#داستان #قصه_واقعی #قصه_درد_ناک #تنهایی_نه_الله_با_من_است....
قسمت ۲۸
تا اینکه پیشم اومد مهناز
#چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین
#چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما با این حال دلم نیومد چیزی بگم عوضش کردم...
دستامو تند گرفته بود با بقیه صحبت میکرد از این خیالم راحت شد که از من ناراحت نیست، وقت رفتن خیلی بهم اصرار کرد پیشش بمونم حتی قسمم داد...
منم یه دفعه ناراحت شدم گفتم آخه تو چرا قسم میخوری وقتی میدونی نمیتونم بمونم حتی درست و حسابی ازش خداحافظی نکردم برگشتیم خونه آخر دلم طاقت نیاورد بهش زنگ زدم معذرت خواهی کردم هیچی نگفت فقط گفت حداقل میذاشتی بغلت کنم خدایا من چیکار کردم هنوزم افسوس میخورم ....
چند روزی گذشته بود محمد بهم زنگ زد گفت خونه بمونم الان میام کارت دارم خیلی نگرانم کرد تا رسید خونه داشتم دیوونه میشدم وقتی اومد چهره ش سفید شده بود قسمم داد که آروم باشم حرفاشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد دستا و پاهام احساس میکردم بی روح هستن باور نمیکردم چرا بهم نگفت چرا خبر دارم نکرد و از همه بیشتر این داغون کرده حرف آخر مهناز میذاشتی بغلت میکردم...
من چیکار کردم خواهر رفته بود
#جهاد برای دفاع از کودکان و
#زنان و انسانهای ستم دیده و مظلوم شام و عراق ...
خواهر عزیزتر از روح و وجودمه چون بزرگترین و باارزش ترین هدیه دنیا رو بهم داد
#اسلام .....
خواهرم رفت از دین الله دفاع کنه هر چند منو ترک کرد اما راهش خیلی زیبا بود اون رفت خودشو و شوهرش سرباز دین الله شدن فدای راهت و خودت مهناز عزیزتر جانم....
از وقتی فهمیده بودم خواهرم رفته کار شب و روزم
#گریه کردن و دعا کردن بود که فقط یه بار دیگه ببینمش و پیشانیشو ببوسم واقعاً ناراحت بودم هزاران کاش تو دلم بود اما چه فایده تنها چیزی برام مونده چادرش که دیگه دلم نیومد سرش کنم...
چون همیشه یه بوی خاصی داشت دیگه سرم نکردم که بوش نره و یه
#نقاب بلند که به یکی از خواهران گفته بود بعد من به روژین بده شب و روز تو بغلم بودن و افسوس گذشته رو میخوردم...
تا اینکه محمد منو نصیحت و دلداری داد و گفت دیگه مهناز پیش روژین نیست و روژینی پیش مهناز ، اما نه اینطوری نیست این اول دوستی شماست خواهر جان در
#بهشت دیدار دوباره ست چطور یادت رفته و دوستی و خواهری شما ابدی ست...
حرفای محمد هرچند به گریه م انداخت اما خیلی دلمو آروم کرد...
ادامه دارد ...