شهید احمد مَشلَب

#قسمت_9
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_8 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟ ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم…
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿


#رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_9


مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم. سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا... پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند. یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت و لعن به قاتلین اهل بیت دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.
ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم. می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟ اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم. تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه... هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.
با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند. حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد. پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.

#ادامہ_دارد...

نویسنده:طاهــره_ترابـی

#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#داستان_صبا #قسمت_8⃣ بر خلاف انتظار که دوست داشتم حاجی بیشتر ملاحظه بکنه ولی سختگیرتر و سختگیرتر شد،☹️ چون سال کنکور بود و نمی خواستم پیش خانوادم شرمنده بشم.😊 کافی بود حاجی سؤالی بپرسه که من جواشو بلد نباشم، 😰با عصاش میزد به سرم و میگفت دختره نادون...😱
#داستان_صبا

#قسمت_9


بعد از جلسه کنکور✏️☑️ مستقیم رفتم برای امتحانی که قرار بود حاجی بگیره...
حاجی گفته بود که اگر توی این امتحان احکام قبول نشم دیگه کلاً بیخیال بشم و کاری با من نداره!☹️

(یعنی توی شش ماه هنوز نتونستی احکام عادی رو یاد بگیری؟)

بخاطر همین هفته قبل کنکور فقط کتاب های📔📓 احکام رو خوندم.😎

بعد از کنکور رفتم خونه حاجی و بخاطر اینکه کنکور رو خوب داده بودم آروم نشسته بودم و جواب می دادم.
در نهایت حاجی گفت خوبه تا حدودی یاد گرفتی، پاشو برو چایی☕️ بیار...

خیلی خوشحال شدم که تو امتحان حاجی قبول شدم...

حاج بابا وقتی میگه چایی بیار یعنی همه مشکلات حل شده..😊

بعد رو کردم به حاجی گفتم:
"حاج بابا من خسته شدم، چند ماهه سخت دارم درس میخونم میخوام استراحت کنم."

قرآن رو باز کردن و خوندن:
"سیروا فی الارض....."

گفتم کجا برم؟
گفت اونو خودت تصمیم بگیر.

تو راه خونه کلی فکر کردم که کجا بهتره، بالاخره تصمیم گرفتم به لبنان🇱🇧 برم...

رسیدم خونه به مامانم گفتم مامان اگه من بخوام برم سفر اجازه میدین؟ گفت مثلاً کجا؟
گفتم لبنان🇱🇧.

چشماش چهار تا شد و گفت نه.😳😑
گفتم کنکورمو خوب دادم آ؟
گفت با پدرت صحبت کن...


منم با ترفندهای دخترانه تونستم پدر رو راضی کنم که به مدت بیست روز راهی لبنان بشم.🤗
اونجا دوست برادرم و همسرش همراهیم کردند.

✔️یک نکته درمورد لبنان و اون هم اینکه لبنان لغو روادیده، یعنی شما میتونید بدون ویزا سفر کنید...


خیلی زود عازم لبنان🇱🇧 شدم.

تو فرودگاه بیروت دوست برادرم و همسرش برای استقبال اومده بودند.
پانزده روز کاملاً فقط خرید کردم و خوش گذروندم.

حاجی وقتی فهمید گفت:
" کی میخوای بزرگ بشی؟ تو کشوری که ویترین مقاومت هست و در خط مقدم جبهه مقاومت میجنگه فقط خرید کردی و خوش گذروندی؟"

گفتم :
"حاج بابا ضاحیه الجنوبیه هم رفتم فلافل خوردم 😐 و با مردمش آشنا شدم،" مردمی که با مقاومت میخوابند و بیدار میشند، با مقاومت زندگی می کنند... بر خلاف بیروت که کاملاً اروپایی هست!

سه چهار روز آخری که لبنان🇱🇧 بودم خیلی ناراحت بودم که چرا زودتر به اینجا نیومدم!
و حسرت بزرگم اینکه چرا نتونستم سر مزار 🌷شهید حاج عماد🌷 و
🌷شهید ابن الرضوان (جهاد مغنیه)🌷 برم...

اون یک هفته کاملاً با پانزده روز قبلش متفاوت بود و من با شهادت🔴 و فرهنگش رو در رو آشنا شدم و فهمیدم وارد دینی شدم که از ابتدای آغاز و تا قیامت درگیر جنگ و آسیب های دشمنان و جهل مردم هست...‼️
پس باید همیشه آماده بود، مثل حضرت آقا که چفیه رو دوششون همین حرفو میزنه که باید همیشه آماده جنگ بود..

بعد از بیست روز عازم ایران🇮🇷 شدم و از کشور نارنج و زیتون خداحافظی کردم...


✳️ادامه دارد
#کپی_باذکرمنبع_حلال_است
@Ahmadmashlab1995