زندگی به سبک شهدا

#قسمت_سوم
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_دوم #حق_الناس صدای در بود فکر کنم فاطمست فاطمه دوست صمیمی منه از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده -سلام فاطمه فاطمه:ای…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سوم
#حق_الناس


وارد مدرسه شدیم عارفه دوستمون نزدیک شد و گفت

سلام دوقلوهای افسانه ای

سلام

رفتیم سرکلاس درس فیزیک داشتیم

خب خداروشکر زنگ خورد مخم ترکید بدبخت فلک زده

خدا وکیلی تجربی هم رشته است ما انتخاب کردیم

همه درساش سخته
خدا رحم کرد دبیر ریاضی نیومد

بالاخره مدرسه تموم شد

فاطمه : یسنا بدو بریم خونه ما مامان کمک میخواد

یسنا :بدو بریم

توراه دست همو گرفته بودیم
از رویاهامون میگفتیم
تو خیالم
خودم کنار محمد تو یه مطب میدیدم
غافل از اون که خودم چه بخت سیاهی برای خودم رقم میزنم

بعد یه ربع به خونه فاطمه اینا رسیدیم

أأ چه قدر شلوغه

محمد و علی آقا اومده بودن آش رو برای هئیت ببرن

محمد:آجی کوچولو چرا زحمت کشیدی
سنگینه
خودم بلند میکردم

-نه سنگین نبود


اونا که رفتن منو غصه گرفت که چرا یه سره میگه آجی کوچولو ...

📎ادامه دارد . . .

https://t.center/shohada72_313
بسم رب العشق

#قسمت سوم
.
#علمدار_عشق

بانرجس نماز صبحمون خوندیم
و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود
بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد
یهو چشمام بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه
با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی
آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد
آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو
- آقاجون میترسم
آقاجون : همش یه ربع مونده
من میرم حجره
اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم
اگه نبود زنگ میزنم خونه
- باشه آقاجون

وای این یه ربع چرا نمیگذره
شروع کردم به روشن کردن لب تاپم
کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم
بالاخره ساعت ۸ شد
سایت سنجش باز شد
رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود
یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات موسوی وای خدایااااا رتبه ام ۹۸
جا و مکان فراموش کردم
و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم
نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی
مادرم هم همون طور
باهم چی شده نرگس
- مامان رتبه ام
مامان :اشکال نداره عزیزم
سال بعد ان شاالله
نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای خواهرت
نرجس : چشم
آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید
کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده
- مامان
رتبه ام
۹۸
شد

ادامه دارد⬅️⬅️

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_دوم صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه ب سمت کمدم حرکت کردم بهترین مانتو و روسریم درآوردم بعداز پوشیدن کامل لباس چادرم برداشتم اول بوش کردم  بعد بوسیدمش عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه…
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷

#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سوم


دست یلدا را گرفتم تو دستم ،
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرمو گذاشتم رو تخت
-سلامممممممم
بر همه
خسته نباشید ..

خاله :سلام رقیه جان
خوبی خاله ؟

-ممنون شما خوبی؟
خاله؛شکر

-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره ..

یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟
خخخخخخ

مامان:‌ای شیطون
صدای زنگ بلند شد ..
حتما آقاسید و زینب  هستن
خانما حجابتونو رعایت کنید.

به سمت در رفتم ،
در رو که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه ..
گرفتم بغلم لپشو محکم بوسیدم
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد:
ماما.  ماما
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی؟
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادشو میبنه
خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره

سیدجان
-حالا بفرمایید داخل

سیدجواد:یاالله
یاالله
سلام مادر

مامان:سلام پسرم
فاطمه:‌سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب

خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات
اللهم صلی محمد و ال محمد

سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات..
اللهم صلی علی محمد و ال محمد

📎  #ادامه_دارد....


#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا

کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313

کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
‍ گفتگو با همسرشهیدمدافع حرم🌷 #علی_منیعات🌷 #قسمت_دوم موقع خواستگاری بهشون گفتم:شما خیلی‌ پخته و با شخصیت هستید.اونم گفت:تنها چیزی که برام  تو زندگی‌ ملاک هست اخلاقه. در مورد مادیّات هم گفتم:شما تازه وارد کار شدین و من چیزای مادّی برام مهم نیست و شخصیت برام…
گفتگوباهمسرشهید مدافع حرم🌷#علی_منیعات🌷

#قسمت_سوم

علی آقا طبق تعریفای مادرشون از زمان مجردی هم از اون آدمایی نبود که ایراد بگیره ... منظم و مرتب بود و دوست داشت همه چیز مرتب باشه ، ولی اگه مرتب هم نبود ، ابراز ناراحتی و بدخلقی نمیکرد
همیشه میگفت : من خیلی مهمون دوست دارم ، مهمان نواز بود . دوست داشت همیشه خونه پر از مهمون باشه .

واقعا هم همینجور بود . سر راهش که میومد خونه اگه رفیقی ، آشنایی میدید ، دستش را میگرفت میاورد خونه .

بخشش و کرمش هم زیاد بود . واقعا سخاوتمند .
مثلا اگه یه لباس نو میخرید میپوشید ، تا یه نفر بهش میگفت علی لباست چقدر قشنگه !
سریع میومد خونه لباس رو در میاورد و تا میکرد و به طرف هدیه میداد ! ساعت ، انگشتر ، هر چی داشت ...



هیچوقت صداشون رو بلند نمیکردند و اخم نمیکردند همیشه لبخند زیباشون رو روی چهره شون میدیدم . همیشه در همه حال می‌خندید .

از هیچکس اصلا ناراحت نمی‌شد ، از هیچکس کینه به دل نمیگرفت ، حالا بدترین آدم هم باشه ، در حقش بدی کرده باشه، باز در مقابلش که قرار میگرفت ، لبخند می‌زد .

یاد ندارم در طول زندگیمون با هم دعوا کرده باشیم یا با هم قهر باشیم .



اصلا ! حالا سوء تفاهم پیش میومد تو زندگی‌ ، ولی‌ وقتی‌ یه بحثی‌ پیش میامد ، به محض اینکه به صورت همدیگه نگاه میکردیم ، باز به هم لبخند میزدیم .

تو زندگی‌ ما اصلا از قهر و کدورت و تیرگی نبود . از نگاه همدیگر حرف همو  میفهمیدیم . لازم به توضیح و حرف زدن نبود ...

واقعا توفیق الهی شامل حالم شده بود که در کنار چنین انسانی زندگی میکردم و حالا که ایشون نیستن ناراحت میشم و میگم چرا خدا واقعا سعادت نداد که بیشتر در خدمت ایشون باشم .

ادامه دارد ⬇️⬇️ 

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا

کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313

کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
https://t.center/shohada72_313
  ‌ ‌ ‌ 🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید✒️

#قسمت_سوم

مارا به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم
فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان.
آن هم کجا؟
در ساختمانی که تازه به دست#دکتر_چمران آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت.

🍃🌺

داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت.
یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ
تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان
جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد
#شهید زیاد داشتیم. نا امنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود

🍃🌺

بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم بگوید :
(( از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.)) شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار.
استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا
هر وقت غذا میآمد، یا نشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر هارا می خوانیم و می شنویم

🍃🌺

اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر
یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد خوردم. تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش.
آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود.
اما به چه قیمتی؟؟ به قیمت جانم؟؟ برام مساله شده بود

🍃🌺

به خودش هم بعدها گفتم
گفتم :
من،از گشنگی داشتم می مردم
گفت :
ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم.
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد.
نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش میزد
فقط ابراهیم بود
و او مسئول گروه ما بود و میتوانست این کارها را ازکسی دیگر بخواهد منتها آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بداخلاق..

🍃🌺

او هم مرا اینطور میدید


#شهید_ابراهیم_همت


ادامه دارد.....

#رمان 📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد

#قسمت_سوم 3⃣

🔮در این مدت سید غروی هر جا مرا می دید می گفت: چرا نرفته اید و آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم #چمران برایم با جنگ همراه بود و فكر می کردم نمی توانم بروم او را بینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی💔 پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هديه🎁 است. آن وقت توجهی نکردم.

🔮اما شب در تنهایی👤 همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد. برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی با آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا #سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی🕯 می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیرا این نقاشی به عربیِ شاعرانه ای نوشته بود: من ممكن است #نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدر کوچک باشند در نظر او بزرگ خواهد بود. (و کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من).

🔮آن شب، تحت تأثیر این شعرونقاشی خیلی گریه کردم😭 انگار این #نور همه وجودم را فرا گرفته بود اما نمی دانستم کی این را کشیده. بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود #موسسه، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی کردن به آقایی و گفتن ایشان دکتر چمران هستند. #مصطفى لبخند به لب داشت، خیلی جا خوردم. فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسي ای باشد، حتی می ترسیدم. اما لبخند او و "آرامشش" مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاصی گفت: شمایید‼️ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم.

🔮مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم: مطمئنی #دکتر_چمران اين است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد📖 مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داد. نگاه کردم و گفتم: من این را دیده ام.

ادامه_دارد ...
زندگی به سبک شهدا
#قسمت_دوم (۳ / ۲) #ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!! 🌷....به هر جان کندنی بود با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و.... خودم را به بچه‌ها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده ام‌القصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود…
#قسمت_سوم (۳ / ۳)

#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!

🌷این‌جا بود که فی‌البداهه اصطلاحاتی را که بچه‌های عرب زبان قبل از عملیات روی کاغذ نوشته بودند و من هم با ذوق و شوق حفظ کرده بودم را دست و پا شکسته با صدای بلند گفتم "کلهم حصار تحت محاصرة القوات الایرانیة، قنبلة الیدویة بعد خمس دقایق داخل الحصار کل انفجارات (شما توسط نیرو‌های ایرانی محاصره شدید، نارنجک دستی تا ۵ دقیقه دیگر منفجر می‌شود.) صدای کندن درجه‌های لباسشان را می‌شنیدم (درجه‌ها چسبی بود و روی لباسشان چسبیده می‌شد.) درجه‌ها را کندند و از سنگر زدند بیرون و پا به فرار گذاشتند. من هم رفتم بیرون.

🌷....آن‌ها می‌دویدند و من هم دنبالشان می‌دویدم. دو تا عراقی غول‌پیکر بودند که اگر دستشان به من رسید خیلی راحت می‌توانستند من را خفه کنند؛ از طرفی وحشت داشتم و از طرفی هم باید کاری انجام می‌دادم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که بروم بالای جاده آسفالت. رفتم بالا و با همان ترسی که داشتم تا توانستم بلند بلند فارسی صحبت کردم "محمد بیا اینجا… علی وایسا همون جا… من اینجام…" این دو تا بنده خدا فکر کردند که دور تا دورشان را ایرانی گرفته! بهشان گفتم" یا الَلّه... حَرِّکُوا حَرِّکُوا" دستشان را گذاشتند روی سرشان و راه افتادند، من هم پشت سرشان.

🌷بعد از ۵۰۰ متر تازه رسیدیم جایی که اشتباهی آمده بودم. یک تانک کج شده وسط راه بود که دیدم یک چکش از آن بیرون افتاده. چکش را برداشتم و گرفتم بالا سر این‌ها که بتوانم حرکتشان بدهم. آن چکش حکم اسلحه را داشت. خلاصه رسیدیم نزدیک بچه‌های خودمان که دیدم تمام اسلحه‌ها سمت ماست و ما را هدف گرفتند. از بس در مقابل آن‌ها ریزه میزه بودم که انگار بچه‌ها من را ندیده بودند، گفتم: نزنید ایرانی هستم. تازه بچه‌ها من را دیدند و بیخیال شدند.

🌷وقتی رسیدیم و ماجرا را تعریف کردم، بچه‌های عرب زبان رفتند تا با این‌ها صحبت کنند و اطلاعات بگیرند. بعد از صحبت کردن، گفتند که یکی از آن‌ها سرهنگ و دیگری سرگرد هستش و گفته از جانب من به این بچه بگویید: "شیر مادرش حلالش باشد. چجوری تونست ما رو گول بزنه و تا اینجا بکشونه؟!

راوی: رزمنده دلاور علی یعقوبی که در آن دوران ۱۸ سال داشت.
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
○●🦋
رمان #عارفانه
#قسمت_سوم


من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊

👌شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست.

شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند.

هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم.
تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم.
احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود.

اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد.
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سوم
💚 محبت پدر❤️
راوی: رضا هادي

💚پدر نام پيامبــري را بر او نهاد كه#مظهر_صبر و قهرمان توكل و توحيد بود❤️
💚همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد❤️
💚به حرفهاي#پدر خيلي#اعتقاد داشت❤️

💎درخانه اي کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان#تهران زندگي مي كرديم.اولين روزهاي #ارديبهشت سال1336 بود.#پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از خدا#تشــكر ميكرد.

💎هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي#پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: *#ابراهيم*

💎پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه#مظهر_صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي ميكني؟!

💎پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من را هم#زنده ميكند!

💎راست ميگفت.#محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد.

💎ابراهيم دوران دبســتان را به💼#مدرســه مرحوم طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد.يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حالا چند بار☀️#امام_زمان(عج)را توي خواب ديده.وقتي هم كه خيلي آرزوي🌷#زيارت_كربلا داشــته،🌟#حضرت_عباس(ع)را در#خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.

💎زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقاي🌟#خميني(ره) كه شاه،چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات🌟#امام زمانه(عج)می مونه.

💎دوســتانش هم گفته بودند:🌷#ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي#ناظم بفهمه اخراجت ميكنه.شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي#پدر خيلي#اعتقاد داشت.
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سوم

💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی می‌گفتم تا نجاتم دهد.

با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدری‌اش نجاتم داد!

💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»

از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»

💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»

حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!

💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!»

ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟»

💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»

از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!»

💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم.

مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.

💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.

حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.

💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست.

انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.

💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از #بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت.

شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند...

ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#شهید_جواد_جهانی
#شهيد_مدافع_حرم

🔸چگونه از خبر شهادت ایشان باخبر شدید؟  

روز یکشنبه بود که می‌خواستم به جلسه قرآن بروم؛ اما پسر بزرگترم که شب قبلش در مسجد سجاد(ع) با او صحبت کرده بودند و اطلاع داشت از من خواست که درِ مغازه‌اش که در همسایگی منزل ما است بمانم. کمی بعد ماشینی آمد و سراغ منزل آقای جهانی را گرفت و خودش را از دوستان جواد معرفی کرد و به‌محضی که این را گفت از وی پرسیدم "برای جواد اتفاقی افتاده است؟" گفت "نه" ولی من گفتم "فکر می‌کنم شهید شده است".

اصلاً وقتی آن آقا را دیدم حس کردم که پسرم به شهادت رسیده اما او گفت "فکرمی‌کنم مجروح شده باشد". وقتی از پسر بزرگترم پرسیدم با اینکه نمی‌خواست من متوجه شوم اما ناراحتی را در چهره‌اش دیدم؛ پسرم گفت "حاضر شوید تا به خانه جواد برویم" و وقتی رسیدم دیدم مسئولانی از  شهرداری، بنیاد شهید و روزنامه خراسان آنجا هستند‌.

#راوی_مادر_شهید
#قسمت_سوم

🌹 #کانال_زندگی_به_سبک_شهدا🌹

@shohada72_313