج پیدا کرده اما خدا رو شکر مردان عفیف و زنان عفیفه هم درحال افزایشند.


من خودم هم هرچند آزاد بودم اما واقعاً اهل رابطه با جنس مخالف، پوشیدن لباس های زننده و آرایش نبودم...
این کارها یعنی تابوشکنی... و دور از ملاحظات خانوادگی بود.✳️


یکی از بزرگترین اشتباهات من در بحث حجاب این بود که بعد از مسلمان شدنم چون خودم تغییر ظاهر دادم انتظار داشتم جامعه هم مثل من تغییر کنه❗️
ولی نکرد؛ و این سبب تفکر بیشتر و بدبینی ام شد

حدود تیر ماه سال ۹۲ بود و من با یکی از دوستانم صحبت می کردم، حرف از فعالیتهای برادرش شد، اون موقع نمی دونستم که به این پسرا میگن #حزب_اللهی، بخاطر غیرت و سربه زیری که برای من عجیب بود.

توضیحاتی داد و گفت حوزویه، منم خواستم که حوزه رو بهم نشون بده بهم خندید!😐

ولی گفت می ریم جلسه "خانم عطایی" "همسر حاج آقای علوی"...


چند روز بعد رفتیم.... حرفها مثل عسل به دلم می نشست💖 ولی اصلاً فکر نمی کردم که من زرتشتی هستم و اون حرفها برای مسلمون ها...

بعد از جلسه برای کمک کردن همونجا موندیم، که در حین جلسه، رفت و آمد آقایون خیلی جلب توجه میکرد؛ که همه شاگردهای حاج آقای علوی بودن؛ در عین ندونستن و سادگی، منم بعد از جلسه خانمها رفتم نشستم تو حیاط پشت همه آقایون، برای اینکه ببینم اون آقا با اون نوع لباسهایی که پوشیده چی داره میگه...

حدود ده دقیقه بعد برادر دوستم وارد حیاط شد و با خشم و داد ازم پرسید اینجا چه غلطی میکنم⁉️😡

و بعد از آقای علوی پرسید:
چرا یه دختر آتش پرست زرتشتی رو به خونش راه داده❗️



من به شدت از اون آقا و واکنش افراد حاضر در اونجا ترسیده بودم😰😨

به عنوان یک زرتشتی کاملاً خودم رو در موضع ضعف دیدم، و مسلمانان رو افرادی مغرور و بی اخلاق.😕😐

زمزمه ها شروع شد...
بعضی از خانما گفتن نجس شدیم❗️😖
آقایون هم داد و بیداد...❗️😡😠


آقای علوی اومدن سمت من که به شدت ترسیده بودم، گفتند:
"دخترم اگر خانوادت اجازه میدن امشب شام رو اینجا مهمون ما باش و به ما افتخار میزبانی بده."😌


سر و صدا بلند شد...


حاج آقا به اون آقا گفت:
"شما هم دیگه حق نداری پاتو اینجا بذاری"😡
و راهنماییش کرد بیرون؛😏


و بعد رو به حضار گفت: "زرتشتی ها اهل کتابند📕 و مثل گل🌸 پاک."🙃😌

قلبم❤️ آوم شد و ترسم ریخت.

بعد از صحبت ها، با مادرم تماس📱 گرفتم و گفتم شب رو اونجا میمونم، ایشون هم قبول کرد.


بعدها فهمیدم آقای علوی خانواده من و چند خانواده یهودی رو توی منطقه شهران میشناخته؛ و با پدرم دوستی نزدیکی داشتند...

چنان با مهر و عاطفه از من پذیرایی شد که فراموش کردم چند ساعت پیش چه حرفایی شنیدم...



✳️ادامه دارد...
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
@AhmadMashlab1995
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت2
🎥فیلم▶️
📹مصاحبه باسیده #سلام_بدرالدین
مادرشهیدمدافع حرم 🌸
#احمدمشلب در 📺برنامه ےتلویزیونی #صراط
🌹نشر به مناسبت سومین سالگردشهادت شهیدمشلب🌹
#ترجمه_فارسی
#اختصاصی
@ahmadmashlab1995